ادبیات، فلسفه، سیاست

face

کلاس ریاضی

گلناز تقوائی

معلم ریاضی با کت‌وشلوار خاکستری وارد کلاس شد؛ با عینک بزرگش با یک نگاه دانش‌آموزان کلاس را سرشماری کرد. بعد از سلام و احوالپرسی ترق و تروق کنان در کلاس قدم زد و موزائیک‌ها را می‌شمرد. روی تخته سیاه با نوک…

معلم ریاضی با کت‌وشلوار خاکستری وارد کلاس شد؛ با عینک بزرگش با یک نگاه دانش‌آموزان کلاس را سرشماری کرد. بعد از سلام و احوالپرسی ترق و تروق کنان در کلاس قدم زد و موزائیک‌ها را می‌شمرد. روی تخته سیاه با نوک تیز گچ که زیق زیق می‌کرد، مسئله ریاضی نوشت. شلوارش را بالا کشید و گفت «بچه‌ها ایکس رو پیدا کنید» بچه‌ها همه یک صدا ایکس ایکس می‌گفتند و دستپاچه دنبال ایکس می‌گشتند؛ از روی میز بالا و پایین می‌رفتند تا بتوانند ایکس را پیدا کنند. معلم درحالیکه داشت جیب‌های کت و شلوارش را می‌گشت گفت «سراغ چی دارید می‌گردید؟» شربتی که داشت داخل کتاب‌هایش را می‌گشت گفت «آقا ببخشید داریم دنبال ایکس می‌گردیم، یک دقیقه وایستا الان پیداش می‌کنیم». معلم دستانش را بلند کرد و گفت «ولش کن آقا ولش کن! دستتان درد نکنه خودم پیداش کردم». تبریزی که داشت زیر میز را می‌گشت داد کشید و گفت «اسکول‌مون کردی!». معلم دستی به سیبیل و موهای بورش کشید و گفت «شربتی بگو ببینم سوار یک قطار شدی با سرعت صدوبیست کیلومتر داری میری هوام خیلی گرمه چی کار می‌کنی؟» شربتی انگشت سبابه‌اش را به سوی پنجره اشاره کرد «پنجره رو باز میکنم دیگه».

معلم: آ باریکلا من اینو ازت می‌خواستم، حالا با توجه به سرعت قطار صدوبیست کیلومتر و فشار هوای داخل کابین حساب کن ببینم سرعت قطار چه‌قدر می‌شود؟

شربتی: ‌ای بابا عجب غلطی کردیم، ما آقا بلد نیستم.

معلم با عصبانیت: بشین سر جات گوشت تلخ!

 معلم نفس عمیقی کشید و شلوارش را که از روی شکم گنده‌اش سر می‌خورد، بالا کشید و گفت «حامد تبریزی تو جواب بده». حامد تبریزی دستی به ریش درازش کشید و به معلم خیره شد.

معلم: سوار یک قطار شدی با سرعت صدوبیست کیلومتر داری میری هوا هم خیلی گرمه چی کار می‌کنی؟

تبریزی: من با قطار حال نمی‌کنم.

معلم: حالا فکر کن حال کردی.

تبریزی: گرم کنم رو درمیارم.

معلم با عصبانیت: من میگم گرمه…. خیلی گرمه.

تبریزی: سعی می‌کنم رکابی‌ام رو هم دربیارم.

معلم: آقاجان میگم خیلی گرمه هوا.

تبریزی: آقا شلوارم رو هم درمیارم اینم روش.

معلم شلوارش را بالا کشید: ببند دهنت رو احمق.

تبریزی با انگشت شصت رو به پایین: ببین آقا اگه خودت رو جر هم بدی من اون پنجره رو وا نمیکنم چون بلد نیستم حساب کنم.

 کل کلاس قهقهه زدند و به تبریزی ای‌والله می‌گفتند. دستش را رو به بچه‌ها کرد و گفت «نوکرم داداش به شمام میرسه». معلم با عصبانیت هرچه تمامتر داد زد «بتمرگ سرجات».

معلم رو به امینی: آقای امینی صحبت قطار شد چه کسی لباس خودشو آتیش زد تا قطار رو نجات بده؟

امینی: چه آدم مشدی و فداکاری بوده دمش گرم.

معلم: آفرین عاشق این بازی‌های زیر پوستی‌ات هستم دهقان فداکار.

 معلم دوباره قدم زنان به سوی تخته رفت؛ گچ را برداشت و دوباره زیق زیق کنان مسئله نوشت.

معلم: یکN‌ام ‌سینوس ایکس چه قدر می‌شود؟ معماریان بیا حلش کن ببینم.

معماریان: جونم آقا نوکرتم هستم.

معماریان دسته به سینه رو به بچه‌ها: آقایون با اجازه رخصت آقا رخصت.

بچه‌های کلاس یک صدا: رخصت.

 معماریان به سوی تخته رفت و گچ را زیق زیق کنان روی تخته کشید و شروع به نوشتن کرد.

معماریان: آقا اینکه کاری نداره N با N‌ میره میمونه چی؟ ایکس. ایکسم مساوی است با شیش.

 معلم که داشت به کتاب نگاه می‌کرد وقتی جواب معماریان را شنید دهانش هاج و واج باز ماند. کل بچه‌های کلاس معماریان را تشویق کردند و کف زدند. خودش هم سوت میزد و بشکن میزد. معلم با عصبانیت هرچه تمامتر فریاد زد «ببندید نیشتون رو… معماریان تو هم گم شو برو بتمرگ».

معلم: آقای شربتی پنج تا خیار داری دو تا رو به معماریان بدی.

معماریان رو به شربتی کرد: ناموسا داداشمی.

معماریان: به تو می‌رسه داداش فدات بشم من.

معلم: دو تا رو هم به تبریزی بدی.

تبریزی: آقا ما با خیار حال نمی‌کنیم.

تبریزی رو به شربتی: دو تا رو به یکی دیگه بده.

معلم: باشه حالا دو تا رو به کوچولو بده.

کوچولو: من خودم خیار دارم.

 کوچولو با دستش ریش درازش را جمع کرد و زیپ کفش را باز کرد و یک بادمجان بیرون آورد؛ کل کلاس قهقهه زدند. کوچولو به خیار نگاه کرد و گفت «عه» این بار خیار را درآورد «ایناهاش اینم خیار».

معلم با فریاد: ول کن آقا سرویس‌مان کردی.

معلم رو به تبریزی: تبریزی اگر امینی پنجاه تا آلوچه داشته باشه چهار تا رو خودش بخوره و سه تا رو به رفیقش بده امینی چی داره؟

تبریزی: آقا اجازه امینی اسهال داره.

 بچه‌ها قهقهه زدند. امینی با عصبانیت محکم به میز زد‌ ‌و بلند شد.

تبریزی رو به امینی: حالا که نخوردی داداش.

معلم: معماریان هشت هشتا؟

معماریان با تکان سر: ها؟

معلم: هشت هشتا؟

معماریان: آها اوکی اوکی.

معلم: مهدی تبریزی رادیکال بیست و پنج رو حساب کن.

مهدی تبریزی: باریکلا سوال خوبی بود، سوال بعدی لطفا.

 کل کلاس می‌خندیدند؛ معلم با کف دستش محکم به پیشانی‌اش زد تا می‌خواست از دانش‌آموز دیگری سوال کند زنگ خورد و دانش‌آموزان با جیغ و سوت کلاس را ترک کردند. معلم که دید از دانش‌آموزان آبی گرم نمی‌شود و همه کلاس را ترک کردند، کیفش را برداشت و بلند شد؛ دو قدم به سوی در برداشت اما قبل از رفتن روی تخته شروع به نوشتن کرد: اعداد کوچکتر از یک خواص عجیبی دارند. شاید بتوان آنها را با انسان‌های بخیل مقایسه کرد. مثلا عدد (۰/۲=دودهم)، ‌وقتی در آنها ضرب میشوی یا می‌خواهی با آنها مشارکت کنی، تو را نیز کوچک می‌کنند: (۰/۶=۰/۲×۳). وقتی می‌خواهی با آنها تقسیم شوی یا مشکلاتت را با آن‌ها تقسیم کنی و باز کنی، مشکلاتت بزرگتر می‌شوند: (۱۵=۰/۲÷۳). ‌وقتی با آنها جمع می‌شوی و در کنار آنها هستی، مقدار زیادی به تو اضافه نمی‌شود و چیزی به تو نمی‌آموزند: (۳/۲=۰/۲+۳). ‌و اگر آنها را از زندگی کم کنی چیز زیادی از دست نداده‌ای!!! (۲/۸=۰/۲-۳). ‌زندگی ارزشمند خودتان را به خاطر آدم‌های حقیر و کوچک بی‌ارزش نکنید.

 معلم بعد از اینکه اینها را نوشت، شلوارش را بالا کشید و با خودش گفت «امروز که اینا هیچ چی یاد نگرفتند و ما هم کل ساعت رو به بطالت گذروندیم، لااقل درس اخلاق با فرمول ریاضی بهشون بدم که کاسبی کرده باشم، هرچند اینا گاگول‌تر از این حرفا هستن که اینا رو بفهمند». بعد هم کیف قهوه‌ای چرمی‌اش را برداشت و قدم زنان از کلاس خارج شد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش