مثل همیشه در جایم مچاله شدم. پتو را رویم کشیدم. کاش لحظهای آرام بگیرد. صدایش را کلفت میکرد و میگفت: «نه.. نه.. ببینید.. به نظر من شما دارید… اشتباه میکنید…»
از اینکه طرف مقابل مدام وسط حرفهایش میپرید و جملاتش تکهتکه میشد، عذاب میکشیدم. شک داشتم که خودش هم بداند راجع به چه چیزی حرف میزند. حوصله نداشتم بلند شوم و جایم را عوض کنم. سعی میکردم حرفهای او را فراموش کنم و ذهنم را درگیر مثلا، شمردن گوسفندها کنم. هرچند دوست داشتم چیز دیگری باشد. مثلاً جعبهای، ماشینی، یا هر چیز دیگری غیر از گوسفندهای پر سرو صدا!
در جایم غلط میزدم و مدام بالش زیر سرم را صاف و صوف میکردم و لحظهای حواسم پرت شد: «ببینید… نه! اجازه بدید. من منظور شما رو میفهمم. اما…» چشمهایم را به زور بسته نگه داشتم و به این فکر کردم که اگر به اتاق بروم و تنها بخوابم، ممکن است چقدر بترسم! نمی توانستم فکرم را کنترل کنم. باید تا لحظهای که خوابم میبرد، چشم هایم را باز نگه میداشتم و اطراف را زیر نظر میگرفتم، تا مبادا در تاریکی چیزی تکان بخورد، یا صورتی به من زل بزند. با همین فکرها خودم را راضی نگه میداشتم، که :«شما فکر کردید که مثلا این کتابارو خوندید خیلی میفهمید! شما اصلا نمی فهمید!»
گفتم: «بسته دیگه! بگیر بخواب…»
اوف… واقعاً اگر تک فرزند بودم، زندگی بهتری داشتم.
جایی بین خواب و بیداری معلق بودم که:
«اصلا پاشید برید بیرون… شما هیچی نیستید جز یه آدم خودخواه»
و صدایم حسابی بلند شد: «ساکت… ساکت شو!» لعنت…
بلند شدم و پتو و بالشتم را با عصبانیت زیر بلغم زدم و به اتاق رفتم. در را نبستم و روی تخت ولو شدم. چراغ خاموش بود و سقف و دیوارها را نگاه میکردم. کمدها، لباسهای آویزان پشت در، همه چیز سیاه بود. بخاطر حجم لباسها در کاملا باز نبود و سایهها چند جایی برآمدگی داشتند. چشمم به در قفل شد. چند دقیقه بعد. به یک طرف چرخیدم و چشمهایم را بستم اما هنوز به در فکر میکردم. سعی کردم به سراغ گوسفندها بروم. نشد! برگشتم و دوباره به در نگاه کردم. منتظر بودم… اما… در تکان خورده بود!
سایههای پشتش کلفت تر شده بود. مطمئنم! با خودم درگیر شدم. قلبم تند تر میزد و چشمهایم درشت شد. پلک نمیزدم. خشکم زده بود. و منتظر یک حرکت بودم. احساس میکردم سایهها بزرگتر میشدند و در بیشتر حرکت میکرد. دهانم را باز کردم و منتظر جیغ زدن بودم. در بدون هیچ صدایی به سمت بسته شدن میرفت و سایهها بزرگتر میشدند. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. آب دهانم را با ترس و لرز قورت دادم. قلبم تندتند میزد. و سرم پر از آشوب بود. چشمهایم داشت از حدقه بیرون میزد. طاقتش را نداشتم. بلند شدم. و در حالی که به در خیره بودم، پتو و بالشتم را برداشتم، از در فاصله گرفتم و از اتاق بیرون زدم. مینو خوابیده بود. آن صورت معصوم هیچ شباهتی با چند دقیقه پیش نداشت. پتو را روی شانههایش کشیدم و موهایش را از روی پیشانیاش کنار زدم.
دوباره در جایم ولو شدم. سقف را نگاه میکردم. اگر بیرون نمی آمدم، چه چیزی میدیدم؟ یعنی چه چیزی آنجا بود؟ در جایم مچاله شدم و پتو را رویم کشیدم. کاش لحظهای مغزم آرام میگرفت.