اسماعیل به باغچه غرق در بنفشههای رنگارنگ نگاه کرد، کارش تمام شده بود. ده سال بود که در آستانه نوروز میآمد خانه ستاره و در باغچه مربع شکل وسط حیاط بنفشه میکاشت. از باغچه بیرون آمد، کفشها و شلوار خاکیاش را تکاند و به دیوار آجری حیاط تکیه زد. کنارش روی زمین و در سینی چوبی، از لیوان بلور چای، بخار بلند میشد. ستاره مثل همه این ده سال روی تراس نشسته بود و به باغچه زل زده بود. اسماعیل نمیدانست از چه زمانی، اما همیشه حسی خاص به این زن داشت. آرام بود و مهربان. سالها در کوچهای بن بست در خیابان بهار جنوبی زندگی میکرد، کسی چیزی بیشتر از این نمیدانست.
اسماعیل در همان خیابان گلفروشی داشت و بیشتر از بقیه با ستاره همصحبت شده بود. میدانست دبیر ادبیات است و تنها زندگی میکند. در خانهای دو طبقه که صاحبخانهاش، ساکن فنلاند بود و برنامهای برای بازگشت به ایران نداشت. اسماعیل که رفت، ستاره وارد حیاط شد و ایستاد لب باغچه. به گلبرگهای بنفش و زرد و سفید نگاه کرد و به خاک نمناک باغچه که رد پای اسماعیل هنوز رویش بود. با خودش گفت: «هیچ کس باور نمیکند من یک قاتل باشم.» کنار باغچه نشست و گویی سر مزاری فاتحه میخواند، دستش را روی خاک گذاشت و گفت: «خودت مجبورم کردی. تو باعث شدی قاتل شم.»
آن شب عماد با هزار التماس ستاره آمده بود خانه، ستاره کشک و بادمجان درست کرده بود و منتظر بود سر حرف را با عماد باز کند. عماد بیانگیزه و خسته وارد اتاق شد، ستاره را در آغوش گرفت و موهایش را بوسید. روی میز را که دید لبخند زد و نشست پشت یکی از صندلیها و برای خودش لقمه گرفت. به ستاره تعارف نکرد، حرفهای در گلو مانده ستاره توی دهانش یخ زد. فقط خیره شد به دستهای عماد، به لبهایش و به چشمهایش که خیلی وقت بود، مهربان نبودند. آرام گفت: «میرم آب بیارم.»
وارد آشپزخانه شد و در را پشت سرش بست، صدایی در خانه نمیآمد. یک ربع بعد به اتاق پذیرایی برگشت. سر عماد روی میز بود. لقمهای گاز زده در دستانش. چشمانش باز بود و خیره به زمین. ستاره میلرزید. نشست روبروی عماد و دستهایش را گرفت. با هق هق زمزمه کرد: «عماد جان!»
مرگ موش کار خودش را کرده بود. گرد را با چنان مهارتی با بادمجانها مخلوط کرده بود که عماد نفهمیده بود با هر لقمه، یک قاشق سوپ خوری مرگ موش سیاه را داخل معدهاش میریزد. تا اینجا نقشه درست طراحی و اجرا شده بود، بقیه کار زیاد سخت نبود.
ستاره شب پیش تا صبح بیدار بود و داخل باغچه یک گودال کنده بود، روی گودال را با چند تکه بزرگ الوار پوشانده بود. میدانست همسایه ها از طبقات بالا متوجه وجود گودال نمیشوند، عماد هم آنقدر بیتوجه شده بود که اصلا به باغچه نگاه نمیکرد. چند دقیقه طول کشید تا ستاره به خودش مسلط شود،
آنقدر در خواب و بیداری برای این ماجرا نقشه کشیده بود و آن قدر همه مراحل را تمرین کرده بود که همه چیز را ناخودآگاه انجام میداد. اعضای بدنش با ضرباهنگ حادثه قتل، هماهنگ شده بود. بلند شد، به زحمت جنازه را تا دم در کشید و بعد آن را داخل یک کیسه خواب گذاشت. زیپ را که بالا میکشید به چشمهای عماد رسید، چشمهای عسلی او را دوست داشت. اگرچه آن لحظه، چشمان عماد کمی سرخ و ترسناک به نظر میرسید. چشمها را بست و آرام درگوش او گفت: «دوست داشتن یه جایی تموم میشه. این رو خودت یادم دادی.»
به ساعت نگاه کرد، هنوز زود بود. ترجیح داد یک ساعت دیگر صبر کند و بعد به سراغ سختترین مرحله کار میرفت. وارد حیاط شد، همه جا بوی بهار میآمد با این که یک هفته به عید باقی مانده بود، اما عطر بهار را میشد در کوچه حس کرد. در را باز کرد، کوچه خلوت بود، به ساختمانهای اطراف نگاه کرد، برقها خاموش و همه جا در سکوت بود. الوارها را بیصدا از روی گودال برداشت و وارد آن شد، دوباره عمق و اندازه گور را سنجید، خم شد و از روی خاک چند قلوه سنگ برداشت و به بیرون پرت کرد.
خاک نمناک بود و پر از گیاهان کوچک و جوان، یک لحظه دلش به حال عماد سوخت، اما میدانست این تنها راهی است که برای حل شدن بحران دارد. نشست داخل گور و بیصدا گریست. مثل وقتهایی که دلتنگ عماد میشد و او جواب تلفنش را نمیداد، بیپناه بود. چرا این رابطه به اینجا رسیده بود؟ عماد از کی عوض شده بود؟ آن زن چطور به زندگی عاشقانهشان سرک کشیده بود؟
پاهایش را دراز کرد و نفسی عمیق کشید، دهانش تلخ بود. مستاصل بود، عادت داشت به این استیصال کشنده. از وقتی عماد تصمیم گرفته بود برود، تبدیل شده بود به زنی درمانده که نمیداند چطور با نبودن عشقش کنار بیاید. هر روز به بهانهای شماره عماد را میگرفت تا صدایش را بشنود. کجخلقیها و بیمحلیها مثل زهر به جانش میریخت، اما قویترش میکرد. قویترش میکرد تا غرورش را زیر پا بگذارد و دوباره التماس کند.
عماد دیگر عاشق نبود. معمولا جواب تلفنش را نمیداد، پیغامهایش در ایمیل را بیپاسخ میگذاشت و به گریههای ستاره بیمحلی میکرد. ستاره در درون شرمنده بود. اما ترس از تنهایی، طرد شدن و ترس از روزهایی که عماد دوستش نداشته باشد، قدرت تصمیمگیری را از او گرفته بود. مغزش، پر از کابوس بود و قلبش مالامال از احساس یاس و ناامیدی. با این همه، هر بار شگردی پیدا میکرد تا عماد را به خانه بکشد و ساعتی کنارش باشد. آن چند ساعت مثل برزخ بود، از سویی شیرین و از سویی تلخ. هیچ چیز این ملاقاتها مثل سابق نبود.
عماد از او دل بریده بود. سعی میکرد قانعش کند رابطه شش ماههشان تمام شده. دستهای مهربان ستاره را میگرفت و به چشمهایش نگاه میکرد، دلش نمیآمد بگوید چرا زن تازهای را به او ترجیح داده. گاهی توضیح دادن واقعیت به عاشقی که در جهان ذهنی خود زندگی میکند سختترین کار دنیاست، وضعیت عماد این طور بود.
نفس ستاره تنگ شد، دلش هوای تازه میخواست. از گور بیرون آمد و پا برهنه به حیاط پا گذاشت، سرما از سنگها وارد جانش میشد و بدن گرگرفتهاش را خنک میکرد. ایستاد و دوباره به خانههای اطراف نگاه کرد و مطمئن شد کسی نگاهش نمیکند، وارد اتاق شد و کیسه خواب را به سختی از پلهها پایین آورد و در حالی که بدنش خیس از عرق بود دوباره به حیاط برگشت. حس میکرد بر ترسش از جنازه و قتل چیره شده. رسیدن به گور و انداختن جنازه به داخل آن کمی زمان برد، اما بالاخره تمام شد.
وقتی روی عماد را کامل پوشاند، هوا کمی روشن شده بود و صدای گنجشکها که سرخوش به استقبال روز میرفتند همه جا را پر کرده بود. ستاره خسته به اتاق خوابش رفت، چشمهایش را بست و ساعت شش بعد از ظهر از خواب پرید. پابرهنه به حیاط رفت، همه چیز مرتب بود، باران میآمد و هوا سرد شده بود. هوس چای کرد، میز شام هنوز دست نخورده بود، یادش رفته بود غذا را دور بریزد و نشانههای حضور عماد را از بین ببرد.
میدانست کسی از رابطهشان خبر ندارد. رابطهای شش ماهه که جایی ثبت نشده بود، برای کسی اهمیت نداشت. یک هفته پیش سیم کارت و گوشی که با آن به عماد زنگ میزد دور انداخته بود. به جان خانه افتاد، همه ظرفها را شست، صندلی و میز را دستمال کشید و نشانههای حضور عماد را پاک کرد. ساعت دو نیمه شب خسته از کار، روی کاناپه خوابش برد. احساس آرامش میکرد. دیگر کسی نبود که بخواهد برای دیدنش التماس کند. دنیا بدون عماد، غرق در آرامش و سکون بود.
«گل سرخی برای امیلی»، داستانی بود که ستاره در نوجوانی کشف کرده بود و دوستش داشت. نمیدانست روزی مجبور شود، مانند میس امیلی، دست به اقدامی چنین هولناک بزند تا به آرامش برسد. حالا وظیفهای در جهان نداشت، جز این که آرام و موقر در عمارتش زندگی کند تا مرگ. تا روزی که رازش آشکار شود. او باید همچنان یک دبیر موفق باشد، روزهای سهشنبه به سینما برود و تماشای تئاتر را از دست ندهد.
زندگی برای او تازه شروع شده بود. بدون صدای جذاب و همیشه وسوسه کننده عماد که به تنهاییاش چنگ میانداخت و ترغیبش میکرد دوباره به سمت او برود. بدون قطرههای اشکی که از سر تحقیر و ناامیدی فرود میآمدند و بالشش را خیس میکردند.
به مغازه اسماعیل رفت و از او خواست برای کاشتن بنفشهها به خانهاش بیاید. مزار عماد به باغچهای رنگارنگ و زیبا تبدیل شد. یادگاری از یک دوران فراموش نشدنی.
صدای بوق ممتد یک اتومبیل از داخل کوچه ستاره را از خاطراتش بیرون آورد. هنوز کنار باغچه نشسته بود. ده سال گذشته بود از آن شب که خواسته بود خیال عماد را برای همیشه در دلش بکشد. وقتی گوشی و سیمکارتش را در خیابان انداخت با چشم گریان به خانه آمد و تصمیم گرفت این رابطه یک طرفه را تمام کند تا صبح کابوس دید و هذیان گفت. خواب دید میس امیلی به ملاقاتش آمده و جنازه هومر را به او نشان میدهد.
چشمهایش را باز کرد. در تب میسوخت. تصمیمش را گرفته بود. دیگر شماره عماد را نگرفت، سر راهش سبز نشد، دیگر از او نپرسید چرا تنهایش گذاشته؟ نه او سراغ عماد را گرفت، نه عماد به سراغش آمد. به یاد همه کابوسهای شبانهاش، در باغچه بنفشه کاشت. هر بهار به گلبرگهای ظریف بنفشهها که در باد آرام تکان میخورند دست میکشد و دلش برای روزهای عاشقی که دورند، تنگ میشود.
ستاره هنوز هم نمیداند آن شب عماد به خانهاش آمد یا آن دیدار هم بخشی از کابوس شبانهاش بود.