سر محله، آنجا که محله شروع میشد. کنار قهوهخانه، مغازهی خواربارفروشی بابا بود. از صبح تا شب آنجا کار میکرد و خانهاش هم همانجا پشت مغازه بود. بابا، خانم بود. منتهی وقتی هفت هشت ساله بود، پدرش زمینگیر شده بود و بعد از چند سال زندگی نباتی مرده بود. برای همین او مدرسه نرفته بود. سواد نداشت و از بچگی شاگرد مغازه شده بود و کار کرده بود تا اینکه آخر سر صاحب مغازهی کلنگی سرمحله و خانهی پشت آن شده بود. البته خانهاش دو تا اتاق بینور و تودرتو بود که بوی نا میداد اما برای بابا گنج بزرگی بود که حاصل همهی عمرش را پای آن داده بود.
بابا صدایش میکردند چون مادرش گفته بود نان بیار خانه بابا است پس از وقتی که او پول در آورده بود و خرج و مخارج خانه و خواهر و برادرهایش را داده بود، شده بود بابا. در اصل هم برای همهی آنها پدری کرده بود. دخترها را شوهر و پسرها را زن داده بود و نه تنها برای خانواده که برای همهی اهالی محله نماد ایثار و پدری بود. مادر بابا خیلی جوان بود و خودش را پاسوز بچهها نکرده بود و خیلی زود شوهر کرده و رفته بود. وقتی مادرش عروس شد هیچ کس نبود که از بابا و خواهر و برادرهایش نگهداری کند بهغیر از عموی بزرگشان که او هم چشمش دنبال خانه آنها بود. اول کمی ادای بزرگی کردن را در آورده بود و بعد برای تار و مار کردن برادرزادههای صغیرش گفته بود نگهداری از همهی بچهها باهم از عهدهاش خارج است و بعد برای اینکه خانه را راحتتر بالا بکشد قصد کرده بود که بچهها را بین قوم و خویشهای دور و نزدیک تقسیم کند و چند نفری هم توی فامیل و حتی در و همسایه پیدا شده بودند که برای رضای خدا و از سر دلسوزی میخواستند یکی از بچهها را قبول کنند چون نگهداشتن همهی آنها با هم برای هیچ کس مقدور نبود. خلاصه و سربند همین قائله بود که بابا مقاومت کرده بود و به هر جان کندنی شده نگذاشته بود خواهر و برادرهایش را از هم جدا کنند و بفرستند زیردست این و آن. تا چند سال اول توی خانهای که از پدرشان باقیمانده بود زندگی کردند اما بعد عمویشان با یک دوز و کلک جدید همه را شیرفهم کرده بود که چند دانگ از خانه مال او بوده و برادر جوانمرگش هرگز پول خانه را نداده است و تا الان هم دندان روی جگر گذاشته و حرفی نزده اما حالا چون خیلی دست و بالش تنگ است، به پول خانه نیاز دارد. پس بچهها یا باید از آنجا بروند یا باید کرایه بدهند. بابا هم چارهای نداشت. زورش به عموی از خدا بیخبرش نمیرسید و راست و درست داستان را هم نمیدانست. پس تا خواهر و برادرهای یتیماش را سر و سامان داد، همانجا ماند و بعد با پول اندکی که عمو عین صدقه بابت سهمشان از خانه داد و با هزار قرض و قوله مغازه و خانهی کلنگی سر محله را خرید.
بابا برای رنجهایی که کشیده بود بیشتر از همه مادرش را مقصر میدانست و برای همین بعد از شوهر کردن مادرش هرگز حاضر نشده بود او را ببیند. شاید هم برای همین بود که از همهی زنها بدش میآمد و فقط با مردها دمخور بود. البته بابا بهغیر از یک لچک که مثل سربند به سرش میبست در سر و لباسش شباهتی به زنها نداشت و تنها جایی که کنار زنها قرار میگرفت حمام عمومی داخل محله بود که هفتهای یکبار به آنجا میرفت. در باقی موارد همپالگی مردها بود. بابا قد بلند و لاغر اندام بود. بزک دوزک هم نمیکرد. چهرهی آرام و درهمی داشت و سختی سالیانی که از عمرش رفته بود خوب توی خطوط چهرهاش نمایان بود. همهی کسبه او را از بچگی میشناختند. بین خودشان بزرگ شده بود برای همین مثل مردها با او برخورد میکردند. او را یکی از خودشان میدانستند و برایش خیلی اعتبار قائل بودند. شاید هم برای همین کسی هرگز عاشق بابا نشده بود یا ازش خواستگاری نکرده بود.
بابا دو وعده غذا میخورد که هر دو را از قهوهخانهی کناری میگرفت و پشت دخل مغازه کلکش را میکند و گاهی هم که خیلی مکدر و ملول بود میرفت داخل قهوهخانه و قلیانی میکشید و استکانی چایی میخورد و از بازار و سیاست و وضعیت مملکت حرفهایی میزد، میشنید و بر میگشت. بابا تنها زنی بود که پایش به قهوهخانه محله باز شده بود. روی در قهوهخانه با دستخط درشت و خوانایی نوشته شده بود ورود بانوان ممنوع اما خب بابا استثنا بود.
بزرگراه که به سر محله رسید فاتحهی مغازه و خانهی کلنگی بابا هم خوانده شد. بزرگراه درست آمد از وسط خانه و زندگی بابا رد شد و محله را جر و واجر کرد و رفت پیکارش. بابا هم که سواد نداشت برای همین یکی از واسطههای شهرداریچی به راحتی سرش را شیره مالید و خانه و مغازهاش را زیرقیمت و به مفت سگ از چنگش در آورد. از وقتی کارهای اداری را انجام دادند تا زمانی که پول به دست بابا رسید طول کشید و تا بابا بجنبد؛ محله تکانی خورد و یک شبه قیمت زمینها بالا رفت. تازه شایعه هم شده بود بزرگراه که بازگشایی بشود محله حسابی آباد میشود و حالا مثل مور و ملخ سرمایهگذار و بساز و بفروش ریخته بودند توی محله اما بابا دیگر کاری ازش ساخته نبود صدایش به جایی نمیرسید. حکم تخلیه که آمد مقاومت کرد و کوتاه نیامد تا وقتی که لودر را انداختند زیر مغازهاش. آن وقت بود که عنان و اختیار از کف داد. شیون کرد و بست نشست جلوی لودر و تکان نخورد. میگفت مگر از روی جنازه من رد بشوید اما خب کار از کار گذشته بود. فقط چند ساعتی کار تخریب را به تعویق انداخت. روز خیلی غمانگیزی بود همهی کسانی که بابا را میشناختند آمدند کمک تا مختصر اسباب زندگی و همهی جنسهای مغازه را برایش جابهجا کنند. به چشم برهم زدنی حاصل یک عمر خون دل خوردن بابا شد تل خاک. از پولی هم که دستش را گرفته بود خانه و مغازه با هم از آب در نیامد. مغازهای هم که خرید پاخور نداشت و رونق نگرفت. چند سالی آنجا ماند. روزها کار کرد و شبها پشت کرکرههای فلزی و کف مغازه خوابید.
البته بابا پول هم که در میآورد خرج خواهر و برادرهایش میکرد. اصلا برای خودش خرجی نمیکرد. همهاش میگفت من که خرجی ندارم اما در اصل خرج کردن برای خودش را بلد نبود. اصلا هیچ وقت فرصت نکرده بود خودش را ببیند یا به خواستههای خودش توجهی کند. فقط یاد گرفته بود عین اسب عصاری صبح تا شب کار کند و نان برساند. از وقتی هم که خواهر و برادرهایش عیالوار شده بودند غم آنها به جانش بود که مبادا کم و کسری داشته باشند.
خانه و مغازهاش را که از دست داد و قیمت زمینها که بالا رفت و محله افتاد توی بورس بازی زمین، بابا دیگر قد راست نکرد و آدم سابق نشد. ته ماندهی امیدش به زندگی را هم وقتی از دست داد که پای پاساژها و فروشگاههای زنجیرهای رنگارنگ به محله باز شد. بابا دیگر کامل از دست رفت. خودش را باخت و کل کسب و کارش را از دست رفته میدید. واقعیتش هم کسی از اهل محل بهغیر از آنهایی که میخواستند نسیه خرید کنند سراغ مغازهی بابا نمیآمد. او هم شده بود عین یک مجسمهی ماتم زده که فقط از روی عادت در مغازه را باز میکرد.
تا اینکه یک روز برادر کوچکترش با موتور زد به زن همسایه. آخر محله حسابی شلوغ شده بود. پر از آپارتمان و آدمهای جدید بود و دیگر سگ صاحبش را نمیشناخت. حتی از توی جوب آب هم آدم در میآمد. برای همین برادرش از پیچ کوچه که پیچیده بود اصلا دید نداشت و ناغافل زده بود به زن همسایه. بابا تا خبردار شد پرید وسط و کار برادرش را به گردن گرفت. منتهی از آنجا که وقتی نحسی بیاید پشت هم میآید، زن همسایه دوام نیاورد و مُرد و چون بابا تصدیق نداشت کار حسابی بیخ پیدا کرد.
بابا افتاد زندان و کسی برای او کاری نکرد. خواهر و برادرها هم مسئولیت را از گردن خودشان باز کردند. هر کدامشان بهانهای داشتند و ته همهی اینها بین خودشان میگفتند حالا کسی هم که منتظرش نیست بالاخره یک طوری میشود. خانواده زن همسایه هم کوتاه نیامدند و رضایت ندادند. مدتی که گذشت فضای زندان و بوی مرگ بر بابا غلبه کرد برای همین مغازهاش را که تنها داراییاش بود بخشید به خواهر و برادرهایش و آنها هم گاهی در موقع ملاقات که خیلی هم کم پیش میآمد اندک پولی میگذاشتند کف دستش. بابا از غصه و بیکسی توی زندان دوایی شد. روزی پنج گرم. روزهایی که مواد میزد و بالا بود سلولش را عین مغازه و خانهی کلنگیاش کنار قهوهخانه میدید. بابا در همهی عمرش روی خوش زندگی را ندید. آخر کار هم توی زندان سِل گرفت و مُرد.