حاج خورشید پای درخت گل کاغذی، رو به دریا نشست. گرگور نیمهکاره را به سمت خود کشید و با دستان پینه بستهاش شروع کرد به کوک زدن درزها، آوازی را زیر لب میخواند، نوایش همراه با نسیم و شرجی رفت روی دریا، موج نوای گرم حاج خورشید را برد به دور دستها، نوای او سوار بر باد شد، رفت آنجا که نه شرجی بود و نه خورشید داغ مرداد بندر و نه دریا، در آنجا به زمین نشست، هوا شرجی شد، خورشید بیشتر تابید و صدای موج آمد، دریا در آن بیابان سفره گشود، جزیرهای نمایان شد، این بیابان که حالا جوشیده بود و دریا شده بود، دریای خورشید و تنها خشکی وسط آن ابوشهر نام گرفت.
حاج خورشید نفسی تازه کرد و دوباره خواند، میان هوای مه آلودهِ شرجی زده، زن سیاه و بلند قامتی، با چشمان ورقلمبیده ظاهر شد، چرخی زد و جلوی حاج خورشید ایستاد، زن اسمش دیجلاورجیلو بود.
او چپ و راستش را دید زد و نگاهی به جیب پیراهن حاج خورشید کرد و کیف پولش را برداشت و با پاهای عصا شکلش شروع به دویدن کرد، حاج خورشید با دمپایاش دیجلاورجیلو را نشانه گرفت و دمپایی را پراند، دمپایی با چنان شدتی به دیجلاورجیلو خورد که او را مثل توپ هفتسنگ به هوا برد.
دیجلاورجیلو توی هوا اوج گرفت و رفت و رفت و رفت تا در گوشهی دیگر دنیا وسط دریای خورشید و توی ابوشهر فرود آمد، درستتر بگویم بر پشت مرغ دریایی سفید بزرگی که در وسط جزیره مشغول استراحت بود پایین آمد.
دیجلاورجیلو که پشت مرغ قرار گرفته بود دوروبرش را از زیر چشم گذراند، لاکپشتها که تازه از تخم بیرون آمده بودند به سمت دریا رژه میرفتند، کمی آنسوتر خرچنگهایی از سرخ تا قهوهایی با چنگکهایی بلند مثل قیچی خیاطها، بازی میکردند چند مرغ دریایی کوچک در دل آسمان پرواز میکردند، در اطراف جزیره تا چشم کار میکرد آبیِ دریا بود و دلفینها و نهنگها و کوسههای سر چکشی با شادی در آب دریا میرقصیدند.
خلاصه دیجلاورجیلو از بی حاکم بودن ابوشهر استفاده کرد و خود را ملکه ابوشهر اعلام نمود، حالا او داراترین زن دریای خورشید و ابوشهر بود، او روی مرغ دریایی بزرگ سفید رنگش از بالای درخت نخلی جزیره و دریایش را میپایید و سرمست از حس قدرت، چشمان سیاه و ورقلمبیدهاش برق میزد و زیر ابروهای پر پشت و سیاهش تکان تکان میخورند.
دیجلاورجیلو را به حال خود بگذاریم و برگردیم پیش حاج خورشید، او که پای درخت گلکاغذی نشسته و گرگور را میدوخت و میخواند به یکباره پسری را دید که از بالای درخت پایین آمد و به نرمی در کنارش به زمین نشست، پسر زیبای زیبایان بود، موهای طلاییاش به رنگ خورشید بود، صورتش مثل قرص ماه و مژگانش که بر چشمان قهوهایاش سایه میانداخت تا بگویی بلند بود، پسرک بیش از هجده سال سن نداشت و نامش حسن بود.
حسن دست بر سینه ایستاد و گفت: «حاج خورشید هر کاری که داشته باشی در خدمتم، اگر گرسنهای برایت ماهی بگیرم و اگر میخواهی، کمکت گرگور ببافم» حاج خورشید لبخندی زد و گفت: «ممنونم حسن، نه گرسنهام و نه کمک میخواهم»
حاج خورشید این را گفت و دستی بر سر حسن کشید، پسرک چون پر سبکی آرام آرام به هوا رفت و در هوا نرمنرمک پرواز کرد و رفت و رفت تا در گوشهی دیگر دنیا در جزیرهای وسط دریای خورشید روی شاخهی پر برگ درخت انجیر معابدی فرود آمد، میگویید برگهای درختانجیر معابد قشنگتر بود یا حسن، از من بپرسید میگویم حسن، او روی شاخه جابجا شد و از لای برگها دوروبرش را ورانداز کرد، درخت انجیرمعابد در باغی روییده بود و این باغ، باغ حسن شد، شکوفههای درختان گل خرزهره با گلهای رنگارنگ سرخ، صورتی، زرد و سفید همه جا شکفته بودند، گلهای ناز دسته به دسته و بوتههای آلوورا گله به گله رویده بودند.
حسن از درخت پایین آمد و کلاهش را پر از آب برکهی وسط باغ کرد و شروع کرد به آبپاشی، دور باغ پرچینی بود، دیجراورجیلو تا درِ باغ را باز کرد به سمت حسن دوید و حسن به بالای درخت رفت، دیجراورجیلو صدا زد: «پسر، پسر پایین بیا، من آمدهام تا این باغ را از تو بخرم!»
حسن با صدایی شیرینتر از صدای آواز پرنده جواب داد این باغ فروشی نیست و هر روز دیجراورجیلو میآمد اصرار میکرد و حسن فروشنده نبود. خریدار سمج میگفت: «اینقدر میآیم تا این باغ پژمرده را به من بفروشی» و همیشه حسن میگفت من باغم را نمیفروشم نه به شما و نه به کس دیگر بارها گفتهام باز هم میگویم.
دیجراورجیلو شلاق دسته طلاییاش را روی پرچین نواخت و داد زد: «در این جزیره همه چیز مال من است جز این باغ پژمرده، این باغ در کنار باغهای من مثل خاری میماند، هر طوری شده ریشهکنش خواهم کرد،» دیجراورجیلو حرفش را تمام نکرده بود که یکهو مرغدریاییاش فریادی کشید و بالی زد و او را زمین انداخت.
راستی دلتان میخواهد بدانید چرا اینطور شد؟ جانم برایتان بگوید، موقعی که دیجراورجیلو سوار بر مرغش با حسن بگومگو میکرد خرچنگ رهگذری پای مرغ را با چنگالش قیچی کرد و مرغ از زور درد فریادی کشید و دیجراورجیلو را زمین انداخت.
در این هنگام اتفاق دیگری هم افتاد که باید آن را تعریف کنم، وقتی دیجراورجیلو زمین خورده و از زور درد فریاد میزد و خرچنگ از ترس جان پا به فرار گذاشته بود کلاغ سیاهی از باغ حسن پر کشید، کلاغ آمد بالای سر دیجراورجیلو و میان دو ابرویش را نشانه گرفت و فضله انداخت، دیجراورجیلو چنان غیظش گرفت که تیری در کمان گذاشت و کلاغ را نشانه گرفت.
حسن که این صحنه را دید فریادی کشید و کلاغ سیاه را هوشیار کرد، کلاغ بالی زد و دور شد، دیجراورجیلو روی مرغدریایی پرید و مرغ بالزنان به دنبال کلاغ رفت، دیجراورجیلو را بگذارید دنبال کلاغ برود و خودمان برگردیم پیش حاجخورشید.
حاج خورشید تکیه به تنهی درخت داده بود و استکان چایی مینوشید که ناگهان از سوراخ چاه پیش رویش ابری بالا رفت و هر چه بیشتر نگاه میکرد ابر بزرگتر میشد و بالاتر میرفت، تا به شکل بزی در آمد و دوان دوان راه افتاد و رو گذاشت به سمت دریایی حاج خورشد و جزیرهی وسط آن دریا، ابر تازه بالای جزیره رسیده بود.
از بالا میان سنگها خرچنگی را دید که داشت آهسته جلبک میخورد، این همان خرچنگی بود که پای مرغدریایی سفید بزرگ را قیچی کرده بود، خرچنگ هم بالا را نگاه کرد و ابر را دید، ابر هم از دیدن خرچنگ که داشت به آرامی جلبک میخورد چنان خوشش آمد که نتوانست جلوی خودش را بگیرد و قاهقاه خندید، خرچنگ نفهمید که ابر چرا و به چه میخندد اما چون بار اول بود که میدید ابری میخندد و گریه نمیکند هم بهتش زد و هم خوشش آمد، خلاصه در این بین که میان ابر و خرچنگ دوستی پا میگرفت دیجراورجیلو سوار بر پشت مرغ دریاییاش بر بالای نخلی توی آسمان دنبال کلاغی میگشت که میان دو ابرویش فضله انداخته بود، کلاغ را دید ولی در آن لحظه ابر خود را به کلاغ رساند، ابر که خود را تا یک قدمی کلاغ رسانده بود ابروهای خود را در هم کشید.
او دیجراورجیلو را میان آوار خود گیر انداخته بود، دیجراورجیلو دست و پای خود را گم کرد، چشمهایش جایی را ندید و به عطسه و سرفه افتاد، کلاغ دیگر نایستاد بالی زد و دور شد، ابر از رهایی کلاغ خوشحال شده بود و دیجراورجیلو را ول کرد، گلوله شد بالا رفت و در آسمان راه افتاد رفت، رفت و رفت تا رسید بالای باغ حسن، حسن به پشت در میان گلهای ناز خوابیده آسمان را نگاه میکرد.
روی دست چپش خرچنگ و در کنارش کلاغ که همین حالا از دست دیجراورجیلو رها شده بود نشسته بود، چشمان قهوهای حسن از آفتاب پر شده بود و موهای طلاییاش میدرخشید، با یک دست خرچنگ را و با دست دیگر کلاغ را نوازش میکرد، درست در این لحظه ابر در بالای باغ پیدا شد و سایهای بر باغ افتاد.
حسن ابر را دید، خرچنگ هم ابر را دید و حتی شناخت، کلاغ هم ابر را دید و ابری را که جانش را نجات داده بود به جا آورد به نرمی بالهایش را بهم زد، حسن دستی برای ابر تکان داد و ابر در پاسخ به شکل قلب در آمد خلاصه از آن روز به بعد ابر نتوانست از حسن جدا شود و هر کجا میرفت ابر هم دنبالش میرفت.
حسن در باغ خود با همهی تلاش کار میکرد و ابر او را نگهبانی میداد، شبی از شبها حسن در باغ جلوی خانهی کوچکش نشسته بود و در آسمان ستاره و ماه داسی شکل و همان ابر دیده میشد، حسن عکس آنها را توی آب حوض میدید، آب حوض به صافی آیینه بود ولی ماه و ستارهها در این آیینه پرتوی کم رنگی داشتند.
حسن سرش را بلند کرد ماه و ستارهها را دید که توی آسمان هم رنگشان پریده بود با خود گفت، چشان شده؟ چرا خوب نمیدرخشند؟ ابر مثل همیشه فکر حسن را خواند و از همان بالا جایی که ایستاده بود به حسن گفت: «کمی گرد گرفتهاند همین حالا پاکشان میکنم، برقشان میاندازم.»
ابر هنوز حرفش را تمام نکرده بود، به شکل کهنهی گردگیری در آمد و توی حوض فرو رفت و کار خود را با تمیز کردن ماه و برق انداختن آخرین ستاره تمام کرد و همه را گردگیری کرد. چنان که ماه تا ماه بود و ستارگان ستاره، اینچنین ندرخشیده بودند، حسن خیلی خوشحال شد و گفت: «ابر عزیز از تو ممنونم، شب بخیر!»
در یکی از همین شبها در ماه بهمن که حسن رفت بخوابد، ناگهان دیجراورجیلو پاورچین پاورچین آمد توی باغ، کارد بلندی در دست داشت، دوروبرش را پایید، معمولاً آدمهایی که اندیشههای بد به سر دارند اینچنین دوروبرشان را میپایند، سپس با کارد به جان گلها افتاد و هر گل از گلهای ناز گرفته تا خرزهره و گل کاغذی و سرخ وقتی از ساقه جدا میشدند و به خاک میافتادند آه میکشیدند اما چون گل بودند آهشان آهسته بود و جز خودشان کسی آن را نمیشنید.
به هر حال بگذریم، کارد دیجراورجیلو داشت با گلوی بوتهی خاراشتری آشنا میشد که خاراشتر به زبان آمد: «به من رحم کن روزی به کارت میآیم.»
دی جراورجیلو نه اینکه دلش به حال خاراشتر بسوزد بلکه به آن امید که روزی خاراشتر بکارش بیاید از بریدن گلوی خاراشتر منصرف شد.
حسن خواب بود و ابر در آسمان مناظر اطراف را دید زد، جزیره، مرغهای دریایی،خرچنگها، دریا و ماهیها همه در خواب ناز بودند. ابر هم خوابش گرفته بود که ناگهان دیجراورجیلو را دید که به جان گلها افتاده، خون در سرش دوید و گفت: «ای نابکار!» و بی درنگ به شکل دستی در آمد و دستهی ماه داسی شکل را گرفت و بی شکیب فرود آمد و نوک داس را به خشتک دیجراورجیلو زد و نوک از خشتک گذشت و در گوشت ضمختش فرو رفت.
دیجراورجیلو نفهمید چه بلایی سرش آمده شما هم اگر بودید خودتان را میباختید.
دیجراورجیلو به عقب برگشت و ماه و ابر را که دید، خواست با کارد خود از پسشان برآید ولی کارد تا به لبهی داس ماه خورد مثل بلور شکست و ریز شد، ابر به آسمان برگشت و ستارهها را یکی یکی کند و بر سر دیجراورجیلو انداخت، پایین، داس ماه و از بالا باران ستارهها، چه کسی میتوانست دوام بیاورد، دیجراورجیلو مانند سگ تیپا خورده دم را روی کولش گذاشت و در رفت.
فردای آن روز حسن در گرماگرم کار به بوتی خار برخورد و به او گفت: «ای بوتهی خار بدت نیاد، دلخور هم نشو در باغ من برای تو جایی نیست، به رضای خودت راهت را بکش و برو والا درت میآورم و دورت میاندازم.»
بوتهی خار جواب داد: «به میل خودم از جایم تکان نمیخورم اگر میتوانی بکن و بیرونم بینداز»
حسن از کوره در نرفت و با کلنگش بوتهی خار را از ریشه در آورد و به پشت پرچین پرتش کرد، بوتهی خار که پشت پرچین افتاد به شکل ماری در آمد و توی راه میان گرد و خاک پیچ و تاب خوران راه افتاد، بوتهی خار سینهکش توی راه میرفت و میرفت که زمان گذشت و تاریکی افتاد.
دیجراورجیلو سوار بر پشت مرغ دریایی به پشت پرچین باغ آمد و با صدای نکرهاش حسن را صدا زد و گفت: «حسن من داراترین زن زمینم بیا شوهرم شو»
حسن گفت: «تو مرا نمیخواهی تو زمینم را میخواهی» دیجراورجیلو عصبانی شد و خواست داخل باغ بپرد که ابر به صورت شبح هولناکی فرود آمد و هجوم برد به سمت دیجراورجیلو و او تا این صحنه را دید آنقدر ترسید که نزدیک بود زهرهاش بترکد، چوبی به مرغ دریایی زد و مرغ سفید پرواز کرد و ابر بدنبالش تا وسط دریا رفت و بعد برگشت و حسن را در آغوش گرفت، حسن گفت: «ممنونم ابر زیبا!»
حسن و ابر را کنار هم بگذاریم و خودمان برویم سراغ دیجراورجیلو!
دیجراورجیلو که شکست خورده از دریا برگشته بود و به سمت باغش میرفت با بوتهی خاراشتر روبرو شد.
-سلام دیجراورجیلو! حسن تو را هم مثل من از خودش راند؟ مرا بر پشت مرغت بنشان و هرجا که میگویم پرواز کن. مرغ به پرواز در آمد، سر راه دیجراورجیلو به راهنمایی خاراشتر یک جُل بزرگ بافته شده از پیش درخت خرما و یک حُبانهی خالی برداشت، رفتند و رفتند و رفتند، از دریاها گذشتند، اقیانوسها را در نوردیدند و آنقدر رفتند که مرغدریایی سفید از زور خستگی مثل نی قلیان شد، روز سیام به درهای رسیدند با کوههای خشک سر به فلک کشیده و هوای داغ که انگار جهنم بود، زمین دره ترک خورده بود و یک وجب سایه پیدا نمیشد و بوتهی خاراشتر گفت: سرزمین خشکسالان همینجاست، جُلت را از خاک پر کن. مرغ دریایی سفید که دیگر پوست و استخوان شده بود به حرف آمد و گفت: قربان به من رحم کن من دیگر نای پرواز ندارم این جُل پر از شن را چهجوری بکشم؟
دیجراورجیلو نه تنها دلش رحم نیامد بلکه مرغ را دم چوب خیزران گرفت و مرغ سفید به سختی بال زد،
خاراشتر گفت: «سرزمین بعدی بادزاران است و باید یه آنجا برویم.»
رفتند و رفتند و رفتند به باد تندی برخوردند که از روبرو میوزید، آدم نمیتوانست قدم از قدم بردارد درختهایی که دیده میشدند بسیار بلند بودند و ریشه در طبقهی آخر زمین داشتند، درختان لرزانلرزان از آن بالا خم میشدند تا برگهاشان به روی زمین میخورد، مرغ که غرق عرق بود به ضرب خیزران سینه بر باد گذاشت و یک هفتهی دیگر بال زد، آخر سر در کنار دریایی با موجهای کفآلود ایستادند و خاراشتر گفت همینجاست، حبانه را از باد پر کن و دیجراورجیلو با باد هولناک حبانه را پر کرد و در حبانه را با تکه پوستی و رشتهی از بوتهی خار محکم بست.
از راهی که آمده بود برگشت و به لطف باد که پشت مرغ میوزید سرعتشان صدچندان شده بود. دیجراورجیلو همینطور پیشاپیش باد برود تا برویم پیش حسن.
حسن در بستر خود کنار کلاغ و خرچنگ و ابر به خواب رفته بود، دیجراورجیلو آن راه طولانی را در دو روز بریده بود و به کنار باغ حسن رسید، جُل را کول گرفت و پیاده شد، شنهایی را که از سرزمین خشکسالان آورده بود روی گلها و درختان انجیر معابد پاشید و بیرون رفت.
صبح حسن به صدای شیون جانسوزی از خوابپریدند و یکدفعه دیدند گلها و درختان باغ و حتی آب توی حوض زارزار مینالند و خشک میشوند، شکوفهها زرد میشوند و برگها انگار توی آتش افتاده باشند در پیچتاب بودند، حوض انگار تهش سوراغ شده باشد، آبش کم و کمتر میشد.
همه مینالیدند، فریاد میزدند؛ نجاتمان بده حسن همه میخشکیم و میمیریم، حسن نمیدانست چکار کند، دیوانه وار از گل کاغذی که سر خم کرده بود به سمت خرزهره میدوید و از خرزهره به سمت انجیرهای معابدی میرفت که میخشکیدند، اما دیجراورجیلو آن سوی پرچین به باغ نگاه میکرد و میخندید، وقتی همهی گلها پلاسیده و روی خاک ولو شدند دیجراورجیلو گفت: حسن باغت را به من بفروش و به هر جهنم درهای که میخواهی برو! و حسن جواب داد: «هیچجا نمیرم، بهتر است منم با این گلهای پژمرده در این قبرستان بمیرم.»
ابر که هوا رفته بود آنچه را که میان حسن و دیجراورجیلو میرفت میدید و میشنید و چنان افسرده بود که نای حرفزدن و رمق تکان خوردن نداشت، کلاغسیاه پرزد و رفت پیش ابر و گفت: «ابر چرا به کمک حسن نمیروی؟»
و ابر از ته دل آهی کشید و گفت: «آخر چطوری کمکش کنم؟ چه کاری از دستم بر میآید؟»
کلاغ گفت: «خوب خودت را فدای حسن کن.»
تا ابر این حرف را شنید باران شد و شروع کرد باریدن بر باغ و سر حسن، دیجراورجیلو تا این را دید عصبانی شد و شروع کرد تیرانداختن به سمت ابر، در این لحظه بوتهی خار از سر حبانه که باد در آن حبس بود داد زد: «تیر که نمیتواند با ابر کاری بکند من را باز کن و در حبانه بگشا»
دیجراورجیلو که این را شنید زود در حبانه را باز کرد و باد توی حبانه را ول کرد توی هوا، طرف ابر و باد زوزهکشان یورش برد سمت ابر، باد خود را به ابر کوفت و ابر را به هزار ابر کوچک تبدیل کرد و دیجراورجیلو شادی میکرد و فریاد میزد: «به گریهاش نگاه نکن، داغونش کن»
خرچنگ ابر را صدا میزد و میگفت: «پافشاری کن خواهر جان»
و هزار تکه ابر سفید که با باد در افتاده بودند میکوشیدند یکی شوند و کلاغ سیاه تکههای خانم ابر را به نوک میگرفت و میآورد و به یکی شدن ابر کمک میکرد،
حسن، خرچنگ، خاراشتر و مرغدریایی سرهاشان به آسمان بود و هر کدام ابر یا باد را صدا میزدند.
تکههای ابر با کمک کلاغ به هم پیوستند و خاراشتر که این صحنه را دید به دیجراورجیلو گفت: «به هوا پرتم کن»
و بوتهی خاراشتر رفت به هوا و پیچید دور خانم ابر و شروع کرد به تکه پاره کردن آن، خاراشتر اما دیگر توان نداشت و تکههای آن افتاد پایین پیش پای دیجراورجیرو و باد هم دیگر توان نداشت و نسیمی شد و دور شد.
خانم ابر هم بنا گذاشت به گریستن، کلاغ سیاه از ابر پرسید: «چرا گریه میکنی خواهر؟ دلت بحال خودت میسوزد؟»
و ابر جواب داد: «دلم بحال خودم نمیسوزد برای جان دادن به باغ خودم را فنا میکنم.»
آن وقت ابر به شکل دانههای درشتی بارید و گلهای توی باغ آرام آرام نفسی تازه کردند و رنگ و روی خودشان را باز یافتند.
اما دیجراورجیلو زیر باران خیس آب شده بود و دندانهایش از خشم بهم میخورد، کلاغ به دنبال باد سرکش که حالا نسیمی بود رفت و به او گفت: «دیدی چطور دیجراورجیلو تو را بدنام کرد، نمیخواهی از او انتقام بگیری و آبرویت را پس بگیری؟»
کلاغ هنوز حرفش را تمام نکرده بود که نسیم، جان دوباره گرفت و طوفان شد و از راهی که رفته بود برگشت و پر کشید روی سر دیجراورجیلو و از پشت مرغ دریایی او را قاپید و به هوایش برد و توی هوا چرخاندش و از آن بالا به زمین انداختش، دیجراورجیلو میخواست دوباره بر پشت مرغ دریای سوار شود.
مرغ گفت: «یادت میآید چه بلای سرم آوردی، حالا نوبت من است ، تو به من رحم نکردی، من چرا به تو رحم کنم؟!»
دیجرا ورجیلو را زمین زد، طوفان این بار او را مثل برگ خزان به هوا برد، و وسط دریای خورشید انداخت.
طوفان نسیم شد و به باغ برگشت، گلها، درختان و حوض باغ همه خوشحال بودند جز حسن،
خرچنگ گفت: «حسن جانم چرا غمگینی؟»
و حسن گفت: «برای خاطر خانم ابر که گلها را، من را و همه را نجات داد اما دیگر خودش نیست، او خودش را فدای ما کرد.»
کلاغ سیاه گفت: «انسانهای خوب، جانوران خوب و همهی خوبان هرگز از میان نمیروند، حوض را نگاه کن.»
حسن دید که زیر نور طلایی آفتاب از روی آب حوض که از باران چند لحظه پیش پر شده بود و لبپر میزد، بخار آبی رنگی پر کشید و بالا رفت، چیزی طول نکشید که در پهنهی آبی آسمان کمکم ابر دوباره پیدا شد و وقتی خانم ابر درست به حال اولش برگشت حسن را نگاه کرد و به باغ نظر انداخت و به شکل یک جفت لب بزرگ در آمد و لبخند زد و بدین سان در دریای خورشید خوبان خوبی دیدند و بدان بدی جستند.
نوای گرم حاج خورشید و قصهاش به سر رسید، گرگورا به کناری گذاشت، به پهنهی دریا و خورشید که در آن فرو میرفت چشم دوخت.