ادبیات، فلسفه، سیاست

آرشیو روز: مرداد ۲۵, ۱۳۹۶

دختر پادشاه فهمید که او سرش به کار خودشه. جلو رفت و پرسید: جوان اسم تو چیه. جوان دستپاچه سربلند کرد. لبخند زیبایی زد و با مهربانی سلام کرد و گفت: نوکر شما پشنگ باغبان. زرین پرسید از کی مشغول به کارشدی که تا حالا تو رو ندیدم؟ پشنگ گفت قریب یک هفته است ولی سعادت با من یار نبود که زودتر خدمت برسم. بانوی بزرگوار لطفاً روی آن کنده درخت بنشینید تا میوه بیارم. زرین نشست و پشنگ میوه‌های شسته و تمیز را تقدیم کرد. زرین گفت تو بودی زمزمه می‌کردی؟ پشنگ با شرمندگی و دستپاچه گفت ببخشید بانوی بزرگوار نمی‌دونستم صدای من آسایش شمارو به هم می‌زنه لطفاً منو ببخشید. زرین گفت اتفاقاً من از تو می‌خوام زمزمه کنی تا این میوه‌ها بیشتر به دهانم مزه کنه. پشنگ که گویا منتظر چنین حرفی بود نشست، چشم‌ها را بست و این بار با سوز عجیبی خواند:
Chadory
به من گفتند، همین راه را مستقیم می‌روی، بعد می‌رسی به یک آسانسور آهنی. دکمه‌ی آسانسور را می‌زنی. وقتی رسیدی پایین به یک شهر دیگر رسیده‌ای. رو به روی آسانسور یک قطار شهری‌ست که باید سوار آن بشوی. آخر چطور باید باور می‌کردم که شوخی نمی‌کنند؟ یا حداقل سرکار نیستم؟ مثل داستان‌های فانتزی بود. یک آسانسور که تو را از شهری به شهر دیگر می‌برد. بعد هم یک قطار.