چشمانش را باز کرد و نگاه پژمردهاش را به سوی ساعت روی دیوار چرخاند. انگار چیزی یادش آمد، مثل اسپند روی آتش شده بود. لحظهای ذهنش جرقه زد، اصلاً بهتر بود همین امروز کار را تمام میکرد. ضربان قلبش شدت گرفته و مانند دیوانهها پرخاش کرد و فریادی سر داد.
زری، پرستار خانه که مشغول خالیکردن کدوتنبلی بود، با شنیدن صدا هراسان به اتاق شتافت:
– چی شده انیس خانم؟
– چرا بیدارم نکردی؟
انیس سروصدا به پا کرد و تمام اتاق را طوری به هم ریخت، که زری هرچه کرد نتوانست مانعش شود. با شنیدن این صداها دخترک پنج سالهای که روی مبل کنار شومینه همچون زیبای خفته به خواب رفته بود، از جا پرید و رنگ پریده عروسکش که پسری توپولو بود را در آغوش گرفت و با او به سمتی دوید.
– مامان، مامان.
دخترک این را گفت و وحشتزده به گوشهای پناه برد و خودش را در میان وسایل خانه گم کرد و زیرچشمی از لابهلای وسایل آنها را میپایید. انیس آن قدر عجله داشت که یک بار سکندری خورد و وسط اتاق ولو شد و هوار زد :
– من باید برم، باید کارو یهسره کنم، باید جلوی این عروسی شوم رو بگیرم!
زری که با شتاب لیوانی آب برای او آورده بود، گفت:
– تو رو خدا آروم باش خانم.
انیس با حرکتی لیوان آب را پرت کرد و با جیغ زن لیوان در زمین شکست:
– ولم کن، من باید آماده شم و برم!
– چرا میخوای همه چیز رو خراب کنی؟
نعره زد:
– من خراب کردم یا اون بی همه چیز؟
– به خدا این راهش نیست.
– اگه نرم و جلوی این اتفاق رو نگیرم برای همیشه سینا رو از دست میدم.
– انیس تو رو خدا همه چیز رو بهم نزن!
عصبی و پرخاشگر زری را هل داد:
– برو اون ور، توقع داری همین جوری بشینم و بذارم سینا رو ازم بگیرن. اون دختری هرزه کور خونده، نمیذارم عشقمو ازم بگیره، باید حاضر شم، زود باش لباسامو آماده کن…
زری با عجله و حیرت وسایل خانم را گشت و لباسی فاخر به رنگ نارنجی را بیرون کشید. عجولانه داد زد:
– زود باش بدش من، اگر دیر بجنبم، سینا برای همیشه از دستم میره.
انیس در حالی که لباس را میپوشید:
– یالا یه ماشین خبر کن، وای به حالت اگه دیر شده باشه.
مانند دیوانهها به درون هال دوید. دخترک با دیدن او جیغ خفهای سر داد و انیس با دیدن او:
– تو واسه چی میترسی لعنتی؟
دخترک گریان گفت:
– من میترسم مامان، تو رو خدا آروم بگیر.
انیس سعی کرد آرام شود:
– نترس، من باید برم جلوی این عروسی رو بگیرم. اگه اون پتیاره امشب بله رو بگه دیگه کارم تمومه، من بدون سینا میمیرم.
دخترک ترسیده از این سو به آن سو میخزید و حین حرکت عروسکش به زمین افتاد. انیس هراسان به سمت دستشویی به راه افتاد و در را بست. درون آینه به چهرهی خودش نگریست و اشکی گرم روی صورت گرگرفتهاش سر خورد. سپس با خشم چیزی به سوی آینه انداخت و آن را در هم شکست. صدای زری که میلرزید:
– ماشین اومده!
زری در دل برای او گریست و دخترک به آغوش او پناه برد. شعلهی شمعی در گوشهی آشپزخانه کنار فر سوسو میزد. چهرهی انیس زیر نگاه آنها احساس شکست میکرد. اشک دیگری بر پهنای صورتش سرازیر شده و از خانه خارج گشت. زمان کمی تا از دستدادن معشوق باقی مانده بود. تا مدتها میان خواستن او در کنارش و احساس ترس گیر کرده بود؛ ترس از دست دادن سینا. هرچه بیشتر غرق در یکدیگر میشدند، خود را درگیر جنگ با احساساتش مییافت. اگر خود را رها میکرد چه اتفاقی میافتاد؟ حسکردن خطر اینکه ترکت کنند، از خود آن هم بدتر است.
***
راننده، خیابانها را یکییکی پشت سر میگذاشت و به سمت تالار محل برگزاری عروسی حرکت میکرد. هر لحظهای که میگذشت، یک دقیقه به دیدن او نزدیکتر میشد. میترسید به محض دیدنش قلبش به پایش بیفتد. همواره از خطرات طردشدن آگاه بود. اگر او و سینا واقعاً به آخر خط رسیده باشند چه، اگر سینا با ازدواج با پریسا او و طفلکش را برای همیشه به باد فراموشی میسپرد چه؟ اصلاً این چند سال زندگی مشترک عشقی بین آنها وجود داشته است!
دربان او را بر روی فرش قرمزی که به سمت چند درب بزرگ میرفت راهنمایی کرد. حین راهرفتن به زمین زُل زده بود. باز سر درد ضرباندارش شروع شد و به مغزش هجوم آورد. یکدفعه زنی فریاد زد:
– داماد اونجاست!
ناگهان مضطرب شد و با دیدن او قلبش گرفت. افکاری بر مغزش فشار میآوردند و صدای سینا در گوشش زمزمه میشد:
– یادت باشه عشق من فقط تویی، باور کن پریسا جای تو رو نمیگیره، من بهت قول میدم.
– نه سینا این کارو نکن، من به جز تو کسی رو ندارم.
صدایی در گوشش پیچید:
– عروس چقدر خوشگله!
عروس و داماد از بالا جمعیت را ورانداز کردند. حس کرد دارد از حال میرود، اما حتی اگر از حال هم میرفت، باید همه چیز را خراب میکرد تا جشن متوقف شود. چشمان انیس تنگ شد و مدام از این سوی سالن به آن طرف میرفت. سینا به جلو خم شد و در گوش عشق تازهاش چیزی گفت. فهمید که داشت شعر آهنگ را برایش میخواند. بینیاش را چین داد و به سوی سینا فریاد کشید:
– نه نخون، جون نبات واسش نخون سینا، مگه قول نداده بودی که همیشه واسه من بخونی بیوجود؟
سینا خشکش زد:
– تو اینجا چیکار میکنی؟
انیس باید حق این زنیکهی خائن و بی همه چیز را کف دستش میگذاشت:
– زنیکهی پست ، چه طوری دلت اومد با من اینکارو بکنی؟ چه طوری دلت اومد بشینی زیرپای سینا و خودتو بچسبونی بهش؟ به بچهاش رحمت نیومد؟
پریسا متعجب و نگران پرسید:
– چی میگه سینا؟ این کیه؟
– دهنت رو ببند آشغال، توقع داری همه باور کنن نمیدونستی که سینا زن و زندگی داره؟
– چی میگی، اصلاً چی میخوای خانم؟
– مرگتو میخوام زنیکه.
– آروم باش انیس تو رو خدا آبروی منو نبر، تو داری اشتباه میکنی؟
همهی نگاهها به سوی انیس بود که گریان میگفت:
– مگه نگفتی دوستم داری؟ مگه نگفتی بچهتو دوست داری؟ چرا داری بدبختمون میکنی؟ تو که میدونی من بی تو کسی رو ندارم. چرا گول حرفای مادرت رو خوردی، اون که از من خوشش نمیاومد، حالام که واست عروس گرفت، بیوجدان جواب بچهتو چی بدم.
پچ پچ ها شروع شد و هر یک زیر لب چیزی میگفت. مادر سینا از کوره در رفت:
– خفه شو انیس، دیوونه بازی در نیار، نذار جلوی این جماعت سکهی یه پولت کنم؟ چند ساله گند زدی به زندگی پسرم چیزی بهت نگفتیم. حالام داری عروسیشو بهم میزنی. چی از جونش میخوای؟ نکنه میخوای تا آخر عمر به پای توی روانی بسوزه و جوونیشو به باد بده، از اینجا برو، برو و اونقدر توی اون اتاق لعنتی بمون تا آخرش به جنون کشیده بشی و همهمون از شرت خلاص بشیم. یکی بیاد اینو بیرون کنه؟
– مامان آروم باش من درستش میکنم.
انیس زار زد:
– منو از چی میترسونی؟ از این فک و فامیل غربتیات، بذار همه بدونن من از عشق پسرت به جنون رسیدم، بذار همه بفهمن من از همه چیم گذشتم واسه سینا، بذار همه مردم این شهر بدونن این زنیکهی هرزه رحمش به من و اون طفل معصوم نیومد.
– آبروریزی نکن انیس!
– نمیذارم این عوضی تو رو ازمون بگیره.
انیس خشمگین به سوی عروس حملهور شد و موهای او را دور دستانش پیچید.
– الآن نشونت میدم!
مهمانها هریک به گوشهای میرفتند و هرگونه عکسالعملی از آنها سلب شده بود. سینا سعی داشت او را از زیر دست انیس بیرون بکشد، اما بی فایده بود. دستان انیس گلوی عروس جوان را گرفته و آنقدر فشار میدادند تا نفسش بریده شود. مادر سینا لباس انیس را میکشید تا شاید عروسش را نجات دهد و از سر ناچاری ضرباتی به سمت او میانداخت. یک درگیری سخت آغاز شده بود. پریسا داشت خفه میشد و چشمانش از حدقه بیرون زده بود. انیس نفسس را بیرون فرستاد:
– زنیکهی عوضی دیگه نفسهای آخرته، تکه تکهات میکنم،خفهات میکنم!
مردم وحشتزده نگاه میکردند و انگار کسی حق مداخله یا کاری را نداشت. دیگر پریسا داشت جان میداد که مادر سینا فریاد زد:
– کشتش، یه کاری بکن!
یکدفعه با ضربهی مشت سینا، انیس به وسط سالن پرت شد و دماغش پر خون شد.
***
انیس کبود و بیحال روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. سرمی به دستانش وصل بود که آهسته داروی آرامبخش را به رگهایش تزریق میکرد. سینا نگران و آشفته بر بالین او جای داشت. زن اندکی چشمان خود را باز کرد:
– من کجام؟
سینا جانی تازه گرفت:
– بهتری نفسم؟
– من اینجا چیکار میکنم سینا؟
– حالت اصلاً خوب نبود، باید میآوردمت بیمارستان!
– چرا نذاشتی کارو تموم کنم؟
– کار کی رو؟
– باید میذاشتی پریسا رو میکشتم!
سینا سعی داشت او را آرام کند:
– باشه تو فقط خوب شو، بعدأ با هم میکشیمش!
– منو از اینجا ببر! نمیخوام بازم منو اینجا نگه داری!
– یه خورده خوب شی میریم خونه، بهت قول میدم.
انیس که حالش خوب نبود و نفس نفس میزد:
– سینا؟
قطره اشکی ریش سینا را نوازش کرد:
– جان دلم!
لحظاتی بعد انیس به خواب رفت. سینا با عشق به چشمان زیبای او مینگریست. اشکی که بر گونه داشت سرازیر شد و روی صورت کبود و خونی انیس چکید.
خانم دکتر جوانی داخل آمد، سینا منقلب برخاست:
– سلام خانم دکتر؟
دکتر با تکاندادن سر جواب او را داد و به پروندهی انیس نگاه کرد:
– جناب نعمتی، مگه شما به من قول نداده بودی که مراقبش باشی!
– به خدا من کم نذاشتم، تمام سعیمو کردم. فکر میکردم با وجود زری و نبات از تنهایی در میاد و بهتر میشه اما…
– ولی اون فقط به شما نیاز داره نه کس دیگری.
– خانم دکتر، انیس همش توهم داره، آدمهای عجیب و غریب میبینه، احساس میکنه که من با زنی بنام پریسا رابطه دارم و میخوام باهاش عروسی کنم. حتی واسه کشتن اون آدم خیالی هم نقشه میکشه!
– بله میفهمم. متأسفانه عواقب مصرف بیرویه شیشه همین جوریه، این جور آدما بعد مدتی توهم و هذیان میگیرن، آدم های جورواجور میبینن، صداهای عجیب میشنون، چیزایی که حتی وجود خارجی ندارن. نمونهاش همین پریسای خیالی که آرامش رو از همسرتون گرفته. اگر یادتون باشه من قبلاً هم بهتون گفتم بعد ترک نباید بذاری دوباره بره به سمت مواد. الآن هم طبق آزمایشات مغزش زیاد آسیب دیده و حالشون هم لحظه به لحظه داره بدتر میشه.
حرفهای دکتر، سینا را بیشتر نگران کرد و او مشوش شد. دکتر پرسید:
– ببینم اصلاً خانوادهاش کجان؟
– کدوم خانواده؟ چند ساله بنده خدا رو طردش کردن!
– واسه چی؟
– چی بگم؟ راستش اونا راضی نبودن دخترشون با من ازدواج کنه، وقتی هم که انیس زن من شد و افتاد توی دام اعتیاد به کل طردش کردن، گاهی وقتا دلش خیلی تنگ میشه واسه مادرش، اما چه کنیم که دیگه نمیخوان ببیننش…
دکتر آه حسرت باری کشید:
– عجب!
و رفت. زری آرام و قرار نداشت و دلواپس قدم میزد. سینا عصبی او را خواند:
– هی زری، بیا اینجا ببینم!
– بله آقا!
– تو امروز واسه انیس جنس آوردی؟
زری ترسیده و لرزان:
– من؟ نه به علی!
– مگه بهت نگفتم چارچشمی مراقبش باشی، من خر رو بگو زن و بچه مو سپردم دست توی بیخاصیت!
زری اشک میریخت:
– به خدا آقا، من براش نیاوردم، کسی هم امروز نیومده بود اونجا. اگر خانم بخواد بگیره من که نمیتونم جلوشو بگیرم.
سینا صدایش را بالا برد و سرش داد کشید:
– پس تو اونجا چه غلطی میکنی، مگه نگفتم اگه کسی اومد یا چیزی براش آورد سریع به من خبر بده!
– چرا گفتین ولی به قرآن کسی نیومده، حتما از قبل داشتن و قایم کردن، من از کجا بدونم!
– چرند نگو، من همه جا رو پاکسازی کردم، من میدونم که تو رفتی براش آوردی، حرف بزن بهت میگم. تو که میدونی حال انیس خرابه و دکتر گفته بود بعد از ترک اگه بره سراغ این کوفتی مرگش حتمیه!
– چرا آقا ولی به ارواح خاک پدرم من چیزی براش نیاوردم، اصلا از خونه بیرون نرفتم میتونی از نبات بپرسی.
سینا تهدیدکنان:
– اگه بلایی سرش بیاد به خدا بیچارت میکنم.
– وای آقا به خدا من!
– ساکت شو، دیگه چیزی نگو، نمیخوام چیزی بشنوم.
زری گریان روی زمین نشست. خانم پرستاری صدا زد:
– دکتر… دکتر… حال بیمار خوب نیس!
همه با عجله شتافتند، کشیدن پرده مانع از نگاه سینا شد. صدای دکتر به گوش رسید:
– سریع منتقلش کنین آی سی یو!
و آشفته بیرون زد. سینا از دکتر پرسید:
– چی شده خانم دکتر!
– نمیدونم، فعلا معلوم نیست. نگران نباشین الآن منتقل میشن مراقبتهای ویژه.
زری جیغ کشید:
– ای وای خاک به سرم شد.
پرده کنار رفت و جسم بیجان انیس را جلوی چشمان سینا و زری به بخش مراقبتها حمل کردند. زری شیون کرد.
– ای وای انیس جون، خدا منو بکشه، این چه مصیبتی بود، خدایا!
پرستاری گفت :
– یکی بیاد وسایل بیمار رو تحویل بگیره، باید لباس آیسییو تنش کنیم.
– زری برو!
زری با آنها داخل رفت. سینا آشفته و ناراحت نشست و سیگاری آتش زد و با ناله دود آن را بیرون فرستاد. کمی بعد زری گریان با لباسهای انیس بیرون آمد و قصد رفتن کرد.
– کجا؟
– برم نبات رو بیارم!
– تو نمیخاد بری، همینجا بمون، ممکنه بازم صدات بزنن من میرم دنبالش.
– باشه، هرجور شما بگی.
– بگیر بشین از اول توضیح بده ببینم چه اتفاقی افتاد؟
– به جان جوونیت آقا، عصری که اومدم خونه، خانم خواب بود، هرچی گفتم بلند شه بیاد یه چایی بهش بدم نیومد، بعدش نبات بهونهی کدوی شکمپر گرفت و منم مشغول درستکردن کدو بودم که دیدم انیس خانم بازم حالشون خراب شده و همه چیز رو هم شکستن. بعدش رفتن توی دستشویی، فقط فریاد میزد و بد و بیراه. به زمین و زمان ناسزا میگفت. منم هرکاری کردم بیرون نیومد تا به خودتون زنگ زدم و اومدین و درو شکستین. دیدین که داشت خودشو خفه میکرد، شما هم که ماشالله دستتون سنگینه، طوری این بنده خدا رو زدینش که خورد و خمیر شد.
– خوبه حالا تو هم، طوری حرف میزنی که انگار من دوست داشتم بزنمش، اگه جلوشو نمیگرفتم خودشو کشته بود. سعی کن بگی کی بهش مواد رسونده چون خودت میدونی به حرف میارمت.
– اصلاً چه توفیری میکنه که کی داده؟ شما خودتون هم میدونی انیس خانم فقط شما رو میخاست و این اواخر که حالش بد بود، باید کارتون رو مدتی تعطیل میکردین و تنهاش نمیذاشتین، ولی نکردین. هی آقا، بهار میری پاییز میای، این چه وضعشه، اصلاً کار ساخت و ساز که نباید همش عسلویه باشه، خب اینجا هم میشد کار بگیری سیناخان. اون نه به من توجه داشت نه به نبات. همش بهونه شما رو میگرفت. تازه شانس آوردیم این هفته اینجا بودی وگرنه خانم توی دستشویی خودشو کشته بود.
– تو میگی من چیکار کنم زری، نمیتونم که کارمو تعطیل کنم.
– یادتون باشه انیس خانم به خاطر شما همه چیزشو از دست داد. به خاطر شما از خانوادهش گذشت، مادر و خواهرای شما هم که باهاش رفتار درستی ندارن. دیدین که؟ تا چشم به هم زدیم، رفته بود توی مواد، جونمون به لبمون رسید تا ترک کرد. بعد ترک هم دلش خوش بود که از این به بعد براش وقت میذارین ولی بازم تنهاش گذاشتین و از صب تا شب توهم میزد و قصه میساخت که کسی داره شما رو میبره.
– بسه زری، حالم خوب نیس اگه بلایی سرش بیاد نمیتونم خودمو ببخشم.
سینا مانند بچهها زد زیر گریه و صورتش را میان دستانش قایم کرد که کسی اشکش را نبیند. صدای هقهق مرد جوان در فضای آنجا پیچید. با صدای بغضآلود سینا دل زری به درد آمد:
– دورت بگردم سیناخان نکن با خودت اینجوری، امیدت به خدا باشه!
سینا اشک ریزان نالید :
– همش تقصیر من بود، من انیس رو به اینجا کشیدم، اون به خاطر ثابتکردن عشقش به من افتاد توی این مواد کوفتی. ای لعنت به من.
زری لرزان به او نگریست. سینا در نگاه او شکست و بغضآلود برخاست و بیرون زد. پرستار از بخش بیرون آمد و سؤال کرد:
– آقای نعمتی کجان؟
– رفته بچه شو بیارن!
– مگه بیمار بچه داره؟
– نه، این بچهی طفلی رو از پرورشگاه آوردن. حالا اون طفلی خیال میکنه انیس مادر واقعیشه.
– که این طور، ببینم چرا اسم بیمار با دفترچهاش نمیخونه، اینجا نوشته زیبا حیدری.
– درسته، اسم واقعی خانم، زیباست،
چیزی یادش آمد :
– زیباجون چرا اسم خودتون رو عوض کردین؟
– از عشق سینا گذاشتم انیس.
– چه ربطی داره، خب؟
– خب اگه انیس رو از آخر بخونی میشه سینا. با این کار میخوام یکی بشیم! مث یه روح در دو بدن.
روی گونهی زری اشکی جریان یافت:
– الان حالشون چهطوره؟
– خوب نیستن، رفتن کما!
– خدایا، خودت به بیکسی انیس رحم کن.
***
سینا کلید در را چرخاند و داخل خانه آمد، نبات با عجله و گریان خودش را در آغوش او رها کرد.
– سلام دخترکم!
– سلام بابا، مامانو کجا بردین؟
– بیمارستان گلم.
– یعنی مامان خوب میشه؟
– آره عزیزم، ببینم تو چرا داری گریه میکنی؟ دختر بابایی که نباید گریه کنه.
دخترک در حالی که با پشت دست توپولویش اشکهای گرم و نازنین خود را پاک میکرد، گفت:
– هم واسه مامان هم واسهی هادی!
او اسم عروسکش را هادی گذاشته بود.
– بده ببینم هادی چش شده؟
– هم چاق شده و هم شکمش پاره شده!
– کی شکمشو پاره کرده؟
– مامان!
– آخه چرا؟
– اون بار هم شکمشو باز کرد بعد منم گریه کردم، اونم دوباره دوختش زد بعد دوباره بازش کرد و چیزی گذاشت توی شکمش اما حالا دوباره باز شده.
سینا متعجب:
– بده ببینم مامانت چی گذاشته توی هادی؟
سینا عروسک را گرفت. چیزی درون آن سنگینی میکرد. جای نخ های باز شده روی شکم گندهی عروسک جلب توجه میکرد. درون آن را گشت و متوجه شد که پر از مواد است. ملتهب گفت:
– یا خدا این همه مواد اینجا چیکار میکنه؟ ببینم مگه عروسکت پیش تو نبود؟
– چرا بود، ولی قبل اینکه مامان بره دستشویی و حالش بد بشه، هادی رو هم با خودش برد تو. وقتی مامانو بردین دکتر من هادی رو کف دستشویی پیدا کردم.
سینا از تعجب دهانش باز ماند و مات و مبهوت به شکم هادی نگریست که پر بود از موادی کشنده که مغز همسرش را خورده بودند و اینک او داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد. گوشی همراهش زنگ خورد اما برنداشت. کمی بعد تلفن خانه به صدا درآمد. دخترک دوید و جواب داد:
– کیه؟
صدای گریان زری در گوشی پیچید:
– الو الو نبات، بگو به آقا خودشو برسونه. بگو زود بیاد که خونه خراب شدیم.
تلفن از دست دخترک رها شد و نالان در نگاه هادی که در دستان پدرش جان میداد، مینگریست.
صدای ممتد شنیده میشد.
– بوق بوق بوق…