درِ سلول که باز شد صدایی به شدت آهن به گوشم خورد و سایهای کلفت، که حالا دیگر روی سرم خراب شده بود. تمام آن چیزی که فلاسفه و روحانیون گناهش مینامند درآن سایه جمع بود. زنجیری به پا داشت و کفشهایش، از جنس فولادی که از آب گذشته مینمود. باید از معیارهایی که آدمیان ضعیف دوستش دارند و دائم ستایشش میکنند زجری مداوم را متحمل شده باشد که موجب شده بود اینگونه پلید زندگی کند. از شیار در اتاقی که مرا در آن جا انداخته بودند، می آمد و می رفت. خود را به زمین می کشید و از نوک انگشتانم شروع می شد تا این که بلاخره تمام وجودم را می پوشاند. از سنگینی بودنش لِه می شدم که گفت: