ادبیات، فلسفه، سیاست

Solitude
*oil on canvas
*182,9 x 91,4 cm
*1890

تنهایی

امید شعبانی‌

ده دقیقه پیش یک رژ لب دزدیدم. از داخل کیف دختری که قرار نیست ببینمش. یک راست آمد و روی صندلی جلو نشست. با اینکه عقب خالی بود، جلو نشست. زیبا بود. همین که راه افتادم سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و…

ده دقیقه پیش یک رژ لب دزدیدم. از داخل کیف دختری که قرار نیست ببینمش. یک راست آمد و روی صندلی جلو نشست. با اینکه عقب خالی بود، جلو نشست. زیبا بود. همین که راه افتادم سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم‌هایش را بست. زیبا بود. از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کردم. در کیفش باز بود. کیفش کنار دنده بود. به دومین دست انداز که رسیدم، رژ لبش را کش رفتم. زیبا بود. دویست متر بعد پیاده شد. رژ لبش طعم سرب می‌داد‌.‌

من با شغل احمد مشکلی ندارم. رانندگی که شغل بدی نیست. با درآمدشم کار ندارم. به خدا من اصلا و ابدا به پول هیچ مردی نیاز ندارم. خدا رو شکر خودم کار دارم و خرج زندگیمو درمیارم و محتاج کسی نیستم. حرف من سر اینه که چرا تا لنگ ظهر می‌خوابه؟ یکسره هم غر می‌زنه که پول در نمیاره و چرا بابای من داره واسه عروسی هزینه می‌تراشه. خب پسر خوب تو صبح زود بیدار شو برو سر کار اگه پول درنیاوردی بیا بگو آیدا من نمی‌تونم از پس خرج عروسی بربیام. اون وقت منم با بابام صحبت می‌کنم کوتاه بیاد. به خدا از اینکه همش میگه تنهام خسته شدم. امشب تو رستوران تصمیمم رو گرفتم‌.‌

سوار تاکسی‌اش شد. همیشه دوست داشت راننده تاکسی باشد. از کودکی عاشق رانندگی بود. زمان مدرسه هم با اینکه می‌توانست با پدرش تا مدرسه برود، تنها می‌رفت تا سوار تاکسی شود. وقتی که برای اولین بار سوار تاکسی خودش شد، عشق عمیقی را حس کرد. عشقی یک طرفه نسبت به خودرویش. چیزی شبیه عشق باباگوریو نسبت به دخترهایش. روی داشبورد دست می‌کشید، فرمان را بو می‌کرد و به خیابان‌هایی که قرار بود با هم طی کنند، می اندیشید‌.‌

خسته ام. از امروز بعد از ظهر که آن دختر را دیدم. خسته‌ام. به تنهایی عادت کرده بودم. مشکلی هم نداشتم. مثل بقیه زندگی می‌کردم. اما وقتی تنها باشی و زنگ خانه را بزنند، یا تلفن زنگ بخورد، هزار جور خیال پردازی می‌کنی تا بفهمی چه کسی است. آخر سر هم که می‌فهمی خانه را اشتباه آمده‌اند یا زنگ تلفن قبل از جواب دادن قطع شود، تمام مراحلی را که طی کردی تا به تنهایی عادت کنی، باید از نو بگذرانی. دوباره تنهایی برایم عذاب‌آور شده‌.‌

‌ ‌توی سینما احمد سعی می‌کرد هرچه بیشتر بدنش را به بدن آیدا نزدیک کند. فیلمی که نگاه می‌کردند، کمدی بود و هر بار که صدای خنده‌ی مردم بلند می‌شد، احمد بلند می‌گفت: دوستت دارم آیدا. آیدا هم می‌شنید اما خودش را به نشنیدن می‌زد. او حتی حس می‌کرد که احمد چطور تنش را به او نزدیک می‌کند، اما به روی خودش نمی‌آورد. وقتی هم که دستشان با هم تماس پیدا کرد، دستش را کنار نکشید و تمام وجود احمد گر گرفت. قهقهه‌ی آدم‌ها مثل مهی فضای تاریک سینما را در بر گرفته بود و نگاه‌های آیدا مانند رعد و برق به جان احمد رخنه می‌کرد.

بعد از سینما با هم قدم زدند. فقط آیدا صحبت می‌کرد و طبق یک قانون نانوشته، احمد فقط و فقط تایید می‌کرد. باران نمی‌بارید، برگ‌ریزان نبود، درخت‌ها شکوفه نداده بودند، خیابان سنگ‌فرش نبود و آن‌ها کنار هم شاد بودند‌.‌

امروز دوباره از آن خیابان گذشتم. درست همان ساعت دیروزی. همان ساعت که آن دختر را سوار کردم. همان دختر که رژ لبش را دزدیدم. باز همان جا ایستاده بود. باز هم روی صندلی جلو نشست. نگاهش کردم. خندید. خندیدم. نمی‌دانم چه پرسیدم. نمی‌دانم چه جوابی داد. بعد اسمش را پرسیدم. گفت: اسم منو می‌خوای چیکار؟ نگاهش کردم. خندیدم. یک دفعه ماشین به چیزی خورد. جلو را نگاه کردم. صندوق عقب ماشین جلویی جمع شده بود. به هم نگاه کردیم. با هم خندیدیم. گفت: اسم من آیداست‌.‌

بعد از ظهری داشتم از سر کار برمی گشتم، سوار یه تاکسی شدم. رفتم جلو نشستم. من بدم میاد عقب بشینم که بعدش یه مرد بیاد کنارم بشینه. اونجوری انگار دارن خفه‌م می‌کنن. رفتم جلو نشستم. یکم سرم درد می‌کرد. چشمام نیمه باز بود. یهو راننده دستش رو کرد تو کیفم. اولش فکر کردم می‌خواد پولم رو بدزده، زیپ کیفم باز مونده بود. دیدم رژ لبم رو برداشت. منم به روی خودم نیاوردم. موقع پیاده‌شدن، نگاش کردم. خیلی خوش‌قیافه بود‌.‌

پدرم سیگار می‌کشید. هنوز هم می‌کشد، وقتی من سر خاکش می‌روم. پنج شنبه‌ها. یک پاکت روی قبرش می‌گذارم. او هم آن پایین تکانی به خودش می‌دهد. مگنا می‌کشید. هنوز هم می‌کشد. به جای خرما سیگار تعارف می‌کنم به همه. هر پنج شنبه. پدرم تنهاست. من تنهام. آیدا تنهاست. پدرش تنهاست. پدرش از من انتظار دارد. از داماد آینده‌اش. عروسی، حنابندان، عقد، بله‌برون، شیربها، مهریه. صبح‌ها نمی‌توانم رانندگی کنم. صبح‌ها زمان کندتر می‌گذرد. غصه‌ام می‌گیرد. یاد پدرم می‌افتم. هر روز صبح سر کار می‌رفت. هنوز هم می‌رود. صبح‌ها دوست دارم خودکشی کنم، از وقتی اشتهایم زیاد شده. صبح‌ها فقط می‌خوابم. سرترالین که می‌خورم اشتهایم چند برابر می‌شود. پدرم هیچ وقت قرص نمی‌خورد. هنوز هم نمی‌خورد‌.‌

آیدا روی صندلی‌اش کمی جا به جا شد. به باقیمانده‌ی غذایش نگاهی کرد و بعد به آدم‌های سیری‌ناپذیر داخل رستوران. حرص آدم‌ها برای خوردن او را عصبانی می‌کرد. سعی کرد حواسش را پرت کند. چشم‌هایش را تنگ کرد، لبخندی زد و رو به احمد گفت‌:‌

چرا از من خوشت اومد؟

احمد نگاهش کرد، دو قاشق آخر غذا را پشت سر هم در دهانش گذاشت و جوابش را با دهان پر داد‌.‌

آیدا کمی اخم کرد و گفت: فقط همین؟

احمد بشقاب آیدا را جلوی خودش کشید و سرش را کمی کج کرد و با لحنی لوس جوابش را داد‌.‌

آیدا خنده‌ای عصبی کرد و بعد گوشی را از کیفش در آورد تا نگاهش به احمد نیفتد. در صفحه‌ی اینستاگرامش نوشته بود‌:‌

آیدا بیست و هفت ساله، متعهد‌.‌

نوشته‌اش را پاک کرد و نوشت‌:‌

آیدا، تهران، مجرد‌.‌

خیلی پسر خوبیه. اهل هیچی نیست. سیگارم نمی‌کشه. یه مقدار ساده‌س ولی خیلی باهوشه. از اون آدما نیست که دوزاری‌شون کجه، منو خوب درک می‌کنه. با هم جوریم. چشمش دنبال این و اون نیست، سرش تو کار خودشه. موقع حرف‌زدن قشنگ معلومه آدم‌حسابیه، تا حالا ندیدم فحش بده. یه بار بهش گفتم این لباسی که پوشیدی بهت نمیاد، حالا هر دفعه که قراره همو ببینیم زنگ می‌زنه می‌پرسه چی رو با چی بپوشم؟ خیلی باحاله. یه کم عجیب و غریب هست ولی باحاله. مثلاً امروز تو سینما هی می‌گفت: دوستت دارم آیدا. از یه طرف جوری می‌گفت که من بشنوم، از یه طرف مثلاً خجالت می‌کشید که من می‌شنوم‌.‌

بچه که بودم فهمیدم تنهایی چیست. خانه‌ی دایی مادرم بزرگ بود. باغ داشت. بین در پشتی باغ و دیوار، شکاف بود. به خانه‌ی دایی مادرم که می‌رفتم، از آن شکاف بیرون را می‌دیدم. خانه‌ی بارانی‌ها از آن جا معلوم بود. بارانی‌ها معروف بودند. هر روز صبح آن جا منتظر می‌ایستادم. صبح ها. روی پله همیشه دو پاکت سیگار و سه بسته بیسکوییت بود. صبح‌ها. در باز می‌شد و دستی بیرون می‌آمد، سیگار و بیسکوییت را برمی‌داشت. آن دست، دست تنهایی بود.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش