خانم دِی: عزیزم، خبرهای خوبی دارم، میدانی که من امروز ناهار پایین در دفتر ژنرال بودم، ژنرال به من گفت که دستیار جدیدش خانه را با همه مبلمانش تحویل میگیرد.
خانم دِی جوان: مادر، خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شدم. هرگز فکرش را هم نمیکردم، ایده خوبی برای نبردن همه وسایلمان به انگلستان است. میدانم شما نمیتوانید به پدر فکر نکنید. اما من خوشحالم که ما داریم همه اتفاقات را پشتسر میگذاریم. شما وقتی در اینجا مینشینید، میخوانید یا مینویسید، هر وقت به میز او نگاه میکنید، به پدر فکر میکنید.
خانم دی: جووان شاید درست بگی، اما میدانی بسیاری از این وسایل ارزش معنوی خیلی زیادی برایم دارند.
خانم دی جوان: میفهمم مادر، ولی ما میخواهیم زندگی جدیدی را در انگلستان شروع کنیم و بدون نیاز به این وسایل همه کارها را خیلی بهتر انجام میدهیم.
خانم دی: متاسفم، به محض این که به انگلستان برسیم، لازمه که بعدش به پاریس برویم و اسنادی را در رابطه با اموال پدرت امضا کنیم. من فقط دوست دارم به انگلستان برویم و آنجا زندگی کنیم.
خانم دی جوان: مادر پیشنهاد خوبی دارم. کشتیهای زیادی در بندر مارسی توقف میکنند. پیشنهاد میکنم که در مارسی از کشتی پیاده شویم و از آنجا با قطار به پاریس برویم. در پاریس شما میتوانید اسناد را امضا کنید و بعد در ادامه سفر به انگلستان برویم. در حقیقت، زمان آن با زمان سفر کردن با کشتی به انگلستان یکی است.
خانم دی: جووان پیشنهاد خیلی خوبی است. پس من صبح به شرکت کشتیرانی میروم تا ببینم چه زمانی اولین کشتی به سمت مارسی حرکت میکند.
چند هفته بعد در مارسی
خانم دی: جووان نگران پیدا کردن هتل در پاریس هستم. با خواندن روزنامهها فهمیدم که به نظر میرسد همه مردم جهان برای شرکت در نمایشگاه پاریس آمدهاند. یادم میآید، بعد از اینکه ازدواج کردیم، من و پدرت در هتل کریلون اتاق گرفتیم. فکر میکنم بهتر است به اداره پست برویم و تلگرامی به هتل بزنیم و اتاق دو تختهای را رزو کنیم، برای یک یا حداکثر دو شب اتاق بگیریم. من دوست دارم بیشتر در پاریس بمانیم و تو هم میتوانی به نمایشگاه بروی و در آنجا گردش کنی، اما حال و حوصله بیشتر از یکی دو روز را را ندارم.
خانم دی جوان: پس در این صورت، برای ما خیلی بهتر است که در سریعترین زمان ممکن به انگلستان برگردیم. من مطمئن هستم بعد از چندهفته زندگی در ییلاقات زیبای انگلیس، حالتون بهتر میشود. مادر، من در آینده هم میتوانم به پاریس سفر کنم. حالا تنها میخواهم بروم و کشور خودم را ببینم، جایی که شما و پدر آنجا بدنیا آمدید. انگلستان بهترین جا برای من است، همانطور که برای شماست.
بیست و چهار ساعت بعد
خانم دی: تا چند دقیقه دیگر باید به ایستگاه قطار گادلیون برویم. امیدوارم بتوانیم در هتل کریلون اتاقی بگیریم. البته باید بگم جووان که من تا بحال به مسافرتی نرفتهام که خیلی مرا خسته کند. الان فقط یک آرزو دارم، هرچه زودتر در تخت خود بخوابم.
خانم دی جوان: مادر بیچاره من، شما خیلی خسته و کوفته به نظر میرسید، با این وجود اگر نتوانیم در هتل کریلون اتاقی بگیریم، ما باید در جای دیگری اتاق بگیریم با درنظرگرفتن اینکه الان در هتلهای پاریس اتاق خالی پیدا نمیشود. حالا باید به ایستگاه قطار برویم. (چند ثانیه بعد) اوه مادر، ما خوششانس هستیم، الان مردی را با نام شرکت کشتیرانیمان در روی کلاهش دیدم. اگر نتوانیم در هتل کریلون اتاق بگیریم، او میداند که ما را کجا بفرستد. (به مرد زنگ میزند.) سلام، سلام! شما میتوانید به ما کمکی کنید؟
مرد شرکت کشتیرانی: چراکه نه حتما مادمازل. چه کاری میتوانم برای شما انجام دهم؟
خانم دی جوان: من و مادرم در کشتی شما در مارسی بودیم و حالا میخواهیم از پاریس به انگلستان برویم. ما از مارسی به هتل کریلون تلگرام زدیم و خواستیم اتاق دوتخته رزرو کنیم. اگر بفهمیم که هتل اتاق خالی ندارد، شما احتمالا میتوانید هتل دیگری را به ما معرفی کنید؟
مرد شرکت کشتیرانی: حتما مادمازل، من خودم پیش شما میآیم و برای راننده توضیح میدهم که ابتدا شما را به هتل کریلون ببرد و سپس اگر هتل کریلون اتاق خالی نداشت، نام هتلی را به او میدهم که شما بتوانید اتاق خالی در انجا پیدا کنید.
خانم دی جوان: خیلی لطف میکنید.
مرد شرکت کشتیرانی: لطفا به من بگویید که چمدانهای شما کجا هستند و من باربر میگیرم و شما دنبالم بیایید.
چند دقیقه بعد در هتل کریلون
خانم دی جوان: من خانم دی هستم و ایشون هم مادرم هستد. ما از مارسی به شما تلگرام زدیم و اتاق دو تختهای را رزو کردیم.
منشی هتل: بله مادمازل. در حقیقت شما بسیار خوششانس هستید. همه اتاقهای ما پر هستند، اما تنها قبل از اینکه تلگرام شما برسد، ما از مشتری دیگری تلگرامی دریافت کردیم که خواهان کنسل کردن رزو اتاقش بود. این اتاق تک تخته است، اما ما میتوانیم تخت دیگری برای شما در اتاق قرار دهیم.
خانم دی جوان: بسیار عالی، شماره اتاق چند است؟
منشی: شماره ۳۴۲ مادمازل، این هم کلید اتاق، من باربری را صدا میزنم تا چمدانهای شما را به اتاق بیاورد.
در اتاق هتل
خانم دی جوان: مادر، ما اینجا هستیم. همهچیز به خوبی پیش رفت، بهتر این نمیشد. فردا شما میتوانید بروید اسناد را امضا کنید و بعد از آن ما میتوانیم اولین قطاری که به انگلستان میرود را بگیریم.حالا ما به انگلستان بسیار نزدیک شدهایم، من خیلی هیجانزده هستم. زمان زیادی طول نمیکشد ما در خانه زیبای کوچکمان در ییلاقات انگلستان باشیم. من پیشنهاد میکنم، دست و صورتمان را بشوریم و لباسهایمان را عوض کنیم و سپس برای شام به رستوران برویم.
خانم دی: جووان امیدوارم من را ببخشی، اگر برای شام با تو به رستوران نیایم، خیلی خستهام که برای شام بیایم و جلوی همه مردم غذا بخورم.
خانم دی جوان: متاسفم، من لباسهایم را عوض میکنم و تنهایی برای شام به پایین میروم.
صبح روز بعد
خانم دی جوان: سلام، صبحبخیر مادر، امیدورام شب خوب خوابیده باشین.
خانم دی: صبحبخیر جووان. متاسفانه خیلی خوب نخوابیدم. اما به معنای بدی هم نیست، وقتی خیلی خسته باشی، به سختی میخوابی.
خانم دی جوان: خیلی متاسفم مادر، اما حالا من زنگ میزنم که برایمان صبحانه بیاورند.
چند دقیقه بعد خانهدار هتل با سینی صبحانه آمد.
خانم دی جوان: بفرمایید یک فنجان چای مادر، به نظر میرسد به عطر و طعم چای هند نباشد، اما ازطعم آن ازچای که توقع داشتم در فرانسه باشد، خیلی بهتر است.
خانم دی: متشکرم عزیزم. چندان بد به نظر نمیرسه.
خانم دی جوان: شما باید این چای را امتحان کنین. من برای شما بهترینها را میخواهم. بعد از چای در مورد اسنادی که باید امضا کنین فکر میکنیم.
خانم دی: احساس نمیکنم حالا بخواهم و بروم و اسناد را امضا کنم. ترجیح میدهم صبر کنم بعدازظهر یا فردا صبح برای امضای اسناد بروم. برای تو هم پیشنهاد خوبی دارم، به دیدن آن مرد برو و از او بخواه که به اینجا بیاید، این کار سادهتر است. من تا فردا حالم بهتر میشود و پس ازآن میتوانیم آخرین مرحله سفرمان را آغازکنیم.
خانم دی جوان: باشه مادر، من میروم و آن مرد را میبینم اما ابتدا مستقیما پایین میروم و از دکتر هتل میخواهم بیاید فورا شما را ببیند.
دقایقی بعد، مادر و دختر دوباره در اتاقشان صحبت میکنند.
در میزنند.
خانم دی جوان: فکر میکنم دکتر باشد، من میروم و در را باز میکنم.
دکتر: صبح بخیر مادمازل، دکتر دووپننت هستم. مدیر هتل به من گفت که حال مادر شما زیاد خوب نیست.
خانم دی جوان: صبحبخیر دکتر دووپنت، بفرمایید داخل، خیلی ممنون که زود آمدید. ایشان مادر من هستند، دکتر دووپنت.
دکتر: صبح بخیر مادام. من به خوبی انگلیسی نمیتوانم صحبت کنم. امیدوارم من را ببخشید. ابتدا، من تب شما میسنجم و نبض شما را میگیرم و سپس از شما سوالاتی را میپرسم.
یکی دو دقیقه بعد: میتوانم بپرسم از کجا آمدهاید؟
خانم دی: پس از مرگ همسرم، من و دخترم، بمبئی را ترک کردیم و من کارهای اداری در پاریس داشتم، ما دیروز غروب از مارسی به اینجا رسیدیم.
دکتر: میدانم که بسیار احساس خستگی میکنید، اما آیا اشتهایتان به خوردن غذا را از دست دادهاید یا نه؟
خانم دی: بله آقای دکتر، اگر بخواهم راستش را بگویم، امروز صبح وقتی میخواستم از خواب بیدار شوم خیلی احساس خستگی میکردم و حالا هم حس میکنم اشتها به غذا خوردن را از دست دادهام.
دکتر: بله مادام. مردم وقتی خیلی احساس خستگی میکنند، نمیتوانند هیچ غذایی بخورند. من برای شما داروهایی مینویسم که به شما کمک میکند اشتهایتان برگردد. بعدا دوباره برای معاینهتان میآیم. اما حالا باید بروم، خداحافظ. (رو به خانم دی جوان) شاید مادمازل بخواهد با من به پایین بیاید. (طبقه پایین هتل) متاسفانه باید بگویم مساله بیماری مادرتان بسیار جدی است. شما باید سفر فردایتان به انگلستان را کنسل کنید. بهتر است مادرتان را به بیمارستان ببرید. البته من برای شما هماهنگیهای لازم را انجام میدهم. اما مادمازل، شما باید فورا به خانه من بروید و داروهایی که برای مادرتان نوشتم را بگیرید. بسیار شرمندهام که خانه من در سمت دیگر پاریس است. تاسفآور است که من در خانهام تلفن ندارم. بهترین و سریعترین راه برای شما این است که خودتان بروید و داروها را بگیرید و بیاورید. من یادداشتی برای همسرم مینویسم و به شما میدهم که بداند چکاری باید انجام دهد.
خانم دی جوان: اما دکتر، اگر خانه شما بسیار دور است، بهتر و سریعتر نیست که داروها را از داروساز بگیریم؟
دکتر: مادمازل، این داروهای خاصی هستند که من خودم آنها را درست میکنم. الان بهتر است خیلی سریعتر برای آورن داروها به خانه من بروید. لطفا به من اعتماد کنید مادمازل، من خوب شما را میخواهم، الان باید برای همسرم یادداشتی بنویسم و دستورات لازم را به او بدهم سپس برای شما تاکسی میگیرم تا شما را به خانه من برساند و سپس شما را با داروها به اینجا بازگرداند.
دکتر یادداشتی برای همسرش نوشت و به دختر داد، تاکسی برای او گرفت و به راننده دستورات لازم را داد. دختر بسیار بیصبرو قرار بود، مخصوصا زمانی که راننده با کمترین سرعت مجاز رانندگی میکرد. دختر پیش خودش فکر میکرد، خانه ذکتر در انتهاییترین جای جهان قرار دارد.از آنجایی که داشت از پنجره ماشین بیرون را نگاه میکرد، چندینبار فکر کرد که راننده مسیر را اشتباه میرود و آنها از خیابانهایی میروند که قبلا از آنجا رد شدهاند. سرانجام، تاکسی جلوی در خانهای ایستاد. دختر رفت و زنگ در را زد، تا قبل ازاینکه در باز شود، چندینبار زنگ زد.
خانم دی جوان: صبحبخیر! نجا آنآآمن خانم دی هستم، از طرف آقای دووپنت برای شما یادداشتی دارم.
خانم دووپنت: صبحبخیر مادمازل، بفرمایید داخل خانه و در پذیرایی بنشینید. من خانم دووپنت هستم. اجازه دهید ببینم همسرم چه چیزی برای من نوشتهاند. (او یادداشت را میخواند) فورا داروها را برای شما آماده میکنم مادمازل، اما این کار چند دقیقهای طول میکشد، بفرمایید بنشینید تا داروها آماده شوند.
به نظر میرسید انتظار کشیدن تمامی نداشت. هزاران بار از صندلی بلند شد و در اتاق راه رفت و دوباره روی صندلی نشست. اغلب فکر میکرد که آخرسر بدون داروها پیش مادرش میرود. اما او برای گرفتن داروها آمده است پس منتظر میماند. وقتی تلفن زنگ زد بسیار تعجب کرد زیرا یادش آمد که دکتر گفت آنها در خانهشان تلفن ندارند. بعد از این همه انتظار اشکهایش جاری شدند، او به مادرش فکر میکرد که روی تخت توی هتل خوابیده است و منتظر است که او داروهایش را برایش ببرد. سرانجام با اینکه داروها آماده شده بودند او به داخل تاکسی رفت. راننده به هتل با سرعت کمتری از زمان رفتن، برگشت. وقتی که آنها به مرکز شهر رسیدند، راننده خارج از محوطه هتل ایستاد، جایی که کاملا برای او ناشناخته بود. او حالا کاملا مطمئن بود که قضیه بودار است. از چندمتر جلوتر، مرد جوانی را دیده بود که تنها از روی لباسهایش میشد فهمید که انگلیسی است و آدم متواضعی به نظر میرسید، به سرعت از تاکسی پیاده شد و به سمت مرد جوان فرار کرد.
خانم دی جوان: مرا برای صحبت کردن با غریبه ببخشید، شما انگلیسی هستید، درست است؟
غریبه (با گرمی و صمیمیت): اوه، بله. من انگلیسی هستم. شما نگران بنظر میرسید، میتوانم به شما کمک کنم؟
خانم دی جوان: من خانم دی هستم. من و مادرم در هتل کریلون هستیم. از آنجایی که امروز صبح حال مادرم زیاد خوب نبود، از دکتر هتل خواستم که بیاید و او را ببیند. او به من گفت که بیماری مادرم بسیارجدی است و مرا به خانهش در سمت دیگر شهرفرستاد تا بروم و داروها را از خانمش بگیرم. من بعضی چیزها و اتفاقات را نفهمیدم، دکتر به راننده دستوراتی داد و او با پایینترین سرعت ممکن رانندگی کرد. اغلب در طول مسیر متوجه شدم که مسیر را اشتباهی میرود، ما از چند خیابان چندین بار رد شدیم. سپس من برای مدت زمان زیادی در خانه دکتر منتظر ماندم تا داروها آماده شوند. دکتر به من گفت که در خانهشان تلفن ندارند، اما زمانی که من آنجا منتظر آماده شدن داروها بودم، صدای زنگ تلفن را از اتاق کناری شنیدم. بعد در مسیر برگشت، راننده از زمان رفتن هم آهستهتر رانندگی کرد و به جای اینکه مرا به هتل کریلون برساند، او مرا اینجا پیاده کرد، من اصلا نمیتوانم بفهمم چرا این اتفاقات افتاده است.
غریبه: اجازه دهید ابتدا خودم را معرفی کنم، جان بیتس هستم. منشی ارشد سفارتخانه انگستان در اینجا هستم. از آنجایی ماجرا قدری عجیب است، من با شما به هتل کریلون میآیم.
در هتل کریلون، آنها فهمیدند که در اتاق ۳۴۲ قفل شده است و کلید آن به منشی هتل تحویل داده شده است.
خانم دی جوان: لطفا کلید اتاق مرا بدهید:
منشی: کدام اتاق را میخواهید ببینید مادمازل؟
خانم دی جوان: من و مادرم شب گذشته، اینجا اتاق گرفتیم، اتاق ۳۴۲. لطفا کلید اتاق را به من بدهید.
منشی: حتما شما اشتباه میکنید مادمازل. شما نمیتوانستید دیروز عصر این اتاق را گرفته باشید، احتمالا هتل دیگری بوده است. کدام اتاق را گفتید مادمازل؟
خانم دی جوان: شماره ۳۴۲
منشی: اما من متوجه نمیشوم مادمازل، اتاق ۳۴۲ را موسیو لیی گرفته است. او غالبا به این هتل میآید و از دوستان خوب ماست.
خانم دی جوان: من دیروز عصر با مادرم این اتاق را گرفتیم، میخواهم فرمهای پذیرش اتاق افرادی که دیروز اینجا اتاق گرفتند را ببینم.
منشی: هرجور که شما بخواهید، اما حتما متوجه میشوید که دیروز در اینجا اتاق نگرفتهاید.
چندینبار فرمهای روز گذشته را نگاه کرد اما فرمی را که او و مادرش پر کرده بودند را پیدا نکرد.
منشی: حالا راضی شدید مادمازل؟
خانم دی جوان: به هیچوجه راضی نشدم. در حقیقت خود شما به ما فرم پذیرش را برای پر کردن دادید. خوب یادم است چون شما حلقهای با نگین قرمزخونی در دستتان بود.
منشی: اما مادمازل من تا حالا شما را ندیده بودم. شاید حالتان زیاد خوب نیست، امروزهوا خیلی گرم است.
خانم دی جوان: حال مادر من امروز صبح خوب نبود، من به مدیر هتل گفتم تا به دکتر زنگ بزند و بیاید مادر مرا ببیند. میتوانید به مدیر هتل زنگ بزنید؟
منشی( با لحن تسلیمی): اگر شما فکر میکنید این کار به شما کمک میکند، من به مدیر زنگ میزنم.
منشی همراه مدیر برگشت که به نظرنمیرسید خانم جوان را شناخته است.
بیتس (به خانم دی جوان): فکر نمیکنید دکتر که مادرتان را معاینه کرد شما را بشناسد؟ (به مدیر) بهتر است من خودم را معرفی کنم، جان بیتس، منشی ارشد سفارتخانه انگستان در اینجا، من فکر میکنم که شما باید به دکتر زنگ بزنید.
بعد از بیست دقیقه انتظار دکتر آمد.
دکتر: متوجه شدم که مادمازل و موسیو میخواهند مرا ببینند. چگونه میتوانم به شما کمک کنم؟
خانم دی جوان: اوه دکتر، حالا من داروها را برای مادرم گرفتم. شما دوباره مادرم را معاینه کردید؟ میتوانید به من بگویید بیماری مادرم چقدر طول میکشد و ما میتوانیم پس از آن سفر خود به انگلستان را ادامه دهیم؟ من متوجه حرفهای اینها در هتل نمیشوم. آنها میگویند تا به حال مرا ندیدهاند. به آنها بگو که اشتباه میکنند. به آنها بگو که شما مادرم را امروز صبح در اتاق۳۴۲ معاینه کردید و سپس مرا برای گرفتن داروها به خانهتان فرستادید.
دکتر: من فکرمیکنم شما گرمازده شدهاید. شاید بتوانم برای شما کاری کنم. شما رنگپریده و عصبی به نظر میرسید.
خانم دی جوان: اما دکتر، مادرم کجاست؟ نگران من نباشید! حال مادرم چطور است؟ آیا لازم است او را به بیمارستان ببریم؟
دکتر: متاسفم مادمازل، اما من تا به حال مادر شما را ندیدهام. تا چند دقیقه قبل هم هرگز شما راندیده بودم. اما خوشحال میشوم بتوانم کمکتان کنم.
خانم دی جوان (رو به آقای جان بیتس): لطفا مرا از اینجا بیرون ببرید، وگرنه مثل افراد اینجا دیوانه میشوم.
جان بیتس که مطمئن شده بود دختر راست میگوید، با اینکه نمیدانست دقیقا چرا او بعد از شنیدن حرفهای منشی، مدیر و دکتر در هتل از راستگویی دختر مطمئن است، دختر را به رستوان کوچکی برد. در آنجا به سختی توانست دختر را قانع کند چیزی بخورد و در همان زمان دختر همه داستان زندگیش را از زمان مرگ پدرش در هند تا زمانی که اتفاقات اخیر رخ داد را برای او تعریف کرد.
بیتس: حالا خانم دی به شما میگویم همه حرفهای شما را باور کردم و آمادهام هرکاری برای کمک به شما انجام دهم. واقعیت این است که من تنها منشی ارشد سفارتخانه انگستان هستم اما مطمئن هستم که مسولان سفارت به شما کمک میکنند. قبل از اینکه داستان شما را برای آنها بگوییم من فکر میکنم پیشنهاد خوبی است که ابتدا حرفهای شما را تا حد امکان ثابت کنیم و حالا پیشنهاد من این است که شما در جای دیگری اقامت کنید تا اوضاع وشرایط وفق مراد گردد. من در هتل یک اتاق دارم، اتاق بسیار کوچکی است اما تمیز و ارزان است. من میتوانم اتاق را تا پیدا کردن یک جای اقامتی به شما بدهم. به محض این که محل اقامتتان درست شد، بهتر است به شرکت کشتیرانی برویم تا ببینیم شما با کدام کشتی به مارسی رفتهاید. ما میتوانیم از انها نامه تاییدیه بگیریم که شما و مادرتان مسافر آن کشتی بودهاید. همچنین میتوانیم کارمند کشتیرانی را که به شما در ایستگاه قطار کمک کرد را پیدا کنیم و از طریق او شاید بتوانیم راننده تاکسی که شما را به هتل کریلون برده است را پیدا کنیم. وقتی ما این کارها را کردیم میتوانیم به سفارتخانه برویم و از آنها کمک بخواهیم.
خانم دی جوان (با لحن سپاسگزارانهای): اوه آقای بیتس، من نمیدانم با چه زبانی از شما تشکر کنم. بعد از شنیدن حرفهای کارمندان هتل، پیش خودم فکر کردم شاید من دیوانه شدهام. لطف و محبت شماست که حرفهای مرا باور کردید. به نظرم پیشنهاد بسیار خوبی است. اما وقتی امروز صبح پیش دکتر رفتم، کیف پولم را با خودم نبردم و الان واقعا هیچ پولی ندارم. متنفرم که بگویم که این اولین باردر عمرم است که من اصلا پول ندارم و در این شرایط هستم.
بیتس: در مورد هزنیه هتل نگران نباشید من به دوستان در سفارتخانه در این مورد میگویم. خوشحال میشوم به شما کمک کنم تا مردی را که اسناد را برای مادرتان آورد را دوباره ببینید.
خانم دی جوان: شما فوق العاده هستید آقای بیتس. نمیدانم چگونه میتوانم محبتهایتان را جبران کنم.
بیتس: خوشحال میشوم بتوانم حداقل کاری را برای شما انجام دهم. از آنجایی که ما داریم با هم کار میکنیم بهتر است دیگر آقای نگویید و مرا جان صدا بزنید.
خانم دی جوان: بسیارخوب، پس شما هم مرا جووان صدا بزنید.
بیتس کل بعدظهر را با کارمندان شرکت کشتیرانی، نماینده آنها در گاردلیون و راننده تاکسی صحبت کرد. همه آنها داستانی که دختر برای او تعریف کرده بود را تایید کردند. سپس همان بعدازظهر این چیزها را به دبیر ارشد سفارتخانه گفتند.
بیتس: حالا جووان میخواهم خوب فکر کنی و دقیقا مبلمان اتاق ۳۴۲ در هتل کریلون را بگویی. سفارتخانه احتمالا فردا میخواهد از پلیس فرانسه اجازه بازدید از اتاق ۳۴۲ را بگیرد.
خانم دی جووان: به خوبی یادم هست که پردهها را که کرمی رنگ بودند. صندلیها با ماده قرمزرنگی رنگ شده بودند. یادم میاید که از کاغذ دیواری خوشم نمیآمد، کرم رنگ با گلهای رز قرمز بزرگ بود. تختخواب، یک تخت چوبی معمولی بود، چیز خاصی نبود. اینها مهمترین چیزهایی است که یادم میآید.
بیتس: به نظرم کافی است.
روزبعد بعدازظهر، خانم دی جوان جلوی در منتظر برگشتن بیتس بود، بعد از مدت زمان زیادی انتظار، بیتس آمد.
خانم دی جوان: اوه جان، لطفا به من بگویید توانستید با پلیس فرانسه کارهایی را انجام دهید.
بیتس: بله جووان. منشی اول سفارتخانه همه کارها را مرتب کرد. ما امروز بعدازظهر به هتل کریلون رفتیم اما فهمیدیم همه دکوراسیون و رنگ اتاق با چیزی که شما گفتین کاملا فرق دارد. پردهها سفید و آبی بودند، صندلیها با ماده خاکستری رنگی رنگ شده بودند و کاغذدیواری سفید با گلهای ریز بود. اما حالا جالبترین بخش ماجرا، کاغذ دیواری تازه نصب شده بود من دقت کردم دیدم یکی دو جا خوب خشک نشده بود.
خانم دی جوان: اوه جان، این یعنی چی؟ من تعجب میکنم مادرم کجاست؟ گاهی فکر میکنم دیگر هرگز او را نمیبینم.
بیتس: خوشحال باش جووان، ما به پایان این داستان میرسیم حتی اگر چند هفته طول بکشد. وقتی ما اتاق ۳۴۲ را بررسی میکردیم، من فکر کردم فکر خوبی است اگر ما تلاش کنیم و نام و ادرس مردی که کاغذ دیواری اتاق را نصب کرده بود را پیدا کنیم. آسان نیست اما معمولا با دادن پول و رشوه امکان پذیراست. بنابراین پیشنهاد میکنم تا زمانی که میخواهیم شام بخوریم، برویم او را پیدا کنیم و ببینیم.
چندساعت بعد در مغازه نصاب کاغذ دیواری
نصاب کاغذ دیواری: آیا شما میخواهید بدانید که من دیروز اتاقی در هتل کریلون را کاغذدیواری کردهام یا نه؟ من نمیدانم چرا شما باید به کار من علاقمند باشید.
بیتس: برای این خانم مساله خیلی مهمی است، اگر شما کاغذدیواری کردید، کدام اتاق بود؟
نصاب کاغذ دیواری: برای خانم بسیار مهم است که بداند درست است؟ خب مثل همه فرانسویها، من باید خوشحال باشم که به یک خانم جوان کمک میکنم. اما خب روزگار سختی است و نصاب کاغذ دیواری پول خوبی از کارش بدست نمیآورد.
بیتس: میدانم که اتاق ۳۴۲ دیروز کاغذدیواری شده است. من دیروز بعدازظهر آنجا بودم و دیدم کاغذ به خوبی خشک نشده است. چیزی که واقعا میخواهم بدانم این است که شما اطلاعات دیگری به من بدهید. اگر اطلاعات باارزشی بود من حاضرم به شما ۲۵ فرانک بدهم.
نصاب کاغذ دیواری: خب به خاطر خانم جوان و …
بیتس: منظورتان این است که با دادن ۲۵ فرانک شما میتوانید چیزهایی به ما بگویید، بسیارخوب اگر شما چیز باارزشی به ما بگویید، ما این پول را به شما میدهیم.
نصاب کاغذ دیواری: دیروز صبح ناگهان به دنبال من آمدند. وقتی به هتل کریلون رسیدم آنها داشتن مبلمان اتاق ۳۴۲ را جابجا میکردند. به من گفتن سریعا کاغذ دیواری جدیدی نصب کنم. من سعی کردم دلیل کار آنها را بفهمم موسیو، نه به خاطر کنجکاوی این خانم در این دنیا، نه بدن افراد همه چیز را به من میگوید. این همه چیزی است که من میتوانم به شما بگویم.
بیتس: بفرمایید پولتان. به نظرم چیزهای بارارزشی گفتید. آیا مطمئن هستید ۲۵ فرانک دیگر برای به یاد آوردن چیز دیگری کمکتان نمیکند؟
نصاب کاغذ دیواری: اگر چیز دیگری میتوانستم بگویم به خاطر خانم جوان حتما میگفتم.
دو هفته بعد
بیتس: بسیار خوب جووان عزیزم، من از همه خانهدارهای هتل که میتوانستند چیزی به ما بگویند سوال پرسیدم من نتوانستم حرف زیادی از آنها بکشم. احتمال خیلی کمی وجود دارد آنها حقیقت را بدانند و به آنها پول خوبی داده شده است تا حرفی هم نزنند.
خانم دی جوان: من همه امیدم برای دیدن دوباره مادرم را از دست دادهام. شما فوق العاده بودین جان. بدون کمک و حمایت شما من نمیدانستم چکاری باید انجام بدم.
بیتس: هیچ چیز برای من با ارزشتر از رضایت تو نیست جووان. من نمیتوانم منتظر رسیدن روزی باشم که تو به سرزمین پدریت بازمیگردی. من تو را از دست میدهم جووان. اما امیدوارم کمی بیشتر اینجا بمانی. هنوز یک شانس داریم تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده است. منشی اول امروز به من گفت که با یکی از افسران پلیس فرانسه صمیمی است. این مرد آمریکا بوده و حالا برای ۵-۴ روز به فرانسه برگشته است. منشی اول فکر میکند این پلیس میتواند در یافتن حقیقت به ما کمک کند. جووان منتظر نمیمانی تا این دو نفر در مورد این مساله با یکدیگر صحبت کنند؟
خانم دی جوان: اوه جان، با اینکه میدانم من هرگز مادرم را دوباره نمیبینم. اما خوشحال میشوم بدانم چه اتفاقی برای او افتاده است. به نظرم عجیب است بدون دانستن این مورد به سرزمین پدریم برگردم و به انها بگویم من کمی بیشتر صبر نکردم. البته که منتظر میمانم.
یک هفته بعد
بیتس (با چهرهای بسیار جدی): منشی اول با دوست پلیسش صحبت کرده.
خانم دی جوان: اوه جان، از چهرهت معلوم است اخبار خوبی نداری. من سعی میکنم شجاع باشم همه داستان را به من بگو، دقیقا چه اتفاقی افتاده است.
بیتس: شما دختر خیلی شجاعی هستین جووان. بهترین دختری که تابحال دیدهام. متاسفم که شما هرگز دوباره مادرتان را نخواهید دید. ولی خب…
خانم دی جوان: به من بگو جان! سعی میکنم شجاع باشم.
بیتس: خب باید بگویم که
پزشکی که برای بار اول مادر شما را دید، تشخیص داده بود که ایشان طاعون سیاه دارند. او شما را پی نخود سیاه فرستاد تا فرصت کافی برای فرستادن مادرتان به بیمارستان را داشته باشد. مادر بیچاره شما امروز عصر فوت کردند. فرانسویها نمیخواهند خبر مرگ مادر شما در روزنامهها چاپ شود. نمایشگاه تازه شروع شده است. انها میترسند که خبر فوت یک گردشگر از طاعون سیاه، نمایشگاه را تحت تاثیر قرار دهد و برای اولین بار پاریس از گردشگر خالی شود. همه آنها متفقالقول هستند که همه چیز باید به صورت راز باقی بماند.
خانم دی جوان: مادر بیچاره من و حالا من خوشحالم که همه حقیقت را میدانم. سعی میکنم مشکلاتی که در پاریس داشتم را فراموش کنم. خوشحالم به انگلستان میروم و این میتواند در فراموش کردن اتفاقات به من کمک کند.
بیتس: جووان امیدوارم هر چیزی را که به پاریس مربوط باشد را فراموش نکنی.
خانم دی جوان: نه جان، من هرگز شما را فراموش نمیکنم.
بیتس: جووان من نمیتوانم به شما شانس دیگری بدهم. این ماه، برای مرخصی میخواهم به انگلستان بروم.