باد و بوران به شدت در حال وزیدن است. آنقدر سردند که همچون چنگال بر صورتم کشیده میشوند. هیچ برگی هم برایم نمانده تا مشتی محکم بر دهانشان بکوبد و گرمم کند. پاییز ناجوانمردانه برگهایم را به یغما برد. پرندههای نغمهسرا هم کوچ کردهاند. تنها دلخوشیم ترانههای آنها بود.
من ماندم و یکتنهی لختوعور. راستی نه… یکی مانده. یکی که الهی نمیماند! بعضیها رفتنشان بر بودنشان ترجیح دارد. الهی کمرش را تبر میشکست. مغرورتر از او در تمام جنگل نیست. همه از دست زبانش مینالند.
همسایه مغرورم خیلی به خودش مینازد. به قدِ سر به فلک کشیده، شاخههای پیچدرپیچ، تنه ضخیم و ریشههایی که در اعماق زمین نفوذ کردند و زمستان را برای او ماندن تابستان دلچسب میکنند.
کی میشود صدای خوردن تبر به کمرش را بشنوم. دیگر تحمل توهین و تحقیر کردنهایش را ندارم. هر چیزی که لایق خودش است را بارم میکند: «مُردنی… چوب خشکه…هیزم مطبخ…زغال کُرسی…» لیچارهایش هیچوقت تمامی ندارد. همیشه بددهانیهایش مثل سوت در گوشم میپیچد.
این سوزِ سرما هم، بدتر دیوانهام میکند. هم از درون داغانم و هم از بیرون. مثل حباب نگرانِ لبِ یک رود، میترسم بترکم. میترسم دق کنم. خشک شوم.
خیلی اذیت میکند. خدا از او نگذرد. کم به من ستم نمیکند.
اگر میتوانستم، خودم ریشهاش را میخشکاندم ولی افسوس! افسوس که من مثل او نیستم. بد بودن را نیاموختم. تنها میتوانم در این روزهای زمهریر، از خدا بخواهم که، از دستش خلاصم کند. کاری کند که دیگر نتواند فخرفروشی کند.
بدجوری از دست تحقیرهایش دلم شکسته است. اشک گونههایم را نوازش میدهد و روی تنهی خشکیدهام سُر میخورد و در لابه لای برفها گموگور میشود.
برخلاف من که میلرزم، همسایه ی مغرورم، تخت خوابیده است. این زمستان کُشنده برای او حُکم بازیچه را دارد. ریشههایش، غذا را از صدها متر زیرزمین بیرون می کشند و او را روزبهروز تناور و تنومندتر میکنند.
او خودش را حاکم مُطلق جنگل میداند. چه خیال باطلی!
سرمایِ امشب از هر شبی مرگبارتر است. کلاغ میگفت که حتما برف سنگینی خواهد آمد. مو لای درزِ پیشبینیهایش نمیرود.
نیمههای شب می شود که برف با شدت، شروع به بارش میکند. من خیلی میلرزم. برخلاف همسایه پروارم، خیلی لاغر و نحیفم. با کوچکترین سرمایی میلرزم. سرما و لرز.
برف بیرحمانه میبارد. ساعاتی نمی گذرد که همهجا را برف می بلعد. آنقدر جنگل سفید شده است، توهم می زنم، روز است. برخی جاهای جنگل که همیشه از نگاه تیزبین برف پنهان می ماند، الآن در زیر پای برف، له شده اند.
دقایقی میگذرد. چیزی را دیگر احساس نمیکنم. چشمانم آرامآرام سنگین میشود. چند خمیازه عمیق کافی است تا در خواب و رؤیا غوطه ور شوم.
اینجا دیگر کجاست؟! صدای شُرَشُر آبشار و جیکِجیکِ پرندگان، تنها ملودی اینجاست.
آفتاب عالمتاب، بهطور مساوی همه درختان را در آغوش گرفته است. ناگهان حس میکنم خورشید به سویم در حرکت است. آنقدر نزدیک میشود که از گرمایش، عرقم سرازیر میشود. وقتی می ایستد، دقیقاً درون چشمهایم زل میزند. دست گرمش را بر روی گونههایم میکشد و اشکهایم را پاک میکند. لبخندی پدرانه بر صورتِ تماشایی اش نقش میبندد، بعد از کمی تامل، سرش را به سمت همسایهی مغرورم میچرخاند؛ اما دیگر نگاهش با او مهربان نیست. اخمهایش را در هم میکشد. صورتش سرختر میشود.
ناگهان با سروصدایی هولناک از خواب میپرم. کمی چشمانم را مالش می دهم و خوب به اطراف نگاه میکنم. برف همهجا را همچون ماری سمی و زهرآلود احاطه کرده است. تنهام تا نیمه در برف زندانیشده است. همه حیوانات جنگل در اطرافم تجمع کردهاند. موضوع چیست؟
دوباره سروصدا به آسمان میرود. گوشهایم را تیز میکنم. فریادِ همسایهی مغرورم است؛ یعنی چه شده؟ علت دادوبیداد او چیست؟ سرم را به سمتش میچرخانم و با دقت براندازش میکنم که یکدفعه ماتم می برد. خدای من! آیا درست میبینم؟ واقعاً این درخت، همسایهام است؟ نکند کارِ بازرگانان چوب باشد؟ پس آنهمه یال و کوپال کجاست؟
شاخههای پیچ در پیچش شکسته و روی زمین افتاده اند. دیگر چیزی برای فخرفروشی ندارد. با اینکه از او بدم میآید و همیشه وقتی یاد لیچارهایش میافتادم، دوست داشتم با تبر قطعهقطعهاش کنم ولی الان دلم به حالش میسوزد. خیلی بدبخت و زبون به نظر میرسد.
نمیدانم چگونه به این ذلت نشسته است.
-«غار غار غار…»
یکدفعه کلاغ بر روی شاخه ی بزرگترم فرود میآید و میگوید:
– «بدبختو میبینی!»
– «آره…خوب که چی؟»
– «برف سنگین دیشب، کارشو ساخت.»
– «واقعا؟ چطوری؟»
– «برف اونقدر شاخههاشو سنگین کرد تا همشون شکستن.»