جورج در حال تراشیدن ریشش است که شبحی در آینه ظاهر میشود. به سرعت دور میخورد و این کارش باعث میشود که آرنجش بخورد به گیلاس حاوی خمیردندان و مسواکش و همه چیز داخل دستشور پخش شود. هیچر در درگاه تشناب دست به کمر ایستاده و میخندد.
«ترسیدی؟»
«شِت! اینجا چی میکنی؟»
«خودت خواستی بیایم.»
جورج دستی به صورتش میکشد. برمیگردد به سمت آینه و چانهاش را بالا میگیرد و صورتش را به دو طرف میچرخاند. ماشین ریشتراشی را از بین دستشور برمیدارد و روی موهای کوتاه و زبری را که زیر گلو و بناگوشش باقی مانده، میکشد. هیچر به درگاه تکیه داده و ناخنهایش را متفکرانه میجود.
جورج میگوید: «میخواستم بدانی که آن زن اینجاست. حالا مطمئنم و باید ببینمش.»
هیچر، گویی نشنیده باشد، ناخنهایش را وارسی میکند و بعد به جورج در آیینه نگاه میکند و میپرسد: «کدام زن؟»
جورج تبسم میکند. مشت آبی به صورتش میزند و در حالی که حوله را به صورتش فشار میدهد، از تشناب بیرون میآید و روی لبه تخت فلزی مینشیند. هیچر هم میآید و روبروی او روی یک چوکی فلزی مینشیند و دستهایش را پشت سرش قلاب میکند.
«کدام زن، جورج؟»
«مگر از زن دیگری تا حالا برایت قصه کردهام که این را میپرسی؟»
«نی، ولی وادارت میکنم که دوباره فکر کنی. برایت خوب است.»
«فاک یو!»
هیچر خندید: «به دل نگیر. بگو، کدام زن؟»
جورج روی تخت دراز میکشد و نگاهش را به سقف کاملا مسطح اتاق میدوزد؛ سفیدی سقف چشمهایش را میآزارد، حتی بیشتر از نور لامپ مهتابی درازی که داخل جعبهای فلزی، آن هم به رنگ سفید، به سقف چسپیده است. رویش را دور میدهد و به دیوار نگاه میکند. هیچر رد نگاه او را دنبال میکند و به دیواری که کمتر از سقف مسطح و سفید نیست، مینگرد. دیوار کاملا خالیست. نه تزیینی، نه قاب عکسی، نه حتی یک ساعت.
«دیروز توانستم بیشتر نگاهش کنم. وقتی از راهرو به سمت اتاق جلسه میرفتم، دیدمش. اتاقش پنجرهای به راهرو دارد که هرچند با تور فلزی پوشیده شده، اما برای چند ثانیه توانستم نیمرخش را با دقت ببینم. آن لباسهای رنگارنگ بلند را به تن نداشت. چپن سفیدی پوشیده بود و روسریاش هم فرق میکرد. اما خودش است. قسم میخورم، هیچر، خودش است. میدانی چی میگویم؟»
هیچر هنوز دستهایش پشت سرش نگهداشته است. «نه، نمیدانم چه میگویی.»
جورج به او زل میزند: «مسخره میکنی؟»
«نه، موضوع این نیست…»
«یادت هست آن زن لباس محلی به تن داشت و یک شال بزرگ روی سرش؟»
«یادم هست.»
«خب، این زن فقط آن لباس محلی و شال بزرگ را کم دارد. اما فکر میکنی ممکن است چهرهاش را فراموش کرده باشم؟»
«من چنین حرفی نزدم. موضوع این نیست…»
«من به تو میگویم که آن زن همینجاست. در یکی از اتاقهای بخش اداری.» روی تخت مینشیند و با هیجان ادامه میدهد: «گوش کن، از در که خارج شوی، دست چپ یک دهلیز است، درست؟ و در انتهای دهلیز یک دروازه فلزی. پشت دروازه فلزی راهرو دیگریست که بخش اداری است. هفتهای دو بار از آن راهرو باید عبور کنیم که برسیم به اتاق جلسه. اولین بار چهار هفته پیش دیدمش. اول شک کردم. گمان کردم خیالاتی شدهام. اما بعد از آن …» (مکث میکند و انگشتهایش را میشمارد) «… هفت بار، میدانی؟ هفت بار دیگر از آن راهرو گذشتم و هر بار هم زن را از پشت کلکین دیدهام. خودش است، هیچر. باور کن، خودش است.»
