ادبیات، فلسفه، سیاست

سیاست

ولادیمیر کوزولوف |  ترجمه‌ی محبوبه شاکری مطلق

از گذرگاه سرپوشیده‌ای می‌دوم. و از محوطه‌ای با ماشین و گاراژ. پشت سرم چند نفری از ما هستن و پشت سرشون پلیس ضد شورش. پشت گاراژی پنهان می‌شم. تنها و درمانده‌ام. احساس می کنم حالاست که از ترس خودم رو خراب کنم. در واقع دو کُپه گه هم اینجاست؛ خشک شده. گوشه‌ای پیدا می‌کنم تا پا روشون نگذارم. شلوارم را پایین می‌کشم.

از خوابگاه بیرون می‌زنم. جین مشکی وکت چرم تنمه و یه شالگردنِ سفیدقرمز با راهراه‌های سفید هم انداختم گردنم. امروز علیه لوکاشنکو تظاهراته. تنها میرم. هم‌اتاقی‌هام نمیان. روی تخت دراز کشیدن و روی سقف تف می‌ندازن، چون پولی براشون نمونده ودکا بخرن. الدنگ‌ها!

تو خیابون از کنارِ یه مشت آدمِ کودنِ زهوار دررفته رد میشم. علاقه‌ای به سیاست یا هیچ‌چیز دیگه‌ای ندارن. به همین راضی‌ان که سوسیس بخرن و تا خرخره بخورن و بعد تمام شب جلوی تلویزیون بنشینن و سریال‌های احمقانه یا یه آشغال دیگه ببینن. البته نمیشه به این خاطر ایرادی هم بهشون گرفت.

گروه مخالفین دارن کم کم تو میدان «یاکوب کولاس» جمع میشن. از دور میتونم جمعیت و یه پرچم سفیدقرمز با راهراه‌های سفید ببینم. چند تا از بچه‌های دانشکده‌ی روابط بین‌الملل رو می‌بینم، سلام می‌کنم.  همینطور می‌ایستیم، سیگار می‌کشیم و منتظر می‌مونیم. و بعد همراه بقیه راه می‌افتیم. یک نفر سردسته میشه و دوباره به حرکتمون ادامه می‌دیم. از پیاده‌رو به سمت تالار اپرا حرکت می‌کنیم. باید فقط در همین محدوده تظاهراتمون رو برگزار کنیم. اجازه نداریم وارد خیابون اصلی بشیم.

پلیس ضد شورش در امتداد پیاده رو صف کشیدن تا با باتوم‌هاشون نذارن وارد خیابون بشیم. اما خطر واقعی وقتیه که زبونم لال، یکی از ما رو بکشن تو خیابون اصلی یا وسط یه محوطه درست و حسابی «خشونتِ پلیس» رو نشونمون بدن.

چند تایی از بچه‌های دانشکده‌های دیگه بینمون هستن اما از دانشکده‌ی خودم کسی نیست. به زبان بلاروسی فریاد می‌زنیم:

 «ننگ باد!»

«لوکاشنکو محکوم باید گردد!»

«زنده باد بلاروس!»

 رهگذرها بهمون چشم‌غره میرن. راهِ رسیدن به شغل پیش و پا افتاده‌شون رو بستیم. مجبورن خودشون رو به دیوارهای ساختمون‌ها بچسبونن تا رد شیم.

مشارکت در تظاهرات کمه. حداکثر هزار نفر. هنوز بعضیها دارن میان اما زیاد نیستن. گروهی به این اندازه نمیتونه خیلی سر و صدا کنه. اگه می‌شد با هم ده، پونزده هزار نفری بشیم چه پلیس معمولی چه پلیس ضد شورش نمی‌تونستن کاری کنن. بعد میشد تو خودِ ساختمون ریاست جمهوری یه تظاهرات واقعی راه بندازیم.

وارد محوطه‌ی تالار اپرا می‌شیم. چند صد نفری هستیم، با پرچم‌های سفید و نشان‌های زنده باد بلاروس.اما باز هم تعداد پلیس‌ها و پلیس‌های ضد شورش بیشتره. از کجا پیداشون میشه. هیچ‌وقت برای کسب و کارهایی که مجبورن به مافیا باج سبیل بدن هیچ کاری نمی‌کنن. اما وقت خفه کردن مخالفت‌ها که میشه همه‌شون ظاهر می‌شن. تازه کلی پلیس ضد شورش هم تو یه اتوبوس منتظر نشستن، کارت بازی میکنن و از پنجره نگاهمون می‌کنن.

تظاهرات شروع میشه. خبرنگاری کنارمون میدوه. تظاهرات آخری هم بود و چندباری تو تلویزیون دیدمش که از دموکراسی و آزادی بیان داد و فریاد می‌کرد. شیک پوشه و باید سی سالی داشته باشه.

دو سرباز و یک گروهبان و یک افسر، خبرنگار رو دید میزنن. گروهبان به روسی میگه:

«نگاه کن، خودشه. جنده خانم! سردرنمیارم تو فاصله‌ی بین دادن‌هاش چطور میتونه به این کارها هم برسه. همیشه این دور و بر منتظر یه فرصته شلوارشو برامون بکشه پایین. جنده خانم فکر کرده چون تو چند تا روزنامه‌ی آشغالی مینویسه دست بهش نمی‌زنیم. یه بار کشیدیمش تو اتوبوس و چپ و راستش کردیم. اما بعدش قشقرق راه انداخت که آزادی بیان و کوفت، آزادی نشر و زهر مار. زرِ مفت. میدونی این دفعه جدا تو درد سر میفته».

«ازدواج کرده؟»

«چطور میتونه شوهر داشته باشه. مطلقه‌اس. هیچ مردی نمیتونه با همچین جنده‌ای زندگی کنه».

«نه بابا!»

خبرنگار سمتم میاد.

«روز خوش. اسوِتلانا ریابوا هستم از خبرگزاری مینسک. میتونم چندتا سوال ازتون بپرسم؟»

«بله البته.»

دستگاه ضبط صوت رو زیر دماغم میگیرد و دکمه رو فشار میدهد.

«اول خودتون رو معرفی کنید. اسمتون چیه، کجا درس می‌خونید یا کار می‌کنید؟»

« سرگی آنتونویچ. سال سوم روانشناسی در دانشگاه دولتی بلاروس.»

«خوب به من بگید چرا به تظاهرات آمده‌اید؟»

 «خوب، ما اینجاییم تا مخالفتمون رو با سیاست‌های رژیم حاکم اعلام کنیم. به خاطر این سیاست‌هاست که کشور ما این قدر محرومه و اقتصاد ما رو به افول. و به همین خاطر هم مقامات دولتی خیلی راحت جیب‌ها رو پر میکنن.»

«به نظر شما تظاهرات خیابانی نظیر این تا چه حد میتونه اثرگذار باشه؟»

«خیلی تاثیری نداره. چون آدم‌های زیادی نمیان. شاید اگه بیشتر می‌اومدن، مقامات از ما می‌ترسیدن و کاری می‌کردن. اما وقتی این طوریه، می‌تونن جای گوش دادن به حرف‌هامون، پلیس و پلیس ضدشورش بفرستن.»

«و نظرتون در مورد وضعیت فعالیت سیاسی جوانان امروز چیه؟ چطور توصیفش می‌کنید؟»

«خوب، درحال حاضر مردم علاقه‌ی زیادی به سیاست نشون نمیدن. پول بی‌دردسر و خوش‌گذرونی، تنها چیزیه که تو کله‌ی جوون‌های امروز می‌گذره. حرف سیاست که میشه، خوب اصلا… عین خیالشون نیست.»

«خوب پس اون‌ها متوجه ارتباط بین وضعیت سیاسی وکیفیت زندگی مردم نیستن؟»

«فکر نکنم باشن… نمی‌دونم.»

«بسیار خوب، ممنون.»

ضبط صوت رو خاموش میکنه و می‌ره. هر چی گفتم درست بود. تقریبا. اگه تو مقاله‌اش یه کم حرف‌هام رو دست‌کاری کنه، خوب از آب در می‌اد. اما اگه به گوش مسئولین دانشگاه برسه چی؟ سال پیش سه تا از بچه‌های روابط بین‌الملل رو به خاطر یه تظاهرات اخراج کردن. حالا تو پراگ درس می خونن. بدون هیچ هزینه‌ای دعوت شدن. حرومزاده‌های خوش‌شانس. بعضی بچه‌های دانشکده‌شون هنوز باهاشون در ارتباطن و می‌گفتن هنوز اونجان و مقرری می‌گیرن و پولشون حتی کفاف مشروب‌شون رو هم میده!

تظاهرات تمام شد. رهبران احزاب اپوزوسیون راه‌شون رو از گوشه‌ای از جمعیت باز می کنن و تو ماشین‌هاشون می‌نشینن تا اگه خطری پیش اومد به سرعت دور بشن. یه عده از تظاهرکنندگان هم کم کم پراکنده می‌شن. به جز پرجوش و خروش‌ترها که من هم جزءشون هستم، یعنی دانشجوها. یکی پیشنهاد می‌ده راه بیفتیم از خیابون بریم به سمت میدان استقلال. بعضی‌هامون یه جورایی ترسیدیم.اجازه نداریم تو خیابون راه بریم و معنی این کارمون اینه که داریم به پلیس‌ها مجوز می‌دیم همه‌مون رو بازداشت کنن. یا اگه همون لحظه هم بازداشت‌مون نکنن صبر می‌کنن، پراکنده که شدیم یکی یکی گیرمون می‌اندازن. به درک! راهمون رو ادامه می‌دیم.

دویست نفری از جمعیت باقی مونده. دست‌های هم رو می‌گیریم تا پلیس‌ها نتوانند کسی رو گیر بندازن.بعد تو خیابان راه می‌ریم. پلیس‌ها از پشت سر و دو طرف احاطه‌مون کردن و دنبالمون میان. اما ساکتن.هنوز دست به کسی نزدن؛ یعنی هنوز منتظر دستورن. همون افسر و گروهبانِ قبلی با فاصله‌ی کمی از ما در حرکتن. ریابوا باز ظاهر میشه و خودش رو به گروهبان می‌رسونه.

«روزخوش. اسوِتلانا ریابوا هستم از خبرگزاری مینسک. میتونم چندسوال بپرسم؟»

«گورت رو گم کن. من با آدمهایی مثل تو حرف نمی‌زنم.»

«چرا باید گورم رو گم کنم؟چرا با من حرف نمی‌زنید؟ منظورتون از آدم‌هایی مثل من چیه؟ اجازه بدید حدس بزنم. اول از همه زن‌ها. دوم خبرنگارها؟ درست میگم؟ شما آقا یه احمقِ تمام عیاری. »

چند نفری از ما می‌ایستن ببینن چی میشه. من هم می‌ایستم. نزدیک‌تر می‌ریم. بقیه مکثی می‌کنن و سرشون رو بر می‌گردونن.

«بهتره همین الان از جلوی چشمم گم شی. وگرنه برت می‌گردونیم تو اتوبوس و وقتی ترتیبت رو دادیم حالیت میشه چه خبره.»

«می‌دونی چی هستی؟ یه جونور عجیب‌الخلقه. یه گونی کثافت. می‌دونی چیه؟ یه بازنده مثل تو هیچ‌وقت نمی‌تونه ترتیب کسی رو بده. به هر حال نه یه زن واقعی رو.»

گروهبان مشتش رو بالا می‌بره. من می‌دوم و لگد می‌زنم زیر شکمش. دولا میشه. بقیه‌ی پلیس‌ها سرمون می‌ریزن. ما هیچ چیزی نداریم از خودمون دفاع کنیم. نه چوبی، نه حتی چیزی که بتونیم بزنیم خردش کنیم، حصاری، سیمانی…. . همه می‌ریزیم وسطِ محوطه‌ای که اون نزدیکی‌هاس. پلیس ضد شورش با باتوم‌هاشون از اتوبوس بیرون می‌دون. بالاخره نوبتشون شده. تا حالا کلافه اونجا نشسته بودن و حالا می‌تونن باتوم‌هاشون رو بالای سرشون تکون بِدَن و چندتایی دنده بشکنن.

همان‌طور که می‌دوم می‌بینم دو پلیس ریابوا رو می‌گیرن و می‌کشونن تو اتوبوس. دستو پاهاش رو تو هوا پرت میکنه و سعی میکنه کسی رو بزنه. بدبیاری آورد. اما خیلی برایش گرون تموم نمیشه. نیم ساعتی نگهش میدارن و بعد ولش میکنن بره. اما اگه من رو گیر بیارن کارم ساخته‌اس. با باتوم توی شکمم میزنن و بعد به جرم «شرکت در تظاهرات غیرقانونی» و «سرپیچی از قانون» پنج روزی نگه‌ام می‌دارن.

از گذرگاه سرپوشیده‌ای می‌دوم. و از محوطه‌ای با ماشین و گاراژ. پشت سرم چند نفری از ما هستن و پشت سرشون پلیس ضد شورش. پشت گاراژی پنهان می‌شم. تنها و درمانده‌ام. احساس می کنم حالاست که از ترس خودم رو خراب کنم. در واقع دو کُپه گه هم اینجاست؛ خشک شده. گوشه‌ای پیدا می‌کنم تا پا روشون نگذارم. شلوارم را پایین می‌کشم. عجب وضع مضحکی میشه اگه پلیس ضد شورش نگاهی هم پشت گاراژ بندازه و تو این وضعیت گیرم بندازه. بخار از زیرم بلند میشه. یه تکه کاغذ از جیبم بیرون می‌کشم. نوشته: «ما به اتحادیه اروپا متعلقیم. لوکاشنکو هم به ماتحتم!»

ساکوویچ، از بچه‌های سال پنجم، داده بهم. همه جای سالن نمایش پخشش کردیم. چه خوب که ده تایی برای خودم مانده.  با کاغذ خودم رو پاک می‌کنم و شلوارم رو بالا می‌کشم. آروم از گاراژ سرک می‌کشم.دو پلیس ضد شورش مرد عینکیِ کچلی رو با یه کیف چرمی روی دوشش، هل می‌دن و با باتوم توی شکمش می کوبن. مرد عربده می‌کشه. کیف آرام از روی شونه‌اش سر میخورد و پایین می‌افته. پلیس ضد شورش مرد رو روی زمین می‌کشه. 

دیگه کسی تو محوطه نیس. پنج دقیقه‌ی دیگه منتظر می‌مونم و از پشت گاراژ بیرون میام. کم کم تاریک میشه. سمت کیف میرم. سر خم می‌کنم و نگاهش می‌کنم. دو تا ودکا. همین! نه مدرکی، نه کاغذی.هیچی. شاید باید برشون دارم و ببرم بدم بچه‌های خوابگاه.

فکر کنم معنی‌اش این باشه که ما بردیم! لوکاشنکو به ماتحتم!

 

ــــــــــــــــــــــــــــــ

ولادیمیر کوزولوف متولد ۱۹۷۲ در شرق بلاروس و نویسنده‌ی بیش از ده کتاب است از جمله «اس.اس.اس.آر»، «بازگشت» که اولی نامزد جایزه بیگ بوک و دومی نامزد جایزه‌ی پرفروش‌ترین کتاب شد. داستان‌های کوزولوف در نشریات ادبی فرانسه و آمریکا منتشر شده‌اند.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش