ساعت روی دیوار، یازده و چهل و پنج دقیقه را نشان میدهد. تا ساعت دوازده، درست پانزده دقیقهی دیگر وقت داری. مظنون روبروی تو ایستاده و منتظر اولین حرکت از طرف تو است. با اشارهات روی صندلی/چهارپایه مینشیند. تو از پشت میز -اگر میزی وجود داشته باشد- بلند میشوی و راست میایستی؛ سینه به جلو و دستها پشت کمر، قفل در هم. باید در برابر او جدی و پرجذبه به نظر بیایی. نوری را که از پنجرهی لخت اتاق به داخل تابیده میشود، به بازی میگیری تا نگاهت گیراتر باشد. او دستپاچه است؛ اما سعی میکند همان قدر با اعتماد به نفس به نظر بیاید که تو.
«قرار بود با هم برابر باشیم!»
«امکان نداره.»
«قرار نبود کسی قدرتنمایی کنه.»
«بازی همینه!»
از روی صندلی/چهارپایه بلند میشود و صاف روبروی تو میایستد. سرش داد میکشی.
«بشین سر جات!»
«اگه تو میتونی قویتر به نظر بیای، من هم میتونم!»
ژست برندهات را رها میکنی و با درماندگی شانههایش را میگیری.
«ببین، نقش من اینه. من اینطوری قدرتم رو نشون میدم، تو یه جور دیگه. یه کم خلاقیت داشته باش!»
او ریشهای تازهدرآمدهی صورتش را با ناخنهای کثیفش میخارانَد.
«مثلاً چطوری؟»
عصبانی میشوی. او شبیه آدمهای احمق است؛ برعکسِ تو که شبیه آدمهای باهوش و قدرتمندی. تو بهتر از او میدانی که باید چطور بازی کنی.
«از خودت دفاع کن!»
گلویت را صاف میکنی و دوباره راست میایستی؛ سینه به جلو و دستها پشت کمر، قفل در هم. بازی از سر گرفته میشود. او دوباره روی صندلی/چهارپایه مینشیند. ناگهان چشمهایش برق میزنند. استراتژی خودش را در بازی پیدا کرده است. تو اخمهایت را در هم میکشی، بلکه حرکت او را با کمی جذبهی بیشتر خنثی کنی. او پا روی پا میاندازد و سیگاری از جیبش درمیآورد. مچش را گرفتهای.
«ممنوعه!»
سیگار را گوشهی لبش میگذارد.
«ای بابا! بیخیال! اینجا که بازجویی واقعی نیست.»
«هر چی! من میگم ممنوعه؛ پس ممنوعه.»
سیگار را به پاکتش برمیگرداند. یک، هیچ به نفع تو. اعتماد به نفست بیشتر میشود.
«حرف بزن!»
او به در و دیوار نگاه میکند و به فکر فرو میرود. تعللش عصبیات میکند؛ اما نباید عصبانی شوی. اگر خودت را ببازی، بازی را باختهای. او نمایش بینقصی از بیخیالی را اجرا میکند. تو هم آن تماشاگری هستی که آنقدر تکان میخورد و سر و صدا میکند تا او بالاخره از کوره در برود.
«چرا کشتیش؟»
پشت میزت -اگر میزی وجود داشته باشد- مینشینی و شروع به تکان دادن پایت میکنی. خیال میکنی که زیر میز است و او نمیتواند ببیند. با انگشتهایت روی میز ضرب میگیری. سرش را برمیگرداند و به دستهایت اشاره میکند.
«تو عصبی شدی!»
یک، یک مساوی. سریع دستهایت را در هم قلاب میکنی و کف پاهایت را به زمین میچسبانی.
«نه! عصبی نشدم! حرف بزن!»
یازده دقیقه وقت داری. نمیتوانی بیش از این لفتش دهی. عصبانی میشوی. به عصبانی شدنت فکر میکنی و عصبانیتر میشوی. در ذهنت به او بد و بیراه میگویی. از پشت میز بلند میشوی و شروع به قدم زدن در اتاق میکنی؛ دستها قلاب در هم، در گودی کمر. اینطور مقتدرتر به نظر میآیی. سه قدم به جلو. زیادی نمایشی است. دستها کنار بدن، یک قدم به جلو. اینطوری عادیتر و بهتر است. میچرخی و بعد میبینی که اصلاً همان بهتر که با طرز راه رفتنت او را نترسانی! روبرویش میایستی. به نگاه سرگردان و سیاهی زیر چشمهایش فکر میکنی یا به نگاه سرگردان و سیاهی زیر چشمهای خودت. اگر خودت را ببازی، بازی را باختهای. به خودت مسلط میشوی. میز شیشهای وسط اتاق را کنار میکشی -اگر میزی وجود داشته باشد-. او میداند چطور با حرف نزدن تو را مغلوب خودش کند. صندلی/چهارپایهی مقابل او را چند متر جلو میکشی و مینشینی. چشمهایت را مستقیم به چشمهای او میدوزی. او عقب میرود و به پشتی صندلی تکیه میزند -اگر صندلی پشتیای داشته باشد. نقطه ضعفش را پیدا کردهای. تندتند و عامدانه شروع به پلک زدن میکند. میخندی.
«تو عصبانی شدی!»
«نه!»
داد میزند. خوشحال میشوی. اگر بازی را همینطور ادامه بدهی، بُردهای. او چند بار پشت سر هم آب دهانش را قورت میدهد. تلاش میکند به بازی برگردد.
«من کار اشتباهی نکردم!»
نه دقیقه وقت داری. او کف دستهایش را به هم میمالد تا عرقش خشک شود. به راههای تازه برای مغلوب کردنش فکر میکنی. او باز هم نمایش بیخیالی را از سر میگیرد. صورتش را از تو برمیگرداند و به در و دیوار نگاه میکند و سوت میزند. تو دندانهایت را روی هم فشار میدهی. به فشار دادن دندانهایت روی هم فکر میکنی و بیشتر روی هم فشارشان میدهی. او زیرچشمی نگاهت میکند. قبل از آنکه مچت را بگیرد، سرش داد میکشی.
«چند سالش بود؟»
«هشت.»
شوکه میشود. با خودش تکرار میکند «هشت» و بیشتر شوکه میشود. دهانش باز میماند و دستهایش شروع به لرزیدن میکنند. تو میخواهی قهقهه بزنی؛ اما جلوی خودت را میگیری و با بیرحمی تمام جنایت فجیعش را در صورتش میکوبی.
«یعنی تو یه بچه رو کشتی؟»
او لب پایینش را گاز میگیرد. کف دو تا پایش را محکم روی زمین فشار میدهد که تا لحظهی آخر در زمین مسابقه باقی بماند.
«آره، حقش همین بود.»
«حق؟»
«آره حق!»
«مگه چیکار کرده بود؟»
«من داشتم دیوارهای اینجا رو رنگ میزدم.»
«خب؟»
«دستش رو کرد تو سطل رنگ، مالید به دیوار.»
«بعدش چی؟»
«سرش داد زدم. گریه کرد. کشتمش.»
«مگه تو گریه نمیکنی؟»
«آخه دیوارها رو قشنگ رنگ زده بودم. به صاحبخونه گفته بودم من از بچهها خوشم نمیآد.»
«حالا برای چی روی جنازهش رنگ ریختی؟»
«آخه من نقاشم. همه چی رو رنگ میکنم!»
«ولی تو که نقاش واقعی نیستی. یه نقاش ساختمون سادهای!»
«خب میتونستم باشم.»
«حالا که نیستی! الان فقط یه قاتلی!»
کف دستهایش را روی ران پاهایش فشار میدهد. ده ثانیه میشماری. مثل اینکه در میدان مبارزه ایستاده باشی. اگر حریفت بعد از ده ثانیه بلند نشود، این دور را بردهای. او صورتش را بین دستهایش میگیرد و تو خیسی اشک را روی گونههای او/خودت حس میکنی. حریف بلند نمیشود و دو، یک به نفع تو. هفت دقیقه وقت داری.
«میدونی که مجازاتت خیلی سنگینه. اگه بهم بگی چطور کشتیش، شاید بشه برات کاری کرد.»
او چهرهاش را در هم میکشد و برای چند ثانیه نقش بازی کردن را رها میکند.
«آخه احمق! چه ربطی داره! یه چیز حسابیتر بگو. مگه جدی جدی تو پلیسی؟»
سرت را تکان میدهی و فکر میکنی.
«آره راست میگی. شرمنده.»
یک خطا هم یک خطا است! با خودت میگویی که این اولین و آخرین خطایت بود. گلویت را صاف میکنی و بازی از سر گرفته میشود. او دوباره سیگاری را از پاکت درمیآورد.
«زدی یه بچهی هشت ساله رو کشتی، بعد میخوای سیگار بکشی؟»
سیگار از دستش رها میشود و روی زمین میافتد. شش دقیقه وقت داری. اگر همینطور ادامه بدهی، بازی را بُردهای.
«زدم یه بچهی هشت ساله رو کشتم، بعد میخوام سیگار بکشم!»
روی زمین، جلوی پای خودش یا تو تف میاندازد. تو هیجانزده شدهای. چشمهایت برق میزنند.
«خب از خودت دفاع کن! زود باش!»
ده ثانیه میشماری. او به تتهپته افتاده است. پنج دقیقه وقت داری. چیزی به آخِر بازی نمانده است. چهرهی بازندهها را دارد؛ تو بازنده میبینیاش. پای راستش را روی پنجه بلند میکند و با سرعت تکان میدهد. نگاهش میکنی. دل توی دلت نیست. همین حالا است که تسلیم بشود و تو بازی را ببری، یا همین حالا یا حالا.
«من چیزی ندارم بگم.»
میخواهی از خوشحالی بال دربیاوری؛ اما بازی هنوز تمام نشده است. تو او را خوب میشناسی. میخواهد در این چهار دقیقهی آخر به تو کلک بزند و کاری کند از بازی بیرون بروی؛ اما به گور خودش خندیده. حواس تو جمعِ جمع است.
«مطمئنی؟ هنوز چهار دقیقه وقت داری.»
«مطمئنم.»
« پس تو، یه نقاش ساختمون ساده، امروز ساعت یازده و نیم صبح یه بچهی هشت ساله رو میکشی و دفاعی هم از خودت نداری.»
لحنت تند و هیجانزده است و از کنترل خودت خارج. دو دقیقه باقی است. او نگاهت میکند و تو سعی میکنی خوشحالیات را پنهان کنی.
«درسته، دفاعی هم ندارم.»
دستهایت را محکم به هم میکوبی و میپری.
«من بردم! دیدی؟ دیدی؟»
از روی صندلی/چهارپایه بلند میشود و اسلحهای را که روی جنازهی رنگی کودک است، برمیدارد.
«تو بردی!»
تو با صدای بلند میخندی. انگار که شیرینترین پیروزی زندگیات را به دست آوردهای. او به جنازهی کودک هشت ساله که روی زمین است، نگاه میکند.
«اگه من برده بودم، چی؟»
«سختتر میشد.»
«چی سختتر میشد؟»
«میدونی دیگه… پلیس و دادگاه و شاهد و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه. تهش هم همین میشد! هر چی باشه، تو قاتلی.»
او اسلحه را در دستهایش میچرخانَد. هنوز یک دقیقه از زمان بازی باقی است. صدای آژیر پلیس از بیرون ساختمان به گوش میرسد.
چهل ثانیه. تو مشتاقانه نگاهش میکنی. انگار تا به حال این اندازه خوشحال نبودهای. او اسلحه را بالا میآورد و روی شقیقهی خودش/تو میگذارد. بیست ثانیه. صدای آژیر نزدیکتر میشود. تو از بزرگترین پیروزی تمام زندگیات مست شدهای.
ده ثانیه. بازی در شرف پایان است. تو با او یکی میشوی و او با تو. دو به یک میرسد: دو موجود میشود یک موجود. دیگر خبری از بازجویی و پلیسبازی ساختگی نیست. او ماشه را فشار میدهد. خون او/تو روی دیوارهای تازه رنگشده میپاشد: یک موجود میشود هیچ.
پلیس سر میرسد؛ اما بازی تمام شده است.