پیرمرد آمد. نگاه میکرد، سخت مینگریست. سرش را بلند کرد و به گوشهای خیره گشت، نگاهی کشدار به سویی که پایانی نداشت…. به مردم و به چشمهایی که در نگاه او محبوس شده بودند. هر از چندگاهی سرش را زنجیر به کف اتاقک متحرک میکرد. تنها بود با آنکه من آنجا بودم. همواره چنین است، در جمع میشود بود و میتوان در انتهای جداافتادگی خویش را «ما» خطاب کرد اما نمیدانم چه سری است که این آدمکهای کثافتزده در خون غلتیده ما را در من تنهایی غرق میکنند که دیگر زبانی نمیفهمد و سخنی به گوشش نمیرود با انکه پیوسته تکان خوردن لبها را حس میکند، با انکه گاهی میشنود اما هرچه نگاه میکند نمیتواند دریابد سخن از چیست… اصلا به چه زبانی حرف اغشته شده است…. ای پتیارهها.
آری، پیرمرد بود اما تنها، جدا افتادهای که در زنجیر جمع چون مجنونی فراری به همه مینگریست اما دیوانه فراری را چه جایی بهتر از شهر دیوانگان. کمی نگاهش کردم، سرش را بالا گرفت و به من زل زد. سکوت بر زبانمان تازیانه میزد، آنجا بود که کلام در خاموشی معنا میگشت. سخن در جامههای متباین نمایان میشود. گاهی در سکوت و دگربار در فریاد. اما هرچه باشد این سخن بیخاصیت از ما است و جز ما نمیتواند باشد. فریاد زنندهای که ما را در خود بلعیده است، سکوتی که روح را در وحدت به هم پیوستهاش در زنجیر سرسامآور بودن محبوس میکند. جمعیت سرش را به پایین انداخته بود. ناگهان مردک پیر فریاد برآورد، داد میزد. ترس در چهرهاش از پشت پرده نمایش به بیرون جهید. جمعیت ساکت بود، جاندار اما خاموش.
پیرمرد فریاد میزد، میدوید و دستانش را در هوا تکان میداد…. خواهش میکرد. نمیفهمیدم چه میگوید، نمیتوانستم کلامش را فهم کنم اما ملتمسانه خود را به سوی جمعیت ساکت پرتاب میکرد. چه فریادهایی میکشید مرتیکه پیرسگ. در کمال پررویی دستان همه را میگرفت، به پاهایشان میافتاد و اشک میریخت. اما سری برایش بلند نمیشد. آری، جمعیت نمیفهمید که این مردک چه میگوید. دستانش را به میلههای کنار صندلی میکشید و با کمک انها راه میرفت. هیچکس نمیدانست که چه میخواهد. پیرمرد به نفس نفس افتاد و پوزبند پارچهای را از صورتش برداشت. اشکهایش به زمین میلغزید. کمی به اطراف خیره شد. ناگهان دوباره نگاهش را تحمیل من کرد. زل زد… من نیز. به طرفم آمد و در صورتم فریاد کشید. حرف میزد اما نمیدانم واقعا چه میگفت حتی نمیدانم الان چه میگوید.
هیچ نمیفهمیدم. تنها صدای فریادهایش میآمد که آمیخته با جملاتی نامشخص بود. صداهایی خاموش که در لب رژه میرفتند و به بیرون پرتاب میگشتند. جملاتی نامشخص که من را هدف گرفته بود. صداهایی خاموش که در اوج فریاد پیرمرد هم ساکت بود. نمیدانم حتی آیا واقعا فریاد میکشید یا نه. اشک میریخت و سخت بر دستان من بوسه میزد. آری او مرا در خود غرق کرده بود، در تمنا و خواهشهایی که نمیتوانستم بفهمشان، چون دیگر هیچ نمیشنیدم. چاقویی از زمین برداشت، در کف اتاقک متحرک چاقویی بود. سرش را بریدم. ساکت شد. صدای خاموشی آمد، کلامی شنیده شد و خونی فریادزنان از قالب تهی خویش بیرون میجهید: «بیدار شوید، نمایش به پایان رسید».
این یک کامازو بود.