ادبیات، فلسفه، سیاست

آرشیو روز: فروردین ۲۵, ۱۳۹۷

violet_Story
ستاره شب پیش تا صبح بیدار بود و داخل باغچه یک گودال کنده بود، روی گودال را با چند تکه بزرگ الوار پوشانده بود. می‌دانست همسایه ها از طبقات بالا متوجه وجود گودال نمی‌شوند، عماد هم آنقدر بی‌توجه شده بود که…
کلاه پالتویش را روی سرش انداخت تا نم نم باران موهایش را چرب نکند. هوایی شاعرانه برای مردم پارک آنسوی خیابان. تنها چیزی که وقتی سرش را چرخاند، توانست ببیند کمی، قسم می خورم فقط کمی، برگ های تیره چند کاج در پس زمینه خاکستری آسمان بود. 
سمسا نمی‌دانست کجاست یا چه باید بکند.  تمام آنچه می‌دانست این بود که حالا آدمی به نام گریگور سمساست. و این را از کجا فهمیده بود؟ شاید وقتی خواب بود کسی آن را در گوشش زمزمه کرده بود. اما قبل از آنکه به گریگور سمسا مسخ شود، کی بود؟ یا چی بود؟
در خوابش هر دو روی یک حصیر در فضایی سفید و تمیز، که نه آغازش پیدا بود و نه پایانش، نشسته بودند. کنار آنها، در آن فضای لایتناهی سفید یک ماشین آدامس بود که بالای سرش یک حباب شیشه‌ای بزرگ پر از آدامس‌های توپی رنگارنگ داشت. از آن ماشین‌های قدیمی که یک سکه توش می‌انداختی و دسته‌اش را می‌چرخاندی و یک آدامس بیرون می‌افتاد.