ادبیات، فلسفه، سیاست

Day: بهمن ۲۰, ۱۳۹۶

درِ سلول که باز شد صدایی به شدت آهن به گوشم خورد و سایه‌ای کلفت، که حالا دیگر روی سرم خراب شده بود. تمام آن چیزی که فلاسفه و روحانیون گناهش می‌نامند درآن سایه جمع بود. زنجیری به پا داشت و کفش‌هایش، از جنس فولادی که از آب گذشته می‌نمود. باید از معیارهایی که آدمیان ضعیف دوستش دارند و دائم ستایشش می‌کنند زجری مداوم را متحمل شده باشد که موجب شده بود اینگونه پلید زندگی کند. از شیار در اتاقی که مرا در آن جا انداخته بودند، می آمد و می رفت. خود را به زمین می کشید و از نوک انگشتانم شروع می شد تا این که بلاخره تمام وجودم را می پوشاند. از سنگینی بودنش لِه می شدم که گفت:
بعد از مدتی که دزدکی داخل مغازه را نگاه می‌کردم، برنامه‌ها دستم آمد. مرد نوازنده روزهای فرد در طبقه بالای ساز فروشی کلاس گیتار داشت و فقط روزهای یک‌شنبه جلسه آخرین شاگردش را در مغازه برگزار می‌کرد. روی صندلی چوبی می‌نشست و ملودی جدیدی می‌نواخت که به گمانم تکلیف جلسات بعد بود و وقتی دخترک کوتاه قد مو فرفری، سازش را برمی‌داشت و می‌رفت، مرد نواختنش را آغاز می‌کرد. فروشنده برای هردویشان چای می‌ریخت و روی میز عسلی جلویشان می‌گذاشت و می‌نشست، سیگار می‌کشید و به موسیقی گوش می‌داد. مرد نوازنده هم بدون انقطاع می‌نواخت. می‌نواخت و ساعت پرواز می‌کرد. یک ساعت، دوساعت، گاهی سه ساعت تمام در یک حالت می‌نشست و می‌نواخت و من سه ساعت تمام در یک حالت می‌ایستادم و گوش می‌دادم.
پرنده‌ای هراسان خودش را به شیشه کوبید و او از خواب پرید. همانطور که توی تخت نیم خیز شده‌ بود با سرآستینش نمناکی پیشانی‌ را گرفت. خودش را رها کرد روی تشک و نفسی سنگین همراه با آه ضعیفی بیرون داد. عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری روی زمان نامربوطی به رعشه افتاده بود. اما با آفتابی که خودش را کف اتاق پهن کرده بود دانست دیرتر از همیشه بیدار شده. قرص‌های خواب خوب بلدند کارشان را بکنند. خانه در سکوت دلگیری فرو رفته بود. می‌دانست که زنش رفته سر کار و بچه‌ها هر کدام دنبال درس و دانشگاهشان رفته‌اند. سایه‌ی محوی از پشت پنجره پرواز کرد و رفت. دوباره آن ترس به جانش افتاد. در اتاق تقریبا جز تخت‌خواب اثاث دیگری باقی نمانده بود.
من خوشحالی گربه را نمی‌توانستم تشخیص بدهم، تنها می‌فهمیدم که خود بهروز از داشتن این گربه خوشحال است. گربه به خوبی توانسته بود بهروز را از تنهایی بیرون بکشد. او روزها پس از این‌که از دانشگاه برمی‌گشت در اتاقش با گربه‌اش حرف می‌زد و بازی می‌کرد. این را خودش به من گفته بود. سال اول دانشگاه‌اش بود و در کابل کسی را نمی‌شناخت. تنها من بودم و یک رفیق دیگرش. من در دانشگاه با او آشنا شدم و آن رفیق دیگرش برای سه_چهار ماهی هم‌اتاقی اش بود اما چند وقتی می‌شد که رفیقش به روستا رفته بود و بهروز در اتاقش تنها مانده بود. تا این‌که یک‌ماه پیش متوجه این گربه شد که پشت کلیکن اتاقش آمده بود، در لبۀ کلکین خودش را جمع کرده بود و شیشه مانع ورودش به اتاق می‌شد. شاید برای یافتن غذایی آمده بود و یا هم برای گرفتن گنجشکی خودش را به این بالا رسانیده بود تا از درخت روبروی اتاق بهروز که در منزل سوم یک بلاک رهایشی موقعیت داشت آن را شکار کند. بهروز آهسته پلۀ کلیکین را باز کرده بود و گربه را  گرفته به داخل اتاقش آورده بود. آن روز گربه را ساعت‌ها نوازش کرده بود و برایش شیر و غذاهای مخصوص گربه آورده بود. این آغاز پیوند عاطفی‌اش با گربه بود.