اوایل سال هزار و نهصد و اَندی، زمانی که سرینَگـَر دچار چنان زمستان سردی بود که استخوانهای آدمی را مثل شیشه میتوانست بشکند، مردی جوان، که آثار ثروت و مکنت روی صورت سرخ شده از سرمایش هویدا بود، وارد بدنامترین محله شهر شد؛ جایی که خانههای بنا شده از چوب و آهنکهنهاش به نظر میرسید هر آن فرو خواهد ریخت. مرد با صدایی زمزمهوار و لحنی جدی از اوباشان محل پرسید کجا میتواند یک سارق حرفهای قابل اعتماد و اتکا پیدا کند
نام او عطا بود. لوچکهای محله بدنام او را به سمتی هدایت کردند که کوچههایش باریکتر و خلوتتر بود و در همین کوچههای آلوده به خون کشتار مرغها، دو مرد که عطا صورتشان را ندید، بر او تاختند و پس از لت و کوب بسیار، که تا یک قدمی مرگ مرد جوان را پیش برد، پول هنگفت او را غارت کردند.
شب هنگام، جسد خونین و مضروبش را دو جفت دست ناشناس در ساحل دریاچه انداختند تا از آنجا به آن سوی آب انتقال داده شود و پس از آن در کنار نهری که به باغهای شالیمار منتهی میشد، رهایش کردند. سپیدهدم روز بعد، گلفروشی که با قایق پاروییاش از نهر میگذشت، عطای جوان را دید که تازه به هوش آمده و ناله میکرد. روی پوست رنگ پریده چهره عطا، زیر لایهای از سرما و یخ، هنوز هم میشد نشانههای تعلق اشرافی را تشخیص داد. گلفروش گوشش را به دهان مرد جوان نزدیک کرد و از لابهلای زمزمه بیرمقش دانست که کیست و کجا زندگی میکند و به امید دریافت انعامی هنگفت، عطا را در قایقش انداخت و به سمت عمارتی بزرگ و مجلل در حاشیه رودخانه شروع به پارو زدن کرد. وقتی رسید، دختری زیبا اما مجروح و مادری مسن و همچنان زیبا، که از چشمانشان پیدا بود از نگرانی پلکی نخوابیدهاند، چیغ زدند و موی کندند و عطا – برادر بزرگتر دختر زیبا – را، بیهوش و مضروب، از گلفروش امیدوار به انعام تحویل گرفتند.
گلفروش البته انعام اضافهای به عنوان حق السکوت این ماجرا گرفت و به این ترتیب در این قصه نیز لام تا کام باز نخواهد کرد.
عطا از شدت درد و شکستگیهایی در جمجمه به چنان کُمایی رفت که حاذقترین پزشکان شهر آمدند، پشت گوششان را خاراندند و رفتند. با وجود این ماجرا، روز بعد، محله بدنام تبهکاران شاهد ورود غریبهء دیگری بود: هما، خواهر عطای مصیبتزده، با همان سوالی که برادرش با لحنی مرمز و صدایی آهسته پرسیده بود: «از کجا میتوانم یک دزد ماهر استخدام کنم؟»
تا آن هنگام، قصه احمق پولداری که شب قبل پیِ دزدی ماهر میگشت، وقت، کوچه پس کوچههای کثیف محله اراذل و اوباشان را درنوردیده بود و کمتر کسی بود که آن را نداند، اما این بار زن جوان بعد از سوالش این را هم افزود که: «من نه پولی با خود دارم و نه جواهراتی بر سر و گردن. پدرم مرا عاق کرده و اگر اختطافم کنید، هیچ باجی بابت آزادی من دریافت نخواهید کرد. نامهای مفصل نیز نزد مامایم، که معاون کمیشنر پولیس است، مانده و از او خواستهام که اگر تا صبح به خانه بازنگشتم، آن نامه را باز کند و در آن برایش جزییات کامل آمدنم به این بخش شهر را توضیح دادهام و میدانم و میدانید که زمین و زمان را به هم خواهد دوخت تا هر آنکه را که آزاری به من رساند، مجازات کند.»
زیباییاش، که با وجود جراحتها و کبودیهایی بر سر وصورت و بازوهایش، همچنان مسحور کننده بود، و غرابت پرسش او، تماشاچیان زیادی دور او جمع کرد. حرفهایش، اگرچه هر گونه فکر پلید را از سر اراذل بیرون کرد، اما مانع پرزههاو متلکهای رکیک آنها نشد، از جمله اینکه چطور کسی که خود به دنبال استخدام دزدی بزهکار است، حفاظت مامای صاحبمنصبش را به رخ میکشد.
او را به کوچههایی حتی باریکتر و خلوتتر هدایت کردند و در آنجا، در کوچهای تاریکتر از گور، عجوزهای پیر با چشمانی چنان نافذ که هما فورا دریافت که کورند، از لای دری نیمهباز او را به خود خواند. تاریکی مثل دودیسیاه دالان را پر کرده بود. هما مشتهایش را گره کرد و به خود نهیب زد که مراقب رفتارش باشد و ترسش را بروز ندهد و این گونه به دنبال پیرزن وارد سرایی محزون شد
سوسوی پریشان نور شمعی تاریکی را شقه کرد و به دنبال آن، ضربهای بر ساق پای هما خورد. جیغ آنیاش را فرو خورد و لب به دندان گزید؛ خشمناک از اینکه ترسش را به آن کسی که در تاریکی نشسته، و هما او را نمیدید، نشان داده است. آنچه به پای هما برخورد کرده بود، لبه میزی کوتاه بود که روی آن شمعی ضعیف میسوخت و پشت میز تودهای عظیم چهارزانو نشسته بود.
صدایی کلفت و آرام گفت: «بنشین.»
زانوهای لرزان هما نیاز به تعارفی دیگر نداشت. همانجا خم شد و نشست. انگشتانش را در هم گره زد تا مانع لرزیدنشان شود و به زور لحن خود را معادل صدایی کرد که شنیده بود: «و شما، جناب، همان دزدی هستید که به دنبالش هستم؟»
توده حجیم کمی جابجا شد و سایه کوه مانندش روی دیوار تکان خورد. هما حدس میزد که تمام تبهکارهای این محله باید توسط یک نفر کنترل شود و درخواستها برای ارتکاب جرم و قتل احتمالا از همین اتاق سر و سامان میگرفت. مرد پشت میز از هما خواست که جزییات سرقت را توضیح دهد، به شمول فهرستی دقیق از اشیاء که باید حصول شود و رقم دقیق اجرتی که بابت سرقت به سارق پرداخته خواهد شد. توضیحی کوتاه در مورد انگیزه دزدی نیز جهت خالی نبودن عریضه لازم بود.
هما، انگار چیزی به یاد آورده باشد، با صدایی قاطع گفت که انگیزه او موضوعی کاملا خصوصیست که با هیچ کس به جز خود سارق آن در مورد آن صحبت نخواهد کرد اما پاداش را میتواند سخاوتمندانه و هنگفت توصیف کند. «از آنجا که به گمانم شما در کار استخدام سارق باید باشید، آنچه میتوانم به شما، جناب، بگویم، این است که در مقابل این پاداش سخاوتمندانه باید مطمئن شوم که ماهرترین دزد شما را استخدام خواهم کرد، مردی که در زندگی هیچ ترسی به دل نداشته باشد، حتی ترس از خدا. بیوجدانترین دزد شما را لازم دارم. کمتر از آن، نه.»
فانوسی روشن شد و چشم هما به پیرمرد چهارشانهء مویسپیدی افتاد که ردههای ترسناکی از تیغ بر گونه چپ، و زخمی التیامیافته به شکل حرف سین نستعلیق بر پیشانی داشت. در ذهن هما غول کودکیاش زنده شده که دایه خانواده همیشه او و برادرش را از آن میترساند. «شیخ سین، دزد دزدان است. شوخی کنید، شیخ سین را میگویم که هر دویتان را ببرد.»
پیرمرد مویسپید گفت که دزد مورد نظر خودش است. هما یکه خورد. آیا پیرمرد عقلش را از دست داده بود؟ یا راست میگفت؟ هما که به سختی میکوشید خود را از اضطراب ترس کودکیاش که پیرمرد در ذهنش زنده کرده بود، خلاص کند، گفت که کار او عاجل و پرخطر است و همین امر او را به خیابانهای آن محله اوباشان کشانده است. «ما یک دقیقه را هم نمیتوانیم از دست بدهیم. هیچ فرصت تجدید نظری وجود ندارد. من حاضرم تمام قضیه را برای شما توضیح دهم، هیچ رازی را پوشیده نخواهم داشت. اگر بعد از شنیدن ماجرا، هنوز هم حاضر باشید که دست به کاری که میگویم بزنید، ما نیز هر آنچه در توان داریم برای کمک انجام خواهیم داد و پاداشی هنگفت نیز در انتظار شماست.»
پیرمرد سری تکان داد و تف انداخت و هما ماجرا را شرح داد:
تاشش روز پیش در خانه پدر ثروتمندش، هاشم سودخور، زندگی طبق روال معمول پیش میرفت. مادرش هنگام صرف صبحانه با محبت تمام بشقاب صراف را از کیچیری پر کرد و گفتگوی سر میز اعضای خانواده با مهر و ادب همیشگی، که خانواده به آن افتخار میکرد، انجام شد. هاشم علاقهمند بود به فرزندانش یادآوری کند که اگرچه مرد دینداری نیست اما زندگی باعزتی دارد. هاشم در همان عمارت بزرگ کنار رودخانه، از مشتریانش با احترام تمام پذیرایی میکرد؛ حتی از آن فقیر بیچارههایی که مبالغ ناچیزی قرضه میخواستند و هاشم سودخور آن مبلغ را با بهره بالای هفتاد درصد به آنها میداد و دلیلش این که: «باید به آنها ارزش پول را فهماند. باید ماند که یاد بگیرند و وقتی که یاد گرفتند بیماری قرضگرفتنشان برای همیشه شفا مییابد.» هاشم و همسرش به بچهها یاد داده بودند که پسانداز کنند، در معاملات خود دقیق باشند.
صبحانه که جمع شد، اعضای خانواده برای یکدیگر روز خوشی آرزو کردند؛ بیخبر از آنکه در ظرف چند ساعت بعد، حباب خوشبختی آن خانواده، قرار بود چنان بترکد که هیچ امیدی به ترمیم آن نباشد.
هاشم سودخور به سوی کار روزانه به راه افتاد اما هنوز پا به قایق شخصیاش نگذاشته بود که چشمش به شیء کوچک نقرهای رنگی افتاد که بین قایق و اسکله شناور بود. فورا آن را از آب گرفت. آن شیء یک ویال کوچک شیشهای بود که با ظرافت با رنگ نقرهای تزیین شده بود. داخل آن کپسول، حفاظ نقرهای دیگر بود که در آن یک تار موی انسان قرار داشت.
ویال را در مشت پنهان کرد و به قایقرانش گفت که تصمیمش را عوض کرده و امروز جایی نمیرود. فورا به خانه بازگشت و وارد اتاق شخصی خود شد، جایی که پشت درهای بسته و به تنهایی، محو تماشای یافته خود شد. هیچ شکی وجود نداشت که هاشم سودخور از همان لحظه اول میدانست که چه یافته است. او عتیقهای مشهور و مقدس را در دست داشت؛ موی مبارک پیامبر. از روز قبل، سرقت این شیء مقدس از زیارت مسجد حضرت بال، غوغایی بیسابقه در سرینگر ایجاد کرده بود. دزدان، احتمالا از غوغا و اشکهای تمساح بیپایان، آشوبهایی که به دنبال آمد، بیانیههای سیاسی که صادر شد و جستجوی گسترده پولیس که اکنون اعتبارش در گرو یافتن این عتیقه مقدس بود، بیمناک شده و چارهای جز انداختن ویال در دریاچه ندیده بودند
حالا که بخت و اقبال این شیء گرانقدر را به دست هاشم رسانده بود، وظیفه او به عنوان یک شهروند خوب مشخص بود: باید آن را به زیارت مسجد حضرت بال بازمیگرداند و به هرج و مرج پایان میداد. اما هاش سودخور، تصمیم متفاوتی گرفت. او علاقه شدیدی به جمعآوری عتیقهجات داشت. در اتاق شخصیاش اشیاء مختلفی جمع کرده بود. قابهای شیشهای ساخت گُلمرگ که درون آن پروانههای رنگارنگ مرده به سیخ کشیده شده بود، سه ماکت در اندازههای مختلف از توپ افسانهای زمزمه، تعداد بسیار زیادی شمشیر و خنجر، یک نیزه ناگا، نود و چهار عدد شتر سفالی، تعداد زیادی سماور عتیقه، و یک باغ وحش کامل از حیوانات چوبی قدیمی.
هاشم سود خود با خود اندیشید: «بهرحال، پیامبر مطمئنا مخالف مقدسسازی تار موی خود میبود. او از مقدستراشی بیزار بود. بنابراین، آیا اینطور نیست که پنهان کردن این شیء از مریدانش، خدمتی بسیار ارزندهتر به جامعه نسبت به بازگرداندن آن به مسجد حضرت بال باید باشد؟ البته که این ویال برای من ارزش مذهبی ندارد. من آد این دنیا هستم. من این ویال را شئای نایاب و زیبا میبینم. کوتاه این که، آنچه مطلوب من است، ویال است و نه تار مویی که از آن حفاظت میکند. میگویند میلیونرهای امریکایی هستند که شاهکاری هنری سرقت شده را میخرند و پنهان میکنند. آنها میتوانند درک کنند من چه حسی دارم. من باید این ویال را داشته باشم.»
هر کلکسیونری گنج خود را به کسی نشان میدهد و هاشم پسرش عطا را فرا خواند تا ویال را به او نشان دهد. عطا، که از غوغای پیرامون ویال آگاه بود، به شدت مضطرب شد و از آنجا که سوگند رازداری پدر خورده بود، فقط زمانی لب به سخن گشود که قضایا، بغرنجتر از آن شد که مهارشدنی باشد. پسرجوان، پریشان و بیمناک از نزد پدر رخصت شد.
همه میدانستند که هاشم سودخور نان چاشت صرف نمیکند. به همین دلیل، تا عصر آن روز که پیشخدمت وارد اتاق خصوصی اربابش شد که او را به شام دعوت کند، کسی از او خبری نداشت. پیشخدمت هاشم را در همان حالتی یافت که عطا او را ترک کرده بود: نشسته بر چوکی و نگاهش دوخته بر ویال در دستش. اما هاشم پریشان و عصبی به نظر میرسد. چشمانش سرخ شده و از حدقه درآمده بودند و رنگش پریده بود. به نظر میرسید در حال انفجاراست. انگار آن ویال جادویی او را با مایعی لزج پر کرده بود که هر لحظه ممکن بود از سوراخهای بدنش سرریز شود. پیشخدمت به او کمک کرد که از جا برخیزد و لحظاتی بعد سر میز شام، انفجار واقعا رخ داد.
هاشم، بیپروا به تاثیر کلماتش بر تنگ ظریف زندگی خانوادگیاش، با خشمی افسار گسیخته پرده از واقعیتهایی تلخ برداشت. در سکوتی ترسناک، فرزندانش دیدند که پدرشان به همسرش تاخت و گفت که سالهاست که از ازدواجشان چیزی جز مصیبت و بدبختی باقی نمانده است و فریاد زد: «تظاهر و تعارف کافیست.» با همان لحن خشمناک اعتراف کرد که سالهاست معشوقهای دارد و در کنار آن گهگاهی به محله روسپیان نیز سری میزند. به همسرش گفت که از ارث، جز همان یک هشتمی که شریعت اسلامی تعیین کرده، به او چیزی نخواهد رسید. سپس رو به فرزندانش کرد، عطا را به دلیل ناکامی در دروس دانشگاه به سختی تحقیر کرد و او را ناخلف و بیعقل خواند، دخترش را به هوسرانی متهم کرد، چون بدون نقاب بر صورت بیرون میرفت و دستور داد که بعد ازین بدون پوشاندن صورت حق بیرون رفتن ندارد.
هاشم سودخور پیش از آنکه غذایی بخورد میز را ترک کرد و خانوادهاش را در شگفتی و اشک باقی گذاشت و خود به خواب عمیق مردی فرو رفت که سرانجام سینهاش را از سنگینی رازهای دیرینهای سبک کرده بود.
ساعت پنج صبح روز بعد، هاشم خانوادهاش را از خواب بیدار و وادارشان کرد که وضو بگیرند و نماز بخوانند. خود او نیز از آن روز، برای اولین بار در زندگیاش، شروع به ادای پنج وقت نماز روزانه کرد. قبل از صبحانه، هما دید که پیشخدمتها به دستور پدر، انبوهی از کتابها را در باغ جمع کرده و آنها را آتش زدند. تنها کتابی که باقی ماند، قرآن بود که هاشم دستور داد در پارچهای ابریشمین محفوظ نگهداشته شود. سپس به خانوادهاش گفت که بعد از این هر روز باید دو ساعت را صرف تلاوت قرآن کنند. سینما رفتن ممنوع شد و اگر دوستان عطا به خانه میآمدند، هما حق نداشت از اتاقش خارج شود.
در کمتر از یک روز، خانواده به مرز فروپاشی رسید، اما وضعیتی بدتر از این در انتظارشان بود. بعداز ظهر آن روز، یکی از قرضداران حضور یافت تا از ناتوانیاش در پرداخت قسط قروضش از اربابش عذرخواهی کند و از فرط درماندگی به او یادآوری کرد که قرآن مخالف رباخواریست. هاشم، غضبناک از این سخن، با کلفتترین شلاق از کلکسیون شلاقهایش به جان قرضدار افتاد.
از بخت بد، کمی دیرتر قرضدار دیگری از راه رسید که مهلت بیشتری برای ادای دین خود میخواست، اما دیده شد که با زخمی عمیق بر روی دستش از اتاق هاشم سودخور بیرون جست و پا به فرار گذاشت. ارباب او را دزد مال مردم خوانده و تلاش کرده بود، طبق قانون شریعت، با یکی از سی و هشت خنجر عتیقهای که دیوار اتاقش را زینت داده بود، دستش را از مچ قطع کند.
این رفتارها عطا و هما را سخت پریشان کرده بود. آن روز عصر زمانی که همسر هاشم تلاش کرد او را آرام سازد، با سیلی به صورتش نواخت. عطا که به دفاع از مادر برخاسته بود، نیز از سیلی و لگد پدر بینصیب نماند. هاشم فریاد زد: «بعد از این در خانه، نظم خواهم آورد.»
همسرش جنجالی به پا کرد که تا روز بعد ادامه داشت و هاشم تهدید کرد که طلاقش میدهد. در نتیجه زن به اتاق خود رفت، در را روی خود قفل و خود را در ناله و اشک غرق کرد. کاسه صبر هما لبریز شد. مقابل پدر ایستاد و در کنار دیگر سخنان، گستاخانه گفت که هرگز نقابی بر صورت نخواهد زد. هاشم درجا او را عاق کرد و یک هفته مهلت داد که جامهداناش را ببندد و از خانه برود.
تا روز چهارم، ترس هوای خانه را چنان غلیظ کرده بود که به سختی میشد از اتاقی به اتاقی رفت. عطا به خواهر گفت: «به مرحله نابودی رسیدهایم – اما میدانم چه باید کرد.»
آن روز بعد از ظهر هاشم سودخور همراه با دو لوچک گردنکلفت خانه را به قصد وصول طلبهایش از دو مشتری بدحساب ترک کرد. عطا فورا وارد اتاق خصوصی پدر شد و از آنجا که رازدار و وارث او به حساب میآمد، کلید اضافه گاوصندوق را در اختیار داشت. ویال کوچک را از گاوصندوق برداشت، آن را در نیفه شلوارش پنهان نمود و سپس در صندوق را بست.
بعد از آن بود که به هما راز پدر را گفت و افزود: «ممکن است دیوانه شده باشم، شاید اتفاقات این چند روز عقلم را زایل کرده باشد – اما ایمان دارم که آرامشی به این خانه باز نخواهد گشت، مگر آنکه این ویال از اینجا دور شود.»
هما فورا موافقت کرد که شئ به جایگاه اصلیاش بازگردد. عطا قایقی کرایه کرد و به مسجد حضرت بال رفت. اما زمانی که از قایق پیاده و با انبوه جمعیت ایمانداران معترض به گم شدن موی مبارک در اطراف مسجد، روبرو شد، دریافت که در جیبش سوراخی بیش نیست. خشم و ترس اولیه عطا به زودی با آسودگی خیال جایگزین شد. به خود گفت: «فرض کنیم که من به ملاها میگفتم که ویال نزد من است. آنها هرگز حرفم را باور نمیکردند، مرا دزد میخواندند و این جمعیت خشمگین تکه پارهام میکردند. مهم آن است که ویال از زندگی ما دور شده است.» اینگونه بود که عطا با خشنودی و رضایت به خانه بازگشت.
در خانه خواهرش را دید که مجروح و نالان در نشمین افتاده، مادرش در اتاق خود مثل زنی شوهرمرده شیون میکرد. از هما پرسید که چه اتفاقی رخ داده و دریافت که پدر، هنگام بازگشت از امر وصول طلبش، باز هم متوجه شئای براق در آب، بین قایق و اسکله میشود و بار دیگر ویال را از آب میگیرد. هاشم غضبناکتر از همیشه به خانه برمیگردد و به ضرب سیلی و لگد حقیقت را از زیر زبان هما بیرون میکشد. عطا وحشتزده و مشوش، گفت که به گمان او حضور ویال موی پیامبر در آن خانه بی حکمت نیست. شاید به آنجا آمده تا خانواده را به عذاب خدا دچار کند.
اکنون نوبت هما بود که فکری به حال بدبختیشان کند. دستان کبودشدهاش را دور گردن برادر انداخت و نجوا کرد که به هر قیمتی که شده باید ویال را از خانه دور کنیم. «موی مبارک از مسجد دزده شده، بنابراین از این خانه هم میتواند به سرقت رود. اما باید یک سرقت واقعی باشد و توسط دزدی ماهر صورت گیرد، نه توسط من و تو که تحت طلسم ویال هستیم. باید دزدی پیدا کنیم که ترسی از طلسم و نفرین نداشته باشد.»
هما لحظهای سکوت کرد و بعد به چشمان دزد پیر خیره شد: «اکنون که پدرمان میداند که ویال یک بار دزدیده شده، به شدت مراقب آن است و سرقت دوباره آن ده بار سخت تر شده. آیا میتوانی این کار را انجام دهی؟ وانگهی، چه تضمینی وجود دارد که ترس بر تو غلبه نخواهد کرد و کار را بیآنکه به انجام برسانی، رها نخواهی نمود؟»
بزهکار سپیدموی تکانی به خود داد، تفی به زمین انداخت و گفت که او آشپز نیست که برای کارش تضمین بدهد؛ لافید که به این سادگی از میدان به در نخواهد رفت و هراسی از نفرین و طلسم هم ندارد.
هما خشنود از این سخن، جزییات طرح سرقت را توضیح داد: «از زمانی که برادرم تلاش کرد موی مبارک را به مسجد حضرتبال بازگرداند، پدرمان هنگام خواب، ویال را بسان گنج کوچکی زیر بالش خود پنهان میکند. ولی او تنها میخوابد و خوابی سنگین دارد. داخل اتاقش شو بیآنکه او را بیدار کنی. او در خواب بسیار غلت میزند و این امر برداشتن ویال از زیر بالش را آسان میسازد. وقتی که آن را به دست آوردی، به اتاق من بیا…» هما روی نقشهء عمارت اتاق خود را به شیخ سین نشان داد و نقشه را نیز به او سپرد. «…و من تمام جواهرات خودم و مادرم را به تو خواهم داد. خواهی دید که ارزش بسیار دارد و تو را ثروتمند خواهد ساخت.»
هما به وضوح مضطرب و لرزان بود. قبل از رفتن تاکید کرد: «امشب باید کار را تمام کنی.»
به محض خروج هما، دزد پیر از شدت سرفه به لرزه افتاد. خون و بلغم جمع شده در دهانش را داخل قوطی رنگ و رو رفتهای تف کرد. شیخ سین مخوف، دزد دزدان را بیماری و پیری در هم شکسته بود و هر روز در این هراس به سر میبرد که یکی از مدعیان جوان جانشینی او خنجری تا دسته در سینهاش فرو کند. اعتیادش به قمار باعث شده بود که بعد از شصت سال دزدی و رهزنی، هنوز هم مثل روز اولی که این حرفه را با شاگردی نزد یک جیببر شروع کرده بود، فقیر و درمانده باشد. اکنون با پاداشی که دختر هاشم سودخور به او وعده داده بود، شیخ سین فرصت آن را مییافت که دره را برای همیشه درک کند و در جایی دیگر، حداقل با شکمی پر بمیرد.
و قضیه موی مبارک؛ طبیعی بود که نه او و نه زنش هرگز حرفی برای گفتن به پیامبران نداشتهاند – و این تنها وجه اشتراکی که بود که شیخ سین و خانواده هاشم سودخور با هم داشتند. اما نباید راز این آخرین سرقتش را با چهار پسرش در میان بگذارد. عجیب بود که هر چهار آنها، برخلاف انتظار پیرمرد سارق، دیندارانی بارآمده بودند که آرزوی سفر حج در سر داشتند. پدر پیر به آنها ریشخند میزد: «چه شطحیاتی!» پیرمرد با همان عشق پدرانه منحصر به خود کاری کرده بود که هر چهار پسرش تا آخر عمر درآمدی بخور نمیر داشته باشند؛ هنگام تولد با ضربهای بر پاهایشان، آنها را چلاق کرده بود و از همان کودکی، پسران در کوچه پسکوچههای شهر میلنگیدند و پول خوبی از گدایی کسب میکردند. اکنون پسرها از پس مخارج خود برمیآمدند. دزد پیر و زنش به زودی با خاطری جمع میتوانستند جعبه جواهرات دختر و همسر هاشم سودخور را بردارند و در جایی دیگر با آرامش زندگی کنند. دختر زیبای مجروح شانس را با خود به در خانه شیخ یاسین آورده بود.
آن شب، عمارت بزرگ کنار دریاچه در تاریکی و سکوت دزد پیر را میپایید که از دیوارهایش بالا میرود. آسمان نیمه ابری و مه روی رودخانه نیز به کمک شیخ سین آمده بود. هاشم سودخور به خواب عمیقی فرو رفته بود. او تنها عضو خانواده که توانسته بود بخوابد. در اتاقی دیگر، عطا در کما به سر میبرد با لختهای خود در مغزش. مادرش چهارزانو در کنار تخت، گیسوانش خاکستریاش را به ماتم سپرده بود. هما در اتاق خود بیصبرانه انتظار میکشید؛ آماده، با جعبه جواهرات در دستانش.
سرانجام، بلبلی زیر پنجرهاش آواز خواند. دختر جوان به چابکی و نرمی پلهها را پیمود و در را به روی پرنده که زخمی به شکل سین نستعلیق بر پیشانی داشت، باز کرد. پرنده، بیصدا پلهها را به دنبال هما پیمود. به دهلیز اتاقهای عمارت که رسیدند هر کدام مسیر مخالف یکدیگر را پیش گرفتند. دزد دزدان، سین مخوف، با مهارتی شگفت، در اتاق هاشم سودخور را باز کرد و به درون خزید. پیشبینی هما کاملا درست از آب درآمده بود. هاشم مورب بر روی تخت دراز کشیده و سرش از روی بالش کنار رفته بود. سین با نوک پا به تخت نزدیک شد.
در همین هنگام بود که در اتاق بغلی، عطای جوان از کما خارج شد، راست روی تخت نشست و ناگهان فریاد زد: «دزد! دزد! دزد!» مادرش از جا پرید. عطا خاموش شد و مانند مجمسهای بیجان به پشت افتاد و مُرد. مادرش جیغ زد و شیون کرد، چنان گوشخراش که انگار ادامه فریادهای عطا باشد.
هاشم سودخور از خواب پرید. شیخ سین کمبخت داشت تصمیم میگرفت که آیا خود را زیر تخت هاشم پنهان کند یا با ضربه چماقی که با خود آورده بود، مغز او را هدف گیرد. هاشم شمشیر مرصعنشان عتیقهای را که کنار تخت نگه میداشت، برداشت و از اتاق بیرون جست، بی آنکه در آن تاریکی دزد پیر را که بالای تختش ایستاده بود، ببیند. سین از فرصت استفاده کرد، ویال موی مبارک را از زیر بالش برداشت.
تا آن وقت، هاشم وارد دهلیز شده بود و شمشیر از نیام برکشیده در دست راست و چماقی در دست چپ، به سایهای که از عمق تاریکی دهلیز به او نزدیک میشد حمله کرد. شمشیر را با غضب تمام به قلب سایه فرو برد. چراغ را که روشن کرد، هما را غلتیده در خون دید. این صحنه او را دچار چنان جنونی کرد که نوک شمشیر را به شکم خود گذاشت و با قوت فشار داد. لحظهای بعد جسد هاشم سودخور نیز در کنار هما در خون غلتید.
همسرش، تنها عضو زنده خانواده، آن شب عقل خود را از دست داد و بعدها توسط برادرش، معاون کمیشنر پولیس شهر، به تیمارستان تحویل داده شد.
و اما شیخ سین، به سرعت دریافت که اوضاع از مهار خارج شد. در حالیکه فقط چند قدم با جعبه جواهرات فاصله و برآورده شدن آرزوهایش فاصله داشت، فرار را ترجیح داد؛ به سرعت از پنجره عمارت هاشم به پایین لغزید و مثل شبحی از آنجا دور شد. وقتی به خانه رسید، همسر پیرش را بیدار کرد و داستان را گفت. ضرور بود که مدتی از آنجا دور شود. زنش چشمان نابینایش را تا زمانی که دزد پیر از آنجا نرفته بود، باز نکرد.
تا آن هنگام پیشخدمتها در خانه هاشم بیدار شدند و نگهبانان شب را، که طبق معمول بر چارپایههایشان به خواب رفته بودند، از حادثه باخبر ساختند. آنها نیز به نوبه خود به پولیس و شخص معاون کمیشنر اطلاع دادند.
معاون کمشنر پولیس وقتی از مرگ خواهرزادهاش مطلع شد، محزون و داغدار نامهای را که هما نزدش گذاشته بود، باز کرد و فورا واحدی از ماموران مسلح پولیس را به کوچههای کثیف و تنگ محله بدنام اعزام نمود. کسی از میان اوباشان دستگیر شده نام همدست هما را بر زبان آورد و انگشت رذل دیگری خانه او را نشان داد. اگرچه شیخ سین پیر موفق شده بود که از سوراخی در سقف خانهاش بگذرد، گلولهای که از تفنگ شخص کمیشنر خارج شد، دزد پیر را مثل گاومیشی سنگین از لب بام به کف کوچه انداخت. از جیب شیخ سین ویال نقرهای بیرون غلتید.
پیدا شدن موی مبارک به صورت خبری فوری از رادیوی آل ایندیا اعلام شد. یک ماه بعد، جمعیت علمای کرام دره سرینگر در مسجد حضرت بال حضور یافتند و با تشریفات تمام واقعی بودن ویال نقرهای را رسما اعلام کردند. ویال موی مبارک تا به امروز در صندوقی به شدت محافظت شده در مسجد بنا شده در کرانه زیباترین دریاچه دره، جایی که زمانی بیشتر از هر محل دیگری به بهشت شباهت داشت، نگهداری میشود.
قبل از آنکه این قصه به پایان برسد، ذکر آنچه بر خانواده شیخ سین رفت، نیز مهم است. صبح روز بعد از مرگ شیخ سین، وقتی پسران او، که شب قبل دقایقی را با ویال موی مبارک زیر یک سقف به سر برده بودند، از خواب برخاستند، دیدند که معجزهای به وقوع پیوسته و پاهای چلاق و بیحرکتشان استوار و سالم شده است؛ انگار شیخ سین هرگز در اولین ساعات زندگی آنها، پاهایشان را خرد و خمیر نساخته بود. اما این معجزه چندان خشنودشان نکرد. هر چهار آنها از این ناراحت بودند که حداقل سه چهارم درآمدشان را بعد از این از دست خواهند داد.
فقط بیوه شیخ سین دلیلی برای خوشی داشت. چرا که اگر شوهر پیرش را از دست داده بود، در عوض معجزه موی مبارک به او بیناییاش را بازداده بود تا نصیبش باشد که در آخرین روزهای زندگیاش، بار دیگر چشمانش را بر دره زیبای کشمیر باز کند.
.
[پایان]
* موی پیامبر (Prophet’s Hair) از مجموعه داستان کوتاه شرق، غرب، اثر سلمان رشدی، نویسنده هندیتبار بریتانیایی انتخاب شده است. حق نشر و بازنشر ترجمه فارسی متعلق به مترجم و سایت نبشت است.