«نامش چیست؟»
«چه میدانم؟ هیچ وقت نپرسیدم.»
«اما اگر همان زن باشد، فکر نمیکنی باید همان نام را داشته باشد؟»
جورج اول با دهان باز به هیچر نگاه میکند. بعد به انگشتهای پاهای برهنهاش خیره میشود.
«نام آن زن دیگر چی بود؟ یادت هست؟»
«منظورت…»
«منظورم همان زنیست که در قندهار دیدی فکر میکنی حالا اینجاست.»
جورج لحظهای میاندیشد و بعد متردد زمزمه میکند: «نورا.»
«نورا؟» هیچر با دست روی رانهایش میزند و بلند میخندد: «نورا؟» خنده بلندتری سر میدهد: «این اسم اصلا افغانی نیست.»
«چه فرقی میکند، هیچر؟»
«یادت هست کدام وقت نام آن زن قندهاری را پرسیده باشی؟»
«شاید. گفتم که یادم نمانده.»
«چی یادت مانده؟ هر چی یادت مانده بگو.»
«مسخره نکن.»
جورج دوباره روی تخت دراز میکشد و ناخن انگشت سبابهاش را میجود.
لحظهای به سکوت میگذرد و بعد هیچر آهسته میگوید: «یاد من نمیآید نام آن زن را پرسیده باشی.»
«پس چرا فکر میکنم اسمش نورا است؟»
هیچر شانههایش را بالا میاندازد و لحظهای بعد میپرسد: «مایک را به یاد داری؟»
جورج نیمخیز میشود و نگاه تندی به هیچر میاندازد: «البته که یادم هست.»
«عصبانی نشو. فقط میخواستم مطمئن شوم که یادت هست آن شب چه اتفاقی افتاد.»
«مایک آن شب طرف راستم بود. دروازه خانه را با لگد پراند و همه داخل رفتیم…»
«کسی که در را با لگد پراند، مایک نبود.»
جورج پرسشگرانه به هیچر نگاه میکند.
«مایک نبود، رفیق. مَیسِن بود که در را پراند. همان که روی بازویش تاتوی یک جمجمه با کلاه کماندویی داشت و زیرش هم نوشته بود رینجر.»
«ولی وقتی مایک کشته شد، من کنار او ایستاده بودم. صدای فیر که به گوشم رسید، فقط یک تَک بود، به مایک نگاه کردم. میدانی، گاهی این طور مواقع به نفر پهلویت نگاه میکنی که واکنششان را ببینی. اگر ترسیده باشند، خب طبیعتا تو هم میترسی، اگر بیخیال باشند، میدانی چیز مهمی نیست. به مایک نگاه کردم و او با صورت به زمین افتاد. آخ هم نگفت. اول خیال کردم سینهخیز شده و من هم روی زمین دراز کشیدم و همان وقت بود که از پشت سر صدای بیوقفه رگبار به گوشم آمد و بعد صدای یکی از بچهها که چیغ میزد که پناه بگیریم. فکر کنم میسن بود.»
جورج مکث میکند و روی لبه تخت مینشیند و شانههایش را قوز میکند. نگاهش روی موزاییکهای صاف و تمیز کف اتاق است: «قرار بود یک عملیات روتین گشت شبانه باشد. به ما گفته بودند که کسی که دنبالش هستیم در آن قریه هست. میدانی، از این معلومات همیشه به ما میرسید ولی اغلب نادرست بود.»
«شاید هم درست بود ولی تا وقتی ما میرسیدیم شورشیها از قریه میرفتند.»
«در هر صورت ناچار بودیم خانه به خانه جستجو کنیم. و آن اولین خانهای بود که آن شب رفتیم. فکرش را بکن. اولین خانه و بینگو! وقتی روی زمین دراز کشیده بودم، دیدم که خون از پس کله مایک روی گردن و صورتش ریخته. آن لحظه تقریبا مطمئن بودم که از آن خانه زنده نمیبرآیم.»
«اما از داخل خانه کسی تیراندازی نکرد. از بیرون بود.»
«بیرون، از داخل آن کوچه؟»
«ها، خانه در حاشیه قریه بود. روبرویش نهر آبی بود و ردیفی از درخت. همین بود که میسن داخل خانه نرفت. همان جا روبروی در خانه روی زمین خوابید و به سمت درختها تیراندازی کرد. به نظر من هم یک تله بود.»
«تله؟»
«تو خودت آن شب به میسن گفتی که تله است. قبل از اینکه از موتر پیاده شوید این را گفتی!»
جورج کمی فکر میکند و با نجوا میگوید: «تله. شاید.» بعد سرش را تکان میدهد: «در هر حال، حرف من این است که نورا اینجاست.»
«ولی تو نمیدانی اسمش نوراست یا چیز دیگری.»
«فرقی نمیکند نامش چه باشد. مهم این است که اینجاست. میدانی همان چشمها، همان بینی، همان لبها. خودش است. فقط لباس بلند تنش نیست.»
«خالکوبی چطور؟ دارد؟»
«خالکوبی؟»
«ها، آن زن قندهاری سه خال گرد سبز روی چانهاش داشت.»
«گفتم که از دور دیدمش. آن هم از پشت پنجرههای اتاقهای اداری که تور حفاظتی دارد. از کجا بدانم روی چانهاش خال ندارد؟»
«از کجا میدانی دارد؟»
جورج ناگهان فریاد میزند: «فکر میکنی من کورم؟ چشمهایم نمیبیند؟ فکر میکنی نمیدانم چی دیدم؟»
«آرام باش! داریم حرف میزنیم.»
نگاه برافروخته جورج لحظاتی روی صورت هیچر باقی میماند. بعد روی تخت میغلتد و دستهایش را زیر سرش قرار میدهد. «تو تلقین میکنی که من مشکلی با حافظهی لعنتیام دارم. فکر میکنی من متوجه نیستم؟»
«من چیزی به تو تلقین نمیکنم. اما خودت هم خوب میدانی که باید فکر کنی. چیزهایی که گمان میکنی آن شب اتفاق افتاد، با هم جور درنمیآید.»
«منظورت چیست؟»
«فکر میکنی بعد از شبیخون چه اتفاقی افتاد؟»
«گفتم که مایک کشته شد. و من نمیتوانستم از پناه دیوار خارج شوم. میدیدم که میسن و باقی بچهها زیر آتش قرار دارند. نمیتوانستم از پناه دیوار شلیک کنم، چون …»
هیچر دستش را در هوا حرکت میدهد: «آرپیجی به دیواری که تو پشت آن پناه گرفته بودی، اصابت کرد و دیوار روی تو چپه شد. تا اینجا را میدانم. بعد چی شد؟»
«بعد… ، بعد…» جورج لحظاتی ساکت شد و چشمهایش را بست. «یادم هست تمام بدنم درد میکرد. دیوار گلی روی من خراب شده بود. به سختی خودم را از زیر آوار بیرون کشیدم. به زحمت میتوانستم از جایم بلند شوم. یادم هست چراغهای خانه خاموش شده بود اما صدای چیغ بچهای از داخل اتاق میآمد. گوشهایم زنگ میزد. به خاطر انفجار آرپیجی بود. روی زمین دراز کشیدم و دستهایم را گذاشتم روی سرم. بعد…، بعد….»
هیچر ابروهایش را بالا میدهد و به جورج نگاه میکند. بعد از لحظهای سکوت میگوید: «تو آن شب زخمی شدی. غوزک پیچ خورد، دیوار رویت خراب شد و گلولهای هم کتفت را درید و از سینهات بیرون آمد.»
جورج با نوک انگشت سینه راستش را لمس میکند. یقه نسبتا گشاد پیراهن کتانیاش را با همان انگشت باز نگهمیدارد و برای اینکه سینهاش را ببیند سرش را کاملا خم میکند و هیچر به تالاق سرش خیره میشود. جای زخمی التیام رفته به اندازه یک انگشت، مثل قلبی میتپد.
«و ها، پرخچهای هم سرت را شکافت.»
جورج یقهاش را رها و سرش را لمس میکند. انگشتش را به آرامی روی پوست التیام یافته میکشد.
«طبیعیست که بعضی چیزها از آن شب را فراموش کرده باشی. اصلا، همان بهتر که فراموش کردهای.»
جورج بیآنکه نوازش زخم سرش را متوقف کند، زمزمه میکند: «دلم بد میشد. سرم گیج میرفت. یادم نیست چطور خودم را به آن آغل بز و گوسفند رسانده بودم. گمان میکنم در همان نزدیکیها بود. هوای آغل تف کرده از بوی پشکل و هرمی عجیب بود. باورت میشود؟ اولین بار بود که آغل را میدیدم. هیچوقت نمیتوانستم حدس بزنم بدن حیوانات چه گرمایی تولید میکند. یک هرم عجیب و سوزنده. انگار ذرات داغ شیشه در هوا بود. پوستم صورت و گردنم میخارید اما نمیتوانستم خودم را تکان بدهم. روی خاک نرم در گوشهی آغل دراز کشیدم. صدای گلولهها را تا دقایقی میشنیدم، اما بعد همه چیز خاموش شد. نه. نه. من از هوش رفتم.»
«و بعد آن زن را دیدی؟ البته نه بلافاصله. وقتی به هوش آمدی!»
«گمانم صبح روز بعد بود.»
«زمانش مهم نیست. کجا بودی؟»
«کجا؟ همانجا. در آغل.»
«مطمئنی؟»
جورج صورتش را در دستهایش پنهان میکند و به دیوار تکیه میدهد.
«جورج؟ زن را کجا دیدی؟»
جورج چشمهایش را میمالد و تا جایی که میتواند باز میکند و چند بار پلک میزند.
«هه؟»
«پرسیدم زن را کجا دیدی؟ نورا را؟»
«هیچر، چشمهایم نمیدید. سرم گیج میرفت. دلم بد میشد.»
«میدانم. یادم هست. ولی وقتی چشمهایت را باز کردی در یک پستو بودی. یادت میآید؟ روی دیوار چند تا داس از میخ آویزان بود و یک خیش چوبی هم آنجا بود. پایین پایت، کنج دیوار، یک توده بزرگ طناب سفید بود و چند تا بیل. به یاد داری؟»
«کمی یادم مانده. کنار من سطل آبی بود که از آن چندبار نوشیدم و تکه نان ضخیم و سختی که لای پارچهای پیچیده بود.»
«پس کسی تو را آورده بود به آن پستو و برایت آب و نان گذاشته بود.»
«ها. میدانم. نورا آورده بود. وقتی بیهوش بودم. این را همیشه گفتهام. نورا برایم آب آورد و یک نان خانگی بزرگ و سخت که لای پارچهای پیچیده بود.»
«چی یادت میآید از اولین باری که نورا را دیدی؟»
«اولین بار که دیدمش برایم نان آورد و …»
«نه، دقیق بگو. چه وقت از روز بود؟ وقتی آمد چه لباسی داشت؟ تو در چه حالتی بودی؟»
هیچر روی تخت چهارزانو میزند. بالش سفید و تمیز بالای تخت را روی زانوهایش میگذارد و آرنجهایش را روی آن قرار میدهد: «صبح بود. ها! صبح زود. دیوار پنجره کوچکی به بیرون داشت. پنجره نه، فقط یک سوراخ و از آن میتوانستم آسمان خاکستری را ببینم. باید صبح زود بوده باشد. و هوای آن پستو، یا هرچی که بود، خنک بود. هرچند بوی پشکل میداد. تب داشتم و سرم درد میکرد. کلاهخودم و تفنگم کنارم نبود. دستم را چند بار روی زمین کشیده بودم. اما نیافتمش. بعد احساس کردم کسی وارد شد. اول تصویر محوی از رنگهای سرخ و سبز در حالت حرکت میدیدم. تمام قوتم را جمع کردم و چشمهایم را تا حد ممکن باز نگهداشتم. آن وقت بود که نورا را دیدم. شال بلندی روی شانههای انداخته بود و از زیر آن طرهای موی سیاه که با ردیفی از قیدکهای سبز و سرخ به رنگ لباسش تزیین شده بود، روی صورتش افتاده بود. اول ترسیدم، بخصوص که همان زمان صدای تیراندازی آمد. به عقب خزیدم و سعی کردم به دیوار تکیه کنم. دستم روی کاردی رفت که داخل موزهام نگه میداشتم. نورا هم ترسیده بود. چشمهایش کلانتر شده بود. آه، حالا دقیقا چانهاش یادم میآید. سه خال به شکل دایرههای کوچکی روی زنخ خود داشت. دستش را لای چادرش برد و بعد…»
جورج با شصتش پیشانیاش را فشار میدهد و همزمان نفس بلندی میکشد.
«بعد چی، جورج؟»
«بعد از لای چادرش نان را که لای پارچهای پیچیده بود، به من داد. همان لحظه بود که از بیرون صدای میسن را شنیدم. نفهمیدم چی میگوید، اما صدای خودش بود. به دنبالش زنی نامم را بلند صدا میزد: جورج، جورج! نورا دستم را روی شانهاش گذاشت و کمکم کرد که از آن پستو خارج شوم. بیرون، میسن و یکی دیگر از بچهها مرا روی برانکاردی به موتر هموی انداختنند…»
جورج خاموش شد. نگاهش را به پاهای برهنهاش دوخت و شروع کرد به جویدن ناخنهای دستش. هیچر پایش را روی پای دیگر انداخت و خمیازه کشید: «میدانی چند داستان تا حالا از تو شنیدهام؟»
جورج سرش را بالا نکرد.
هیچر ادامه داد: «خودم هم نمیدانم. آن قدر داستانهای مختلف گفتهای که حسابش از دستم رفته. اما این یکی نزدیکترینش به واقعیت است. هرچند چه فرقی میکند داستانت چی باشد؟ مهم پایانش است…»
جورج ناگهان از تخت برمیخیزد و انگشتش را روی لبهایش میگیرد: «هیس!»
صدای باز شدن دروازه فلزی میآید و لحظهای صدای بسته شدن قفلی و بعد غیژغیژی ممتد.
«گوش کن! من باید نورا را ببینم. یک پلان دارم.»
هیچر سرش را تکان میدهد: «میخواهی مطمئن شوی که آن زن نورا هست؟ یا نورا نیست.»
«هیس!» جورج دستش را زیر تشک تخت فلزیاش میبرد. مشتش را که باز میکند، قلم خودکاری کف دستش است. چشمهایش برق میزند. «از اتاق جلسه پیدایش کردم.»
«میخواهی با آن چکار کنی، جورج؟»
«گوش کن. تو فقط اینجا باش. هیچکاری نکن. وقت ناهارم است. استیون دارد میآید.»
هیچر خندید: «میخواهی چکار کنی، جورج!»
جورج انگشتهایش را روی لبهایش قرار داد و چشمک زد: «هیس!»
«جورج!»
صدا از راهرو میآید و همزمان دو ضربه به در میخورد. جورج کنار سمت راست در میایستد. خودکار را به شکل کاردی در دست راست میگیرد و به هیچر چشمک میزند: «بیا داخل، استیون!»
در باز میشود و مرد سرسفید و چاقی به درون اتاق سرک میکشد: «جورج، ناهارت را آوردم.»
«تشکر، استیون!» جورج این را که میگوید دست چپش را دور گردن مرد پیر میاندازد و نوک خودکار را به گلویش فشار میدهد. استیون بیحرکت میماند. دستهایش در هوا خشک میشود.
«یا عیسی مسیح! چه کار میکنی، جورج؟»
«کاریت ندارم، استیون! فقط میخواهم نورا را ببینم.»
«نورا؟ نورا کیست؟»
«هیس! برگرد. آهسته.»
پیرمرد بدن گوشتالودش را میچرخاند. گردنش را شخ نگهداشته است: «جورج، لازم نیست خشونت به خرج دهی، پسر. چی در دستت داری؟ مواظب باش!» به نظر نمیرسد استیون، هیچر را که هنوز روی چوکی نشسته ببیند.
هر دو آهسته از کنار میز استیل چرخداری که استیون پشت در توقف داده میگذرند و به سمت دروازه در انتهای راهرو میروند. آنجا استیون دکمهی سبزی کنار در فشار میدهد و چندثانیه بعد قفل الکترونیک صدایی خشک تولید میکند و در اتوماتیک باز میشود. بیرون از دروازه دو مرد با با چپن سفید در حالتی آمادهباش ایستادهاند.
«جورج، بمان استیون برود. بگو چه اتفاقی افتاده؟ چه لازم داری؟»
«نورا!، به نورا بگویید بیاید اینجا،» به برچسپ روی سینه مرد نگاه میکند و ادامه میدهد: «لطفا، میستر اف. دیویس.»
مرد دوم آهسته میپرسد: «نورا کیست؟»
میستر دیویس بدون توجه به مرد دوم میگوید: «بسیار خب، جورج، من به نورا میگویم بیاید. لطفا بگذار استیون برود.» از جیب شلوارش مخابره کوچکی بیرون میآورد و در آن با صدایی آهسته صحبت میکند و دستهایش را تکان میدهد. جورج چیز زیادی نمیشنود به جز نام نورا که مرد دوبار آن را تکرار میکند.
دقیقهای بعد زن جوانی از انتهای راهرو به سمت آنها میدود. وقتی نزدیک میشود، گامهایش را آهسته میکند و دستش را در جیب چپن سفیدش فرو میبرد. روی برچسپ چپنش نوشته شده: ان. رودریگو.
زن با صدای تحکمآمیزی میگوید: «هیچر. سِرجنت جورج هیچر. بگذار استیون برود. من نورا هستم. با من حرف بزن.»
دستهای جورج سست میشود. با تردید به پشت سر نگاه میکند. هیچر آنجاست. به دیوار تکیه داده و نگاهش میکند. برمیگردد به سمت به زن جوان که پوستی تیره، چشمهایی درشت و لبهای گوشتی دارد و روسری سفیدی که گوشههای آن پشت را پشت سر خود گره زده است.
زن این بار مهربانتر میگوید: «سِرجنت هیچر، به من نگاه کن. من نورا هستم. لطفا بگذار استیون برود.»
خودکار از دستش میافتد و استیون یک گام به پیش میجهد و خود را از چنگ او خطا میدهد. زن سرنگی را از جیب خود میکشد و به بازوی جورج میکوبد. جورج روی زمین میغلتد و مردمک چشمهایش سمت چپ، جایی که هیچر ایستاده، میچرخند. استیون به مردهای دیگر کمک میکند که جورج را روی تختی چرخدار قرار دهند. زن ماسکی را به صورت جورج میزند و مردها با سرعت تخت را در امتداد راهرو به حرکت درمیآورند.
***
«جورج، بهتر شدی؟ لازم نیست چیزی بگویی. فقط پلک بزن. با آن ماسک روی دهانت نمیتوانی حرف بزنی. میدانی پسر، داستانهایت را دوست دارم. ذهن خلاقی داری! در این سه سال دهها داستان ردیف کردی با پایانی که خودت میخواستی. اما اغلب داستان مهم نیست. پایانش مهم است. همان پایانی که ازش میگریزی. میبینی؟ پایان واقعی داستانت مثل شبحی در تعقیب توست و تا نگوییش، دست از سرت برنخواهد داشت. تا نگویی که نوریه را کشتی، رهایت نخواهد کرد. راستی، نام آن دختر نوریه بود. نامش را زمانی از مادرش شنیدی که بالای جسد دخترش چیغ میزد و نامش را تکرار میکرد. نورا نام آن افسر صحی بود که آمد زیر بغلت را گرفت و از آنجا خارجت کرد. پدر نوریه آمده بود به پایگاه و به میسن و به بچهها گفته بود که تو را پنهان کردهاند. وقتی بچهها رسیدند تو نوریه را کشته بودی. اما، جورج، فقط یک تصادف بود. همه میدانند یک تصادف بود. چشمهایت درست نمیدید. وقتی نوریه دستش را زیر چادرش برد، تو با کارد به پهلویش زدی. بعد فقط یک قرص نان از زیر چادر نوریه افتاد بیرون. فقط یک نان سخت که لای پارچهای پیچیده بود. میدانی، جنگ پر از تصادفهای بد برای پسرهای نوزدهساله است.»
.
[پایان]