مدتی بود که احساساتش شروع شده بود. پیرامونش یک چیزهایی حس میکرد. جای گرم و مرغوبی بود. نمیخواست آنجا را ترک کند، ولی انگار لازم بود. باید چنین میکرد. پس لرزشی به بدنش انداخت. ولی مؤثر نبود. شش دست و پایش محکم محصور شده بود. چه فضای بستهای. حس ناخوشایندی بهش دست داد. حالا کمکم داشت از آن محیط بیزار میشد. یکدفعه احساس کرد بالای سرش دارد ورم میکند. چند دفعه ورم کرد، به سقف خورد و چلانده شد، و دوباره ورمش کم شد. ولی باز هم تکرار شد. چند دفعه سرش را کمی جابهجا کرد. بعد از دهها بار، بالاخره بالای سرش آنقدر ورم کرد که سقف را شکافت. سپس فروخوابید و سقف دوباره بر سرش برگشت، امّا دیگر سقف شکافته شده بود. بهمجرد اینکه سرش ورم میکرد، سقف کنار میرفت و هربار با کمی وقفه و در حد توان، مگس از پاهایش هم کمک میگرفت تا خودش را بالا بکشد. اینقدر ادامه داد تا بالاخره سرش خارج شد. چند لحظه بعد بالاتنهاش هم خارج شده بود، روی زمین شلنگتخته میانداخت و خودش و محفظه را به اینطرفآنطرف میکشید. در نهایت دو دست جلوییاش هم آزاد شدند و بالاخره توانست بهکمک آنها خودش را یکسره از محفظه بیرون بکشد.
ورم سرش خیلی زود فروکش کرد و کامل جمع شد. سر محدبش را چند بار دوران داد و به کمک دو چشم وسیع موزاییکی که مساحت قابلتوجهی از سرش را پوشش میداد اطراف را برانداز کرد. دنیا در نگاهش هزاران تکه بود که با زمختی در کنار هم جای میگرفت. دوروبرش پر از موادی پلاسیده و گندیده بود که بوی تعفن دلپذیری داشت. غیر از او چند مگس دیگر نیز که همقدوقوارۀ او بودند در آنجا حضور داشتند. بعضیشان غذا میخوردند و بعضی دیگر یک جا ایستاده و بیهوده دستهایشان را به هم میمالیدند. یکی از مگسها را دید که قبل از خوردن غذا بر آن تف میانداخت. دیدن این صحنه اشتهایش را کور کرد. کمی راه رفت تا از آن مگسها دورتر شود. لحظهای نگذشته بود که صحنۀ قبلی از خاطرش محو شد و اشتهایش برگشت. اطرافش پر از خوراکی بود. تکهغذایی که بهنظرش مطلوبتر و متعفنتر میآمد برگزید، ناگهان وقتی فهمید غذا کمی سفت است، میلی شدید به ریختن بزاقش بر آن پیدا کرد که بسیار خوشایند و معقول بود. غذایش را که خورد و شکمش سیر شد، احساس کرد دیگر باید از آن محیط خارج شود. امّا حس خوبی نداشت. موادی به دستها، پاها و دهانش چسبیده بود که باید تمیز میشد. بنابراین شروع کرد دستهایش را به هم بمالد. با صبر و حوصله دستها و پاهایش را یکییکی تمیز کرد و سپس دهانش و حتی بالهایش را هم از هرگونه آلودگی تمیز کرد. کارش که تمام شد، دوباره شروع کرد اطراف را برانداز کند. در نزدیکیاش مگس کوچکی را در حال خارجشدن از محفظهای تیره دید. سرش از انتهای محفظه خارج شده بود و پوستی کیسهمانند روی سرش مرتب ورم میکرد و میخوابید. سرش را با عجز و ضعف به اطراف کشوقوس میداد تا تنهاش را خارج کند. رقتانگیز بود. مگس از او دور شد و کمی راه رفت. دوباره سرش را چرخاند و اطراف را برانداز کرد. دوباره حس کرد که پاهایش کثیف شده، پس شروع کرد دوباره خودش را تمیزکردن. دوسه بار دیگر همین چرخه تکرار شد تا بالاخره حس پرواز بهش دست داد و ناخودآگاه بالهایش را باز کرد و شروع کرد به پرواز.
مگس جریان هوای مطلوبی را با بدنش حس کرد و سوار بر آن شد و رفت. رفت تا به داخل ساختمانی رسید. بالزنان و پرجنبوجوش چرخی زد تا ببیند چه چیزی نظرش را جلب میکند، بلکه سراغ آن برود. نمیدانست کجا بود، نمیدانست از کجا آمده، نمیدانست کجا میخواست برود. فقط دنبال نشانهها و احساساتش میرفت. چیزی غیر از این در ذهنش نمیگنجید، چه بسا اصلاً وجود نداشت.
کمی که چرخ زد به فضای سربستهای رسید. محدودیت فضا چندان حس خوشایندی نداشت، بنابراین به حرکتش ادامه داد. دومرتبه جریان هوایی پیدا کرد و برش سوار شد. رفت تا به سالنی رسید. بویی به مشامش رسید که خوشش آمد. پس سراغش رفت. دریاچۀ کوچکی از نوعی مایع پیدا کرد. دهان خرطومیشکلش را در آن فرو برد و شروع کرد به مکیدن. شیرین بود. جان تازهای گرفت. حسابی سرحال شد. پس بیشتر مکید. اینقدر مکید که کمی بالا آورد و حس تهوعی نامطلوب بهش دست داد. دیگر ادامه نداد. کمی همانجا ایستاد و احساس کرد باید دستها و پاها و دهانش را تمیز کند. پس شروع کرد. وسط این کار بود که ناگهان موجود متحرک غولپیکری را دید که دارد نزدیک میشود. پس فوری دست از کار کشید و به پرواز درآمد. گشت و گشت و چرخید و چرخید تا اینکه فراموش کرد چرا دارد پرواز میکند، پس دوباره دنبال نشانهها و احساساتش رفت. بر لبهای نورانی که هوای گرمتری داشت فرود آمد. گرما بر پشتش میتابید و او را به خوابی ناز دعوت میکرد. خوابآلود شد. پس خوابید. در جایی که نمیدانست کجاست، در گرمایی که نمیدانست منشأش چیست، در زمانی که نمیدانست چه زمانی است، خوابید.
وقتی بیدار شد هنوز نور میتابید، امّا کمی از شدت آن و همینطور از میزان گرمی محل کاسته شده بود. احساس کرد باید کاری بکند. شروع کرد به بالزدن و چرخیدن. هرازچندگاهی جایی مینشست و لحظهای توقف میکرد، امّا چون دوباره همان احساس قبلی که میگفت باید کاری انجام دهد تمام بدنش را پُر میکرد، از جا جست میزد و چرخی میزد و دنبال چیزی ناشناخته میگشت. سه ساعت از عمرش به همین منوال گذشت، هرچند اصلاً و ابداً به این مسئله واقف نبود که عمر چیست، چه برسد به اینکه طول آن را بداند یا که نگران چگونگی گذرش باشد. احساساتش را یکییکی پیروی میکرد. زندگی برای او همین بود. در لحظه عملکردن. صرفِ دنبالکردن احساسات.
یکدفعه بویی به مشامش رسید که جذبش کرد. بیدرنگ سراغ آن رفت. جریان هوا حالا در خلاف جهت حرکتش بود، ولی انگیزۀ رسیدن به منشأ آن بوی دلپذیر غلبه میکرد. با کمی تلاش بیشتر خودش را به آن رساند. تکهغذایی بود. محیط اطرافش حالا تاریک و فضا بسیار بسته بود، امّا چه عیبی داشت؟ مقداری از مایعی که خورده بود را روی غذا بالا آورد و شروع کرد به مکیدن. غذای لذیذی بود و همین کافی بود که به خوردنش ادامه دهد. باز هم غذا بود. باز هم به خوردنش ادامه داد. دومرتبه بالا آورد، امّا این بار حس ناخوشایندی بود. ناگهان از همان غذایی که تا لحظهای پیش به آن عشق میورزید و از یافتنش غرق شعف شده بود، چنان بدش آمد که گویی این غذا بوده که سراغ او آمده و بلا را بر سرش نازل کرده. دیگر درنگ نکرد. بال زد و از آنجا دور شد. لحظهای بعد همهچیز از یادش رفته، ولی گرد احساسی ناخوشایند درونش نشست.
مگس چرخ زد و بال زد و نشست و باز پرید. باید کاری میکرد. وارد فضای بازتری شد، ولی یکدفعه خواست وارد فضای بسیار بازتری شود. نور دید. نور چشمانش را میزد، ولی با این حال جذابیت خاصی داشت. به طرف نور رفت، ولی محکم به سدّی برخورد کرد. سدّی نامرئی؟! چنین چیزی معنی نداشت. میخواست بهسمت نور برود. نور او را فرا میخواند. پس دوباره رفت. امّا باز هم انگار به چیزی برخورد کرد و عقب افتاد. چیزی حایل بود. ولی چیزی نمیدید. پس چیزی نبود. دوباره… دوباره… و دوباره تلاش کرد. هرازچندگاهی همهچیز یادش میرفت، کمی جابهجا میشد، کمی بیحرکت میایستاد، تا اینکه دوباره احساسات قبلی وجودش را پر میکرد و چرخۀ تلاش از اول آغاز میشد. فایدهای نداشت. دو ساعت دیگر گذشت. البته او این وقت را تلفشده نمیدانست و اساساً زمان برایش معنایی نداشت، امّا رفتهرفته بدنش خستهتر میشد.
هوا کمکم رو به تاریکی رفت و دیگر آن نور جذاب دیده نشد. مگس که به خودش آمد احساس کرد روبهرویش سردتر از پشتسرش شده، و چون گرما را ترجیح میداد برگشت و در خلاف جهت قبلی حرکت کرد، هرچند که به خاطر نداشت قبلش در کدام جهت حرکت کرده بود. حس خوابآلودگی بهش دست داد. کمی آنطرفتر سطح گرم و نرمی پیدا کرد، به آن چسبید و خوابید.
خواب آرامی نداشت. مدام سروصدایی میشد. گاهی هم یکدفعه نور از بالا میتابید و چند لحظه بعد دوباره تاریک میشد. این بود که چند بار از خواب پرید و حتی خواست جابهجا شود، ولی طولی نمیکشید که شرایط جدید را فراموش میکرد و دوباره حس خواب غلبه میکرد و میخوابید. بعد از مدتی سروصداها فروکش کرد و محیط در تاریکی غرق شد. مگس گرسنه شد. با این حال هنوز حس میکرد که معدهاش از وعدۀ قبلی خالی نشده. مطمئن نبود که سراغ غذا برود یا نه. احساسش دوگانه شده بود. نتوانست تصمیم بگیرد. موضوع مسئله کامل از ذهنش پاک شد و بهجای آن تصمیم گرفت چرخ بزند. بالزنان کمی چرخید، چند بار به موانعی برخورد کرد و دردش گرفت، ولی باز هم کورکورانه ادامه داد تا بالاخره احساس کرد وارد فضای دیگری شده است. انگار میزان نور ورودی به چشمانش اندکی بیشتر شده بود و پاهایش هوای متفاوتی را احساس میکردند. سرش را کمی دوران داد تا تصویری سیصدوشصت درجه از اطرافش داشته باشد، امّا چیز زیادی دستگیرش نشد. محلی را دید که پرنورتر بود. گویا نور از آنجا منشأ میگرفت. نور دلانگیزی بود. نمیدانست آن شیء چیست، نمیدانست آن منطقه کجاست، نمیدانست دنبال چه بود، فقط میدانست که دوست داشت به آن منبع نور نزدیکتر شود، بلکه اگر بشود آن را در آغوش بکشد. نور خاصی بود. انگار قلقلکش میداد. بدون اینکه بداند چرا یا چگونه، نسبت به آن شیء ناشناخته نوعی حس آمیخته از دلبستگی، اعتماد و صمیمیت داشت. زیبا بود. بسیار زیبا. نزدیکشدن بهش اصلاً کار عجیبی نبود، چه بسا خودِ نور او را دعوت میکرد تا نزدیکتر بیاید.
پس رفت. بال زد و نزدیکتر شد. مستقیم و با سرعت به سمتش پرواز میکرد تا در آخرین لحظه با یک گردش سریع بدن با پاهایش به آن بچسبد و در آغوشش بگیرد. امّا ناگهان اتّفاقی افتاد که مگس را شوکه کرد. یک جاندار بالدار دیگر در حالی که در هوا تاب میخورد، از سمتی دیگر سریعتر از او به منبع نورانی رسید و جیززز! درجا سوخت و بلافاصله مُرد. مگس که این صحنهٔ هولناک و رعبانگیز را دیده بود، گویی به یکباره سطلی آب بر آتش اشتیاقش ریخته باشند، از ترس اینکه مبادا دچار همین مصیبت مرگبار شود، در آخرین لحظه چرخید، لبهٔ یکی از بالهایش یک آن به منبع برخورد کرد و تمام بدنش به رعشهای سوزناک افتاد، ولی شانس یار بود و شروع نشده تمام شد. مگس که حالا در حالتی از اضطراب و نگرانی به سر میبرد و حس میکرد بهش خیانت شده یا سرش کلاه رفته، سراپا خشم و کینه شد، امّا این خشم مخاطب مشخصی نداشت، صرفاً یک جسم نورانی ناشناخته را مسبّب رنجشش میدانست.
دوباره شروع کرد به چرخیدن و دورزدن. یکی از بالهایش درد میکرد و میسوخت و تمام بدنش را تحت تاثیر قرار میداد. میخواست هرچه زودتر از آن فضای نحس خارج شود و جای گرم و نرم و ترجیحاً متعفنی را پیدا کند تا استراحت کند. پس گشت و از آن محیط که منبع نور در آن بود خارج شد و لحظاتی بیش نگذشته بود که تمام ماجرا را فراموش کرد. ولی درد بال با او ماند. دردش پس از اندکی تسکین، حالا داشت بدتر میشد. نمیدانست چرا درد داشت، نمیدانست از چه زمانی درد داشت، نمیدانست چطور میشد دردش را کاست، فقط میدانست که درد داشت. دیگر حس پرواز نداشت. باید سریعتر فرود میآمد. لبهای پیدا کرد که پشت حایلی مواج پنهان شده بود. آن طرف میشد فضای گستردهای را دید. شاید اگر درد نداشت همانموقع بهسوی فضای بازتر حرکت میکرد. ولی درد او را زمینگیر کرده بود. یکدفعه حس کرد بالش را تمیز کند، پس همین کار را کرد. سپس خسته شد و همانجا خوابید.
ساعتی گذشت و سپس ساعتی دیگر. وقتی بیدار شد اطرافش پر از نور بود. از دردش کاسته شده بود. حس کرد میتواند دوباره پرواز کند. یک سمت حایلی را میدید که تیره بود ولی نور هم داشت، سمت دیگر فضایی بزرگ و دلباز و سرشار از نور و حیات. نور همهجا را فرا گرفته بود. مگس از خود بیخود شد. باید فوری میرفت و در آن همه نور شیرجه میزد. با شوروشوق شروع کرد خود را تمیزکردن. دستها، پاها، دهان، و سپس بالهایش را بهخوبی شستوشو داد. میخواست با تمام بدنش آن محیط نورانی را حس کند. دیگر طاقت نداشت. شروع کرد بهسمتش پرواز کند، امّا هنوز شروع نکرده بود که به مانعی برخورد کرد. کمی مسیرش را تغییر داد و دوباره شیرجه رفت. ولی نه. کارساز نبود. میخواست برود. پس دوباره تلاش کرد. باز هم نشد. ماجرا چه بود؟ چه چیزی جلویش را میگرفت؟ چرا نمیتوانست به نور نزدیکتر شود؟ نکند او نمیتوانست پرواز کند؟ نکند کثیفی مانع حرکتش بود؟ مگس که فراموش کرده بود لحظاتی پیش خودش را تمیز کرده، دومرتبه شروع کرد به گندزدایی. بعد از اینکه یک ساعت کامل خودش را شُست، دوباره عزمش جزم شد که حرکت کند. پس مستقیم، سر به جلو، حرکت کرد به سمت دریای نور، ولی محکم به مانعی برخورد کرد، در حالی که سرش جلو نمیرفت همچنان بال میزد، اینطرف و آنطرف میلغزید ولی ابداً جلو نمیرفت. عجیب بود. توجیهی نداشت.
مگس کمی صبر کرد. گرسنه شده بود. غذا میخواست. مایعات میخواست. احساس ضعف رفتهرفته در بدنش پخش میشد. هوایی که در مجاری شاخهشاخهٔ بدنش در جریان بود حس سرمایی غریب در بدنش پخش میکرد. امّا نور روبهرویش بود. محیطی باز و دلچسب در نزدیکی بود، چه بسا مگس همین الان هم در گوشهای از همان محیط بود. پس باید بهسمتش میرفت. مطمئناً آنجا غذاهایی متعفن و مایعاتی شیرین پیدا میکرد. آنجا حالش بهتر میشد. آنجا همهچیز داشت. بله. باید میرفت. هرچه سریعتر.
مگس بارها و بارها تلاش کرد. به دفعات بدنش را بر آن سدّ نامرئی کوبید. امّا هر چند لحظه که میگذشت تلاشهای پیشینش را به کلی از یاد میبرد و دوباره از نو آغاز میکرد. هر بار خستهتر و ضعیفتر از قبل. ساعتها گذشت. مدتّی نور حتی قویتر هم شد و مگس پنداشت که دارد پیشرفتی حاصل میکند، پس بیشتر و شدیدتر تلاش کرد. ولی هرچقدر هم که خودش را به آبوآتش زد، حایل مرئی پشتسرش از جایش جُنب نخورد. دیری نگذشت که از شدت نور کاسته شد. حالا علیرغم تلاشهایش، انگار از هدفش دورتر هم میشد. احساسش ولی همچنان میگفت باید بهسمت نور برود. خوشبختی آنجا بود! ساعتها با تلاش و کوشش گذشت. نور گویی رو به اتمام بود. خستگی و کوفتگی بدن مگس را به پایین میکشید. مگس چیزی نمیفهمید. نمیدانست کجاست و نمیدانست کجا میخواهد برود. فقط وهم این را داشت که چیزی را از دست داده. بدنش میلرزید. هرچقدر که نور بیرون کمتر میشد، نور چشمان مگس هم کمتر میشد. پاهایش دیگر رمق نداشتند. دیگر بدنش را حس نمیکرد. از حایل نامرئی جدا شد و دیگر چیزی احساس نکرد.