مادرش به او زنگ زد و گفت که «مُرده، بروند نعشش را با خودشان بیاورند خانه.» ابتدا دختر چیزی نگفت. بعد جیغ کشید که «چه حرفها، چه چرندیاتیست که میگویی؟» و وقتی جوابی نشنید، یکهو سرش سنگین شد، نوک انگشتانش یخ کرد، سر جا خشکش زد و با صدایی خشدار و لرزان، چند بار گفت:«الو». تلفن سه بار پشت هم توی گوشش سوت کشید و قطع شد. دختر مدتی هاجوواج به روبهرویش که دیواری سفید و خالی بود، خیره ماند. فکر کرد «معلوم نیست مادر چطور راه کشیده، رفته تا کجا که بخواهد برود، برشگرداند، بیاورد اینجا.» بعد هم که جنازهاش میرسید، حتماً باید مراسم درخوری میگرفتند. قبری در بهترین نقطۀ گورستان پیدا میکردند. روی خاک تا میتوانستند، گل میگذاشتند. حتماً حلوا میپختند و روی میز، خرما و خوراک میگذاشتند. مردم، فامیل و دوستان، آشناها و ناشناسها را دعوت میکردند تا برای همدردی با اندوهشان سر تکان دهند. حتماً خودشان بیآنکه بفهمند، صورتها و سینههایشان را چنگ میزدند و زاری میکردند و باز حتماً پس از همۀ اینها، مراسمهای دیگری میگرفتند و یک عکس و شعری اینور و آنور میگذاشتند که یادشان نرود، مادرشان مرده است.
دختر با خودش فکر کرد «کدام عکس مادر زیباتر است.» و رو کرد به برادرش و گفت که «تنهایی نمیتواند برود. کاش حالا که مادر مرده، بیاید و کمکش کند.» برادر یکی زد به پیشانیش. خاکی ریخت به سرش. گفت که «نمیتواند. سرش شلوغ است. یک تنه کار صد نفر را دارد انجام میدهد. شده لشکر یکنفره و امروز و فرداست که بزاید.» دختر گفت:«پس زنت کو؟» و برادر جواب داد:«بله، البته که زن مهم است. از آنجا که همینطور زن است که همهجا ریخته، قرار شده یکیشان را بگیرم که بدون چشموگوش است. شما نمیشناسیدش. عکسش را نشانت ندادهام؟ بعد هم بهمحض ازدواج، نوبت بچه است که بخواهد دنیا بیاید. حالا میبینی که چقدر درگیرم و چقدر همهچیز گران شده است و باید بمانم و من را اصلاً چه به سفر؟ اما خواهشم این است که تو بروی. حتماً تماس بگیر، یا اصلاً فیلم بگیر، چون شاید در مراسمی باشم، یا جلسهای، چه میدانم. آنوقت بعدش که سرم خلوت شد، میبینم. یا اصلاً عکس بگیر و بفرست که یکوقت جنازه را بهمان قالب نکنند. مادر را که یادت است؟ گونۀ راست، دو بند انگشت دورتر از دماغ یک خال آبی دارد. یادت باشد که سیاه نباشد، سبز نباشد، آبی. من حواسم به گوشیم خواهد بود، میبینی که! ممکن است جواب ندهم، ولی، آخ آخ.» و لبش را گزید، سرش را پایین انداخت و به صفحۀ موبایلش خیره شد.
دختر سرش را کج کرد که بعد لبش را آویزان کند و از پدر خواهش کند که همراهش بیاید؛ پدر ناگهان دستش را به سینهاش، نزدیک قلبش گرفت و گفت:«ای وای!» و رفت توی اتاق، در را بست و چند ساعتی ناله کرد. یا لااقل دختر اینطور خیال کرد. بهنظرش رسید پدرش زوزۀ ممتدی میکشد، سکوت میکند، آه میکشد و بعد یکهو بلندبلند گریه میکند. لابهلای هقهقهای پدر که کمکم به صدایی موهوم و دائمی تبدیل شد، ضربهای به در خورد که دختر را از جا پراند. چشم گرداند. ضربههای در محکمتر شد. برادر گفت:«باز نمیکنی؟» و دختر از جا بلند شد، آهسته خودش را به در رساند و دستگیرۀ در را پایین برد. مرد بلندقد و چهارشانهای پشت در ایستاده بود. دختر بیاختیار و بهتندی چشمهایش را بست. صدای زیر زنانهای به گوشش رسید که با چشمان بسته، خیال کرد «حتماً زنی پشت مرد پنهان بوده است.» یک چشمش را باز کرد و وقتی مرد را تنها دید که میگفت:«باید با من بیایید.» برگشت سمت برادرش که کمک بخواهد و همزمان پرسید:«کجا بیایم؟» و برادر جواب داد:«مگر نگفتی که میروی!؟»
دختر نفهمید چطور بند و بساطش را جمعوجور کرد، لباس پوشید، سوار ماشین شد و راه افتاد. فقط دید که یکهو از پیچ کوچه گذشتند و خیابانها را بهسرعت پشت سر گذاشتند. تنها تصاویری کوتاه در خاطرش ماند که پس از لحظهای محو میشدند؛ تعداد زیادی ساختمان دید، بیلبوردهای تبلیغاتی، نورهای زرد و قرمزِ چراغهای راهنما که توی هم فرو میرفتند یا کش میآمدند و تا دوردست راه میکشیدند. دختربچهای را دید که داشت جیغ میکشید، میگریست، میدوید و مادرش او را دنبال میکرد. پیرمردی را دید که با دیدن یک قطار که از آن دورها رد میشد، داد زد:«از خیلی دور میآید.» چند پسر جوان را دید که سگ ولگردی را از گردن گرفته بودند و یکیشان با چوب به کمر سگ میزد. پسرها همگی میخندیدند و سگ آشولاش را دور سرشان میچرخاندند. بعد یکسره کوههای خاکی را دید. آسفالتِ جاده را دید که از رویَش غبار نازکِ سرخی بالا میآمد و توی هوا پخش میشد. خطهای منقطع سفید را، سیمها و کبوترها را دید. یک درخت آن دور دید. باز رشتۀ طولانیِ ساختمانها را دید که بالای کوه، توی ناکجا درآمده بودند. جابهجا شد و تکانی به سر و گردنش داد. دستش را دراز کرد و شیشه را پایین داد. باد صورتش را کتک زد و چشمهایش را اشک آورد. خواست جیغ بزند، آوازهای بیسروته بخواند؛ نزد، نخواند و به جایش بوی باد را فرو داد، به ابرهای درشت توی آسمان چشم دوخت و نقطههای نقرهای پرجنبوجوشِ توی چشمهایش را شمرد. سنگها را که رد کردند، تپهها و کوهها را که پشت سر گذاشتند، از توی تونلهای بلند که عبور کردند و به سبزهها که رسیدند، هوا قدری خنک شد. دانههای باران، تکتک و آرام روی شیشۀ پنجرههای ماشین افتادند. دختر سرش را عقب برد، با خودش گفت:«یادت بماند!» و از زیر چشم به راننده، همان مرد چهارشانه خیره شد که تمام راه را سکوت کرده بود. دختر هرچند که میخواست چیزهایی بپرسد، بداند که «دارند کجا میروند؟ چه کسی گفته بروند؟ اصلاً خود این آقا کیست؟» اما یادش رفت یا ترجیح داد که نداند. چشمهایش را شکاف کرد و از میان پلکهایش به اطراف نگاه کرد که حالا در مه غلیظی فرو رفته بود و دورتادورش، جز سفیدی مطلق، چیزی نبود. گویی ماشین، دیوار سفیدی را میشکافت و پیش میرفت و دختر را وادار میکرد تا خیال کند «لابد زمین دهان باز کرده و آنها را بلعیده است.» ماشین ناگهان متوقف شد. دختر اول گمان برد که «احتمالاً به دیواری برخوردهاند.» بعد که راننده پیاده شد، فکر کرد «حتماً دیگر نمیدیده، نمیتوانسته پیش برود.» اما هنگامیکه درِ سمت دختر باز شد و مرد چهارشانه با اشارۀ سر دستور داد که پیاده شود، حالیش شد که رسیدهاند.
دختر بهمحض آنکه پایش را روی زمین گذاشت، رطوبت غلیظی را فرو برد که سینهاش را سنگین کرد و راه نفسش را بست. سرش گیج رفت. احساس ناشناختهای در تنش جنبید، یکجور وحشت از گمشدن، در عین اطمینان از پیدابودن که او را همزمان دچار دلهره و دلگرمی میکرد؛ پوستش را سرد و خونش را گرم میکرد. با خودش گفت «همین حالاست که لیز بخورد و بیفتد.» اما بعد که کف پاهایش را محکم در گلوشلِ زمین فرو برد، خیالش راحت شد. دختر قدم برداشت و کورکورانه هیبت مرد را دنبال کرد که از او دور میشد. مرد چهارشانه انگار که راه را بلد باشد، در عمق سفیدیها فرو رفت و دختر از ترس گمشدن قدمهایش را تند کرد. چند قدم پیش نرفته بودند که چشمهای دختر، ابرها را کنار زد. تنۀ درختان انبوهی را مقابلش تشخیص داد و هامِ کرکنندهای توی گوشش پیچید. دختر به خودش لرزید، چشمهایش را پایین انداخت و آنقدر رفت تا به پشت مرد برخورد کرد. راننده ایستاده بود و به کلبهای زهواردررفته و ویران نگاه میکرد که از میان درختان پیدایش شده بود. مرد با همان صدای زنانه گفت:«اینجاست.» دختر بهنظرش رسید که امکان ندارد مادرش اینجا باشد. خواست بپرسد:«مطمئنید؟» که مؤدب هم باشد؛ اما هنگامیکه مرد دوباره به راه افتاد، دختر سؤالش را قورت داد و مطیعانه او را دنبال کرد. حین راهرفتن، خواست به برادرش زنگ بزند؛ اما از دسترس خارج بود. خواست تصویری بگیرد، عکسی، فیلمی، هرچه، یکجور سند و مدرک که بگوید «آهای! من اینجا بودهام.» گوشیش بهش دهنکجی کرد، تصاویر را تاب داد و محو کرد. آخرْسر منصرف شد، گوشی را توی جیبش گذاشت و به خانه نزدیک شد. از دیدن هیبت عظیمالجثۀ موجود غریبی که انگار روی تمام خانه چنبره زده و بخشی از آن بیغوله شده بود، یکه خورد. سر جایش میخکوب شد. پنجرههای ویرانۀ مقابلش چندبار پلک زدند و نگاهشان را به دختر دوختند و دختر پسِ آن نگاههای مرموز و مشمئزکننده، آشنایی و صمیمیتی را دید که میشناخت. ناخواسته لبش جنبید و گفت:«چرا مرا…» و پیش از آنکه جملهاش به پایان برسد، در خانه باز شد. ولوله و همهمۀ آدمهایی که درون خانه بودند، وادارش کرد چند قدمی عقب برود. مرد چهارشانه دستش را دراز کرد، انگشتان دختر را محکم گرفت و او را داخل خانه برد.
درون ساختمان، یکسره با بیرونش متفاوت بود. دیوارهایی داشت بلند و رنگی با پنجرههایی پر از نقشونگار، راهپلههایی داشت دوَرانی و نورهایی درخشان، راهروهایی داشت طولانی و اتاقهایی بسیار که همگی خانه را به مکانی باشکوه و تمامنشدنی بدل کرده بودند. تعداد زیادی زن و مرد، پیر و جوان، توی هم میلولیدند و میخندیدند. تنهایشان را تاب میدادند و دستهایشان را روی هوا، روی سر، روی تن یکدیگر میسُراندند. چند قدم که پیش رفتند، دختر از میان هیاهو و آدمهای ریز و درشت، جثۀ ریزنقشی را دید که بر سکویی نشسته بود. غریبه سرش را بالا آورد و با مردمکهای گشادشده به دختر و مرد همراهش خیره شد. اندام پیر و چروک و پر از خراش و زخم و داغ و نقشش به حرکت افتاد و با شوریدگی و در تشنجهایی تبآلود، تنش را تکان داد. پیرزن رقصید، گردید و تاب خورد. دور زن عریانی چرخید که پایین پاهایش دراز کشیده بود. زن عریان، با دستها و پاها و چشمهای بسته، قهقه میزد و با هر خنده، امعاء و احشایش از شکم دریدهاش بیرون میریخت. دو دختربچه انگشتهای زن را در دست گرفته بودند و بهکمک تیغی، کند و آرام، گوشتِ انگشتان زن را میتراشیدند. غریبه بهآنی از حرکت ایستاد و جیغ کشید. جمعیت با صدای فریاد او خشکش زد و همهجا را سکوت فرا گرفت. زنِ خوابیده، ناگهان چشمهایش را گشود، سرش را بهطرف دختر برگرداند، نگاهش کرد و گفت:«خوشگل نشدهام؟»
دختر پسپسکی رفت. ناگهان قلبش تا گلو پیش آمد و تند زد و دهانش را خشک کرد. زن عریانی که میان تکههای ناخن، مدفوع، موم، چوب، گوی و کارد دراز کشیده بود، مادرش بود. مرد چهارشانه سرش را به گوش دختر نزدیک کرد و گفت:«دیدی که مطمئن بودم!» و غریبه از میان آن همه آخال، سنگی آبی برداشت، به دهان برد، رویش تف انداخت و روی صورت مادر گذاشت. روی گونۀ زن، با دو انگشت فاصله از بینی، خالی کوچک و آبی نمایان شد. ناگهان از پشت سرش، مردها و زنها، به همراهی سنج و طبل، و در حالی که دستهایشان را محکم به هم میزدند، با صدایی بلند به آواز خواندند:«میدانیم چرا و از کجا آمدهای! چرا اینگونه او را کشتی؟» مادر لبخند زد، گفت:«بیا.» دختر بیحرکت ماند. مرد چهارشانه دستش را کشید و بچهای را که سمت راست زن نشسته بود، کنار زد. دختر را لبهی سکو، کنار مادر نشاند. دست مادر را که فقط چند رشتهاستخوانِ دراز و خونی از آن آویزان بود، در دست دختر گذاشت و باز سرش را زیر گوش دختر گرفت و آرام گفت:«بخوان.» دختر به انگشتهای مادرش نگاه کرد، به مردمک خالی چشمهای او، به ترکیب متعفنی که زن را در بر گرفته بود. بعد به پیرزنِ غریبه نگاه کرد، به مرد چهارشانه، و سپس تمامی آن آدمهایی که مقابلش بیقرار و منتظر ایستاده بودند. دهانش را باز کرد که فریاد بکشد «نمیتواند، یادش نیست، اصلاً چیزی بلد نیست.» اما به جای آن فریاد، از میان لبهایش آوازی بیرون پرید و خواند:«جغد بر روی دیوارهای شهر نشسته است و جوری میخواند که انگار شهر متروک شده. عزیز من، به این خاطر که ترکت کردم، در آغوش دوستانت زاری نکن؛ آغوش من در تن تو جا مانده است.»
و بعد که آوازش تمام شد، دید که مادر محو شده، غریبه، مرد چهارشانه، میهمانان و خانه. دید در نقطهای نشسته و مقابلش صخرههایی در هم فرورفته، قدم علم کردهاند و دو کوه لرزان و تیز در دوردست قرار گرفته. دید که از میان نیهای رقصان، دریا میخروشد و آسمان انگاری که شکاف برداشته است، نیمهاش روز، نیم دیگرش شب شده. آفتاب و ماه، تندوتیز میدرخشیدند و آبی و سیاهیِ بالای سرش یکدیگر را در آغوش گرفته بودند. سر برداشت و از سنگی که رویش نشسته بود، برخاست. پا روی ماسههای داغ کشید و شب را که پشت سرش بود، تنها گذاشت. به سمت دریا رفت و با هر قدم که برداشت، جیغ مرغهای دریایی که مقابلش، روی آب به پرواز درآمده بودند، بلندتر شد. مرغان دورش میرقصیدند و موجها نوک انگشتهای پایش را میبوسیدند. خونش از گرمای مطبوع آفتاب داغ و کمی از تنش توی آب ذوب شد. چشمهایش را بست و به زنگ گوشیش که در جیب گذاشته بود، بیاعتنایی کرد. میدانست که «احتمالاً مادر است» و میخواهد بگوید که «بالاخره کی به خانه برمیگرد؟» اما مگر او، همین حالا در خانه نبود؟