بعد مدتها از مسیر قدیمی به خانه میرفتم. خیابان شلوغ ، نردههای آبی و بلوار سبز قدیمیم کنارم قدم میزد و مرا باز شیفته خودش میکرد. به مغازههای کوچک و لهجههای آشنای شیرین ، به بوی بهار نارنج در فضا و صدای خندههای جوانهای دانشجو، دقت میکردم و قدمهایم را روی تن پیاده روی پر زخم میچیدم، که برق آفتاب روی شیشه پر لک نانوایی بسته ، نگاهم را به خودش کشاند.
کرکره مغازه پایین بود اما مکعب بزرگ فلزی که پر از تکههای خمیر چسبیده به گوش کنارش بود، خود نمایی میکرد و عدم تناسبش با فضای بزرگ و سفید زیبا بد جور در ذوق میزد. همانجا ایستاده بودم و به خاطراتی که از دیوار های مغازه چکه میکرد، نگاه میکردم.
چند سال پیشتر من همینجا ،از همین شیشه بزرگ به سازهای چوبی شیک و کوچکی که با دقت چیده شده بودند، نگاه میکردم. رقص نور روی سیمهای ظریف و برق سنجِ ستِ درام که یک گوشه کز کرده بود مرا محو تماشا میکرد.
تابلوی بزرگ «رویال» از خیلی دورتر به چشم میامد و نگاهها را به سمت مغازه بزرگ میچرخاند. درخشش بینظیرش در این خیابانهای سنتی مثل نامش باشکوه و فوقالعاده بود.
دفعهی اولی که جلوی این ویترین ایستاده بودم را خوب بخاطر دارم. ویالنهای زیبا که در جلوی ویترین با دقت جای گذاری شده و کنارشان کیبرد و گیتارها را چیده بودند و پیانو رویال در بخش میانی مغازه از لابهلای همه این زیباییها میخزید و در نگاهت مینشست و بقیه سازها را از خاطرت میبرد.
محو تماشا شده بودم! انگار قرار بود در این مغازه، لابهلای این سازها، لای انگشتان مرد عینکی پشت میز اتفاق خارق العادهای بیافتد.
همانطور که خیره بودم و به برشهای کوچک و دقیق روی ویالنها و دکمههای سیاه و سفید پیانو فکر میکردم، صدایی در گوشم پیچید. خشکم زد، تنم مور مور و موهایم سیخ شد. انگار تمام وجودم به یک نقطه گرایش پیدا کرد!
صدای نوازش انگشتان مردی روی سیمهای گیتار…
آهنگی که هرگز پیش از آن نشنیده بودم.آرام و ملایم… دانه دانه نتها راهشان را تا گوشم پیدا میکردند و مستقیم در قلبم مینشستند.
انگار برای من نواخته میشد. فقط برای من …. کنسرت یک نفره!
مات و مبهوت بودم. آنقدر ایستادم و گوش کردم که پاهایم از شدت درد سِر شده بود. انگار نه من و نه مرد نوازنده ، هیچ متوجه گذر زمان نمیشدیم. انگار متوجه هیچ چیز نمیشدیم.
خوب یادم است که نواختنش را با یک آهنگ اسپانیایی که هنوز نمیشناختم، تمام کرد و آرام و با احتیاط کامل گیتار را در جایش قرار داد و سرش را بلند کرد و به اطرافش نگاه کرد . مرد فروشنده لیوان چای را به دستش داد. و من با سرعت از آنجا دور شدم که مبادا متوجهم شوند.
تمام راه خانه ملودیها در سرم میچرخید و از نو نواخته میشد. حس خارقالعادهای بود. سعی میکردم آهنگها را دقیق به خاطر بیاورم. دلم میخواست آنقدر زیر لب تکرارشان کنم که هرگز از خاطرم پاک نشوند. انگار بخشی از من بود که نباید فراموش میشد.
بعد از آن هر روز به آنجا میآمدم، به سازها نگاه میکردم و منتظر میشدم تا همان مرد مو بلند بیاید و گیتارش را از جعبه در آورد و شروع به نواختن کند.
بعد از مدتی که دزدکی داخل مغازه را نگاه میکردم، برنامهها دستم آمد. مرد نوازنده روزهای فرد در طبقه بالای ساز فروشی کلاس گیتار داشت و فقط روزهای یکشنبه جلسه آخرین شاگردش را در مغازه برگزار میکرد. روی صندلی چوبی مینشست و ملودی جدیدی مینواخت که به گمانم تکلیف جلسات بعد بود و وقتی دخترک کوتاه قد مو فرفری، سازش را برمیداشت و میرفت، مرد نواختنش را آغاز میکرد. فروشنده برای هردویشان چای میریخت و روی میز عسلی جلویشان میگذاشت و مینشست، سیگار میکشید و به موسیقی گوش میداد. مرد نوازنده هم بدون انقطاع مینواخت. مینواخت و ساعت پرواز میکرد. یک ساعت، دوساعت، گاهی سه ساعت تمام در یک حالت مینشست و مینواخت و من سه ساعت تمام در یک حالت میایستادم و گوش میدادم.
در آخر همیشه با همان موسیقی اسپانیایی که بعد چند هفته فهمیدم نامش «دسپرادو» است، تمام میکرد و گاهی هم زیر آواز میزد و کلمات اسپانیایی را با صدای کلفتش در فضا به پرواز درمیآورد. و هر بار وقتی آهنگ به پایان می رسید، با سرعت از آنجا دور میشدم.
هیچ دلم نمیخواست وسط این فضولیهای روزانه مچم را بگیرند و یکی از بهترین اتفاقات زندگیم، بهترین لحظات آن روزهایم، به این زودیها تمام شود.
هر روز آهنگها را مرور میکردم، آنقدر مرور میکردم و سعی میکردم با جزئیات به خاطر بسپارم که وقتی دوباره برای گوش دادن میرفتم، جای انگشتان مرد را روی سیمها از بر بودم.
گاهی زیر لب، تنها تکهای را که از آهنگ دسپرادو یاد گرفته بودم تکرار میکردم:
«Ay ay ay ay
«Ay ay mi amour
در خانه ، پدرم سرش را از قرآن بلند میکرد و از بالای عینکش نگاه تندی میکرد و «لا اله الا الله» میگفت.
پدرم مردی مذهبی بود…
کوچکتر که بودم، پدرم راجع به برادرم می گفت لامذهب شده! دیگر خدا و پیغمبر نمیشناسد! می گفت هرگز نباید وارد اتاقش بشوم، خانه شیطان است!
برادرم جز برای غذا خوردن پیش ما نمیامد و اصلا هم صحبت نمیکرد. فقط گاهی به من می گفت پدر در همه چیز افراط میکند!
پدرم میگفت عوض شده، دیگر آدم سابق نیست اما من هیچ وقت تغییری احساس نمیکردم. همین کنجکاوترم میکرد. گاهی یواشکی گوشم را به در اتاقش میچسباندم که بفهمم موضوع از چه قرار است. اما جز صدای دلانگیز پیانو و ویالن که از ضبط صوت پخش میشد، صدای دیگری به گوشم نمیرسید.
روزها پشت در چمباتمه میزدم و به این صداها گوش میکردم. گاهی آنقدر مینشستم که خوابم میبرد.
بزرگتر که شدم توانستم به طریقی بتهون و موزارت و بقیه آهنگ سازهای بزرگ را بشناسم. سازها را شناختم و احساس بی نظیرشان را درک کردم.
اما پدرم مرد مذهبی بود و موسیقی را خلاف شئونات اسلامی میدانست. میگفت گوشت گوش شیطان میشود! نمیگذاشت موسیقی گوش دهم، میگفت صوت قرآن بهترین آواز و موسیقی است!
برادرم درست میگفت: پدرم در همه چیز افراط میکرد!
وقتی پشت آن ویترین میایستادم، چیز عجیب فوقالعادهای درونم اتفاق میافتاد. دلم میلرزید. محو میشدم، دوباره همه آن حسهایی که پشت در اتاق برادرم تجربه کرده بودم را احساس میکردم. میایستادم و خودم را جای آن مرد تصور میکردم. گیتار را در آغوش میگرفتم و نتها را پرواز میدادم و با صداهای در سرم، انگشتانم را در هوا تکان میدادم.
سه ماه هر روز به سازها خیره میشدم و هر یکشنبه نواختن استاد را تماشا میکردم.
سه ماه کوتاه که سیزده سال طولانی را تغییر داد!
مرا تبدیل به کسی در لباس مجلسی مشکی روی سن آمفی تئاترهای بزرگ کرد که هزاران نفر به انگشتان نوازشگرش خیره میمانند.
یادم میآید یکی از یکشنبههای آذر ماه بود، که سرمای شدید و باد و باران راه را برایم دشوار کرده بود و باعث شد از همیشه دیر تر پشت ویترین حاضر شوم. همان جای همیشگی ایستادم و درجا میزدم و یقهام را سفت چسبیده بودم تا از سرما یخ نزنم.
آخرین شاگرد، روی صندلی همیشهاش نشسته بود و آهنگ پایانیش را حالا بهتر از همیشه اجرا میکرد. مرد فروشنده روبه رویش ایستاده بود و پس سرش را میخاراند و گوش میداد. اما هرچه نگاه میکردم اثری از مرد نوازنده نبود. به خودم نفرین میفرستادم، حتما خیلی دیر کرده بودم!
دختر این بار بعد از این آهنگ ، سازش را کنار نگذاشت. دوباره انگشتانش را روی سیمها تنظیم کرد و مشغول نواختن «دسپرادو» شد. من عجیب شیفته این موسیقی شده بودم! نت به نت و کلمه به کلمهاش را از بر بودم. دخترک مینواخت و من زیر لب زمزمه میکردم که صدای کلفت مردانهای مرا از جا پراند: « دوست داری امتحانش کنی؟»
نفسم بند آمد! پشت سرم ایستاده بود و با آن قامت کشیدهاش از بالای سرم به نواختن دختر گوش میداد ، در حالی که دستانش را پشت سرش قلاب کرده بود و خونسرد بنظر میرسید. نمیدانستم چه باید بکنم، پاهایم میلرزید. تمام راههای فرار را یک بار در ذهنم مرور کردم. فکر میکردم یک عذر خواهی کوتاه و بعد هم با تمام سرعت فرار میکردم و دیگر هرگز برنمیگشتم. دهانم را هنوز باز نکرده بودم که ادامه داد:«دیدهام چطور به نواختنم گوش میدهی، دوست داری امتحانش کنی؟!»