۱
من از درخت چنار تنومند پشت پنجره میترسیدم وقتی خواب بودم میدیدمش که با چشمها و دماغ چوبیاش ایستاده آن بیرون و برایم خطونشان میکشد، بخاطر تمام اذیتهایی که میکردم بخاطر تمام بدغذاییهایم که بابا را مجبور میکرد قاشق را با هزار ادا و اطوار در دهانم بگذارد میگفت: «باز کن گاراژو کامیون با ماسه داره میاد» و من چقدر لذت میبردم از صدای چرخهای کامیونی که نزدیک میشد با قاشقی پر از برنج و بعدش ماست، او همهی اینها را میدید و من بچهی بدی بودم که باید تنبیه میشد درخت چنار بداخلاق و اخمو من را که همیشه توی باغچه دنبال کرمهای خاکی میگشتم تا نصفشان کنم و آزمایش کنم ببینم چگونه بعد از نصف شدن به زندگی ادامه میدهند، بچهی خیلی بد و شروری میدانست، من را که یک شب جلوی بقالی روبروی خانه رقصیدم، بی پروا و شاد رقصیدم از همان شب بود که لکنت زبان گرفتم. مامان میگفت چشم خوردهام از بس که راه میروم و میخواهم دیده شوم، با زبانم که میگرفت سر صف شعر خوانده بودم:
«ماماماماماهی هی ه ه ه ههه ی سرررررخ و زرد من
تووووووووو آاااااااببببببب شنا می ییییی کننننه برام»
هی با مشتهای کوچکم به سینهام کوبیده بودم تا زبانم باز شود اما نشده بود و من با لکنت زبان سر صف شعر خوانده بودم چه شجاعتی داشتم واقعاً، الان که فکر میکنم خندهام میگیرد. درخت چنار اخمو اولین تنبیهم را به انجام رسانده بود با گرفتن زبانم، اما نمیدانست من پرروتر از آنم که در برابرش نجنگم، من با همین زبان بریده و نصفه نیمه حرف میزدم بلندبلند حرف میزدم و سر صف شعر میخواندم.
درخت چنار با اخم نگاهم میکرد و فکر میکرد دیگر چگونه میتواند تنبیهم کند. هر روز که بیدار میشدم اولین چیزی که میدیدم او بود انگار با هم بیدار میشدیم و منتظر بود ببیند امروز دیگر چه گندی میزنم، مگر میشد مثل بچهی آدم با خودم بازی کنم و هیچ کار بدی نکنم؟ درخت چنار این را میدانست و منتطر میماند تا برایم نقشه بکشد. یک روز نعناع خشکهایی که مامان با هزار زحمت درست کرده بود را ریختم پای پنجره و با دست پخشوپلایشان کردم فکر کردم ماسههای دریا هستند و اینجا ساحل است با دستم موج درست میکردم و نعناعها را سوار موجها میکردم و میخندیدم. فریاد مامان با موج اوج گرفت مثل این بود که یک نفر در دریا کمک میخواست از چناری که پشت پنجره ایستاده بود تا با هر اشتباه نزدیکتر شود و گوشم را بکشد.
– دختر چکار کردی با این نعناعها؟ از دستت چکار کنم بچه؟ این از امروزت اون از دیروز که نزدیک بود ماهی زبونبسته رو به کشتن بدی.
دیروز را برایتان نگفتم؟ از مادرجون یک تنگ کوچک با ماهی قرمز گرفتم چادر سفید مامان را روی میز انداختم و تنگ را گذاشتم روی میزی که در حقیقت یک چهارپایهی پلاستیکی وارونه بود، نمیدانم چه شد که میز برگشت و تنگ شکست. ماهی روی فرش افتاد با دستهایم برداشتمش، بدن لزج ماهی توی دستهایم لیز میخورد فکر کردم شکستن تنگ را مثل یک راز نگه میدارم اما ماهی رازم را برملا میکرد باید کاری میکردم باید قایمش میکردم کشوی دیواری را باز کردم و ماهی را گذاشتم آن تو، اما مامان فهمید که ماهی نیست. مثل یک بازجو نشست روبرویم و با بمبارانی از سوال روبرو شدم: «بگو کجاست؟» من مثل آدمهای گیج و دروغگو که دروغهایشان یادشان میرفت هر بار جواب متفاوتی میدادم:
– ماهی مرد تو باغچه چالش کردم
– انداختمش تو جوب
اما آخر نتوانستم راستش را نگویم، گفتم و با بازجو کنار کشو ظاهر شدم در کشور را باز کردم و ماهی را نشان مامان دادم که هنوز زنده بود و نفس میکشید.
درخت چنار زیر لب چیزی گفته بود شاید فحشم داده بود و خودم را زده بودم به نشنیدن و با این کار بیشتر حرص خورده بود مثل مامان که از دستم حرص میخورد و هر بار یکی از موهایش سفید میشد از چشم من چشم سفید میدانست.
– مامان خدا کجاست؟
– خدا تو آسمونه عزیزم
– چه شکلیه؟
– شکل یه چیزی مثل نور، هیشکی از خدا بزرگتر نیست.
من بزرگترین چیزی که آن زمان دیده بودم درخت چنار بود و خدا را دیدم نوری در دل درخت چنار که خطاهایم را می نوشت و درست از همان زمان بود که فکر کردم او خداست. دوستم داشت و به همان اندازه که گناهانم را می نوشت مراقبم بود تا کار دست خودم ندهم.
گاهی که خواب بودم دستهایش را میدیدم که از پنجره به سویم میآمد و پتویم را که پس زده بودم رویم میکشید، چنار من آنقدر هم بداخلاق نبود مگر خدا میتواند مهربان نباشد او خدای من بود و من این راز را در سینهام پنهان کرده بودم حتی به عروسکهایم هم نگفتم که من خدا را میبینم که او پشت پنجره است و هرروز نگاهم می کند، خدای من باید یک راز میماند.
۲
دخترهای کوچه را دور خودم جمع کرده بودم و مثل همیشه با اطمینان و ژست یک رهبر روبرویشان ایستاده بودم
– لاکای ما هنوز آماده نشده؟ تو که گفتی امروز آماده میشه.
– خب اگه جنس ایرانی میخواید همین امروز براتون درست میکنم اما من لاکهام موادش از خارج میاد، تحمل کنید چند روز دیگه میرسه.
– باشه ما منتظریم
از شکاف زیر در موهای سیاه سمیه دختر همسایه را که چندسالی از من بزرگتر بود میدیدم که از من لاکش را میخواست.
– ای بابا هنوز موادش برام نرسیده
درخت چنار داشت نگاهم میکرد از آن نگاههایی که این قدرت را داشت که در گرمای تابستان از سرما منجمدم کند، دروغهایم را میشنید و حرفی نمیزد فقط نگاه میکرد. مثل آن نگاههایی که آدمها از سر ناامیدی به هم میاندازند وقتی که با همهی وجود از چیزی قطع امید میکنند، درخت چنار عزیزم از من که با یک وجب قد کل دخترهای همسایه را سر کار گذاشته بودم ناامید شده بود.
دروغهایم رنگی بود مثل لاکهای رنگی روی ده انگشت دست که با حوصله هر انگشت یک رنگ شده بود، دروغهای قشنگی که هر روز عصر دخترها را تا خانه مان میکشاند و من که حتی در را به رویشان باز نمیکردم تا گردنهایشان را خم کنند و با التماس سراغ لاکهای رنگی را بگیرند، مسافر من ازخارج نیامده بود و آنقدر این دروغ قشنگ بود که نمیخواستند باور کنند در واقعیت من یک دختر بچهی یکوجبی هستم که اصول شیمیایی لاک ساختن را بلد نیست.
دنیا از دروغهای من خیلی بزرگتر بود هر چه بیشتر قد میکشیدم دروغهای بزرگتری میدیدم انگار راستها کمتر از دروغها بودند هرچند آن موقع هنوز قحطی راست نیامده بود هنوز هم میشد بین دروغها چندتایی هم حرف راست پیدا کرد. درخت چنار هنوز همانطور نگاهم میکرد باید کاری میکردم که جبران دروغهایم شود یک بار به سرم زد به جای تمام دروغهای رنگیام، لاک رنگی بخرم و بین دخترها خیرات کنم اما هنوز آنقدر مغرور بودم که دلم نخواهد یک پسوند دروغگو بچسبد به نامم، پس دور این راهحل را خط کشیدم. برای جبران کردن راههای دیگری هم وجود داشت بخشیدن یکی از آن راهها بود باید میبخشیدم از دل و جان میبخشیدم شاید درخت عزیزم هم مرا میبخشید و یکی از گناهانم را پاک میکرد، بخشیدن را از اسباب بازیهایم شروع کردم. شنیده بودم باید طوری بخشید که ناشناس بمانی، یک شب پارچ و لیوان و اسب پلاستیکیام را برداشتم و جلوی در خانهی فرشته گذاشتم و گوشهای توی تاریکی قایم شدم، فرشته برای من نماد دختری فقیر بود که هیچ اسباب بازیای نداشت.
بعدها فهمیدم که خساست یکی از راههای پولدار شدن است و فرشته برخلاف تصور من اصلاً فقیر نبود، فقط خرید اسباببازی در برنامهی خانوادهاش جایی نداشت همانطور که خرید کتاب هم نداشت، آنها روزبهروز پولدارتر میشدند و من همانطور که تعداد کتابهایم زیادتر میشد دستهایم خالیتر، نمیدانم بخشش اسباببازیهایم چقدر در بخشایش گناهم موثر بود اما درخت چنار دیگر آنطور سرد نگاهم نکرد و من دوباره گرم شدم. آنقدر گرم که میتوانستم جوانه بزنم مثل بنفشههای باغچه که با چشمان خوابآالودم دیدم که باغچه پر از بنفشه شده و چند روز دیگر بهار آمد.
۳
اولینباری که عاشق شدم پنج سالم بود او را در صفحهی تلویزیون دیدم یک مرد چشم ابرومشکی که موهایش را دم اسبی بالای سرش جمع کرده بود و بهترین شمشیرزن دنیا بود که با حاکم بزرگ میتیکومان سفر میکرد و با شمشیرش بدی ها را نابود میکرد، به درخت چنار که عاشق شدنم را گفتم خندید، بعد گفت: «چه مرد خوشبختی» دوست داشتم میتوانست بیاید با هم از تلویزیون او را ببینیم. کنارم مینشست و با هم تخمه میشکستیم و هربار او سوار بر اسب با آن پیراهن همیشه آبیاش از راه میرسید من ذوق میکردم و درخت چنار این همه مردانگی را تحسین میکرد. بعد من با آه و افسوس دستم را روی شانههایش میگذاشتم و میگفتم: «میبینی درخت جانم، دنیا از همان قدیمها هم همین شکلی بوده، یک عده خوب که میروند به جنگ بدها که بدها را از روی زمین بردارند اما بدها همیشه تکرار شدهاند انگار با هر ضربهی شمشیر میمیرند و دوباره زنده میشوند تا دنیا هیچوقت آدم بد کم نداشته باشد، راستی چرا؟»
او هیچ چیز نمیگفت و در سکوت به مرد آبیپوش شمشیر به دست نگاه میکرد که علامت حاکم بزرگ را در هوا تکان میداد. فکر میکردم درخت چنار معذب میشد از اینکه من جواب همهی بیعدالتیها و نابرابریهای دنیا را از او میخواستم. به ندرت جوابی برای سوالهایم داشت و بیشتر اوقات در سکوت به نقطهای در دوردست خیره میشد بی پلکزدنی. فقط من میدانستم که این حالت اوج اندوهش است اندوهی که چند غروب خورشید طول میکشید، به سرخی بعد از غروب خیره میشد و آه میکشید. شاید خودش هم پشیمان بود. پشیمان از خلقتی که آنقدرها که پیشبینی میکرد خوب از آب در نیامده بود.
۴
من بچهی نسبتاً زشتی بودم این را آن روز فهمیدم که راحیل که همیشه ناخنهایش را میجوید و دماغش را با بلوزش پاک میکرد ایستاد روبرویم خوب نگاهم کرد و انگار کشف جدیدی کرده باشد گفت: «دندونخرگوشی» بعد با یک دست عروسکش را زیر بغل محکم کرد و با دست دیگر یقهی بلوزش را آورد بالا و دماغش را به نرمی یقه سپرد و داخلش فین کرد. آن روز فکر کردم دندانهایم شبیه دندانهای یک خرگوش سفید است و گوشهای درازم را مامان بریده تا شبیه بچهی آدم شوم و کسی نفهمد که من یک بچه خرگوشم. آدمها خرگوشها را در قلمروی خود نمیپذیرفتند همانطور که خرگوشها هم آدمها را به لانههای پر از هویجشان راه نمیدادند. من بین آدمها یک غریبهی کوچک بودم که دیر یا زود لو میرفتم و پیش از آنکه کار از کار بگذرد باید کاری میکردم که متوجه تفاوتم نشوند، دکتر سفیدپوش با لبخند لپم را کشید و گفت: «آفرین دختر خوب دیگه تموم شد» در آینه به یک ردیف سیم روی دندانهایم نگاه کردم اولین تلاش من برای استتار بین آدمها نتیجهاش این سیمها بود. آدمها حتی به ذهنشان هم نمیرسید که یک بچه خرگوش دندانهایش را ارتودنسی کند و من در امان میماندم ، دیگر راحیل با دماغ همیشه آویزانش با تعجب نگاهم نمیکرد و دندانهایم داشت زیبا میشد.
زشتی و زیبایی به طرز احمقانهای آن روی هم بودند، همیشه در هر یک میشد نشانی از دیگری پیدا کرد، هیچ مطلقی وجود نداشت مثل دنیا که چیزی بین سفید و سیاه بود، یک خاکستری جاندار که حتی در بدترین اتفاقات هم وجود داشت زندگی همیشه بود حتی وقتی حس میکردی به پایان خط رسیدهای، حتی تارترین شبها هم صبح میشد. یاد میگرفتم در برابر ترسهایم بدوم. وقتی کوچهی تاریک، قلبم را میبلعید تنها کاری که از دستم بر میآمد دویدن بود میدویدم و تاریکی کوچه کوتاهتر میشد، بعدها فهمیدم که با دویدن میتوان از خیلی چیزها عبور کرد. میدویدم بی آنکه هدفم رسیدن باشد میدویدم برای جا گذاشتن ترس.
مثل آنروز که با شلوار قرمز و بلوز سفید در جنگل میدویدم. داد میزدم و میدویدم هرسال بچههای زیادی در جنگل گم میشدند. بچههایی که مجبور بودند شب را کنار گرگها و خرسها بگذرانند و چه میشد اگر گرگهای گرسنه یک بچه را روبرویشان میدیدند؟ در خوشبینانهترین حالت ممکن من مثل تارزان با خرسها بزرگ میشدم و بهزودی حرف زدن هم یادم میرفت زبان حیوانات را یاد میگرفتم و آنها خانوادهام میشدند اما این فکرها هم نمیتوانست آرامم کند هنوز میدویدم و داد میزدم، تقصیر خودم بود اگر دستم را توی ظرف تمشکها نکرده بودم بابا دعوایم نمیکرد و قهر نمیکردم بیایم لای درختها. پیراهن سفید بابا را نشان کرده بودم اما گمش کردم پیراهن مثل باد از جلوی چشمانم پرید و من ماندم و تنهایی جنگل که از تاریکی کوچه خیلی بدتر بود و من جز دویدن راه دیگری برای فراری دادن ترس بلد نبودم، پاهایم داشت بیجان میشد که یک مزرعه زیر پاهایم جان گرفت. پیرمرد با دست اشاره کرد به پسرش که ته توی ماجرا را از زبانم بشنود با گریه گفتم گم شدهام و دقایقی بعد پشت موتور پسر بودم.
– یادت نیست خونوادهت کجا بودن؟ جاده خاکی بود یا آسفالت ؟
– نمیدونم واقعاً نمیدونم یعنی اونقدر زیاد پیششون نموندم که یادم مونده باشه آخه اومدم تو جنگل.
فکر میکنم آخرینباری بود که صدای موتور برایم آرامبخش بود، این موتور قرار بود مرا به خانوادهام برساند، لبخند زدم و دستهایم را دور کمر راننده محکم کردم میترسیدم بیفتم پایین و او متوجه افتادنم نشود.
خوشبهحال درخت چنار که مجبور نبود با ما بیاید. کاش من هم یک جای ثابت ریشه داشتم اصلاً من هم مثل او درخت بودم و دلم نمیگرفت تا برای ساکت کردنش بزنم به کوه و صحرا و بیابان، یعنی چنار من هیچوقت دلش نمیگرفت؟ باید در اولین فرصت از خودش بپرسم. پیراهن سفید بابا دوباره پیدا شد و خودش که در پیراهن به سمتمان میآمد.
ماجرای گمشدنم را که شنید جا خورد، گفتم که دیگر مهم نیست تمام شد. قول گرفت که بیشتر مواظب خودم باشم. در حالی که با انگشت کوچکم قول میدادم پرسیدم : «راستی ریشه داشتن چه حالی داره؟ هیچ وقت شده دلت از یه جا موندن بگیره؟»
در حالی که به انگشت کوچکم که هنوز در ژست قول دادن مانده بود نگاه میکرد سرش را به نشانه نه بالا برد.
– چرا باید دلم بگیرد؟
– خب همهی آدما دلشون میگیره یهوقتایی، دلگرفتن واسه آدما یه چیز خیلی عادیه یعنی تو هیچوقت دلتنگیو تجربه نکردی؟
– واقعاً نه، چون همهی چیزایی که ممکنه دلم براشون تنگ بشه رو کنارم دارم، میدونی ریشه که داشته باشی، ریشههات همیشه نزدیکتن، غم دوری نداری
– باشه اما اگه یه روز یکی که خیلی دوستش داری بذاره و بره اونوقت چی؟ این ریشه داشتن عذاب نمیشه؟
– شاید تو راست بگی بچه ولی چه تضمینی وجود داره که آخر رفتن رسیدن باشه؟
حق با درخت چنار بود. همیشه آخر رفتنها رسیدن نبود، سالها بعد وقتی دویدنهای نفسگیرم به هیچجا نرسید یاد حرف آن روز درخت چنار افتادم. با آنکه نمیرسیدم هنوز میدویدم با پاهایی زخمی که دیگر به رسیدن فکر نمیکرد انگار دویدن بخشی از حافظهی پاهایم شده بود.
دستهای مرطوبم را با روپوش سرمهایام پاک کردم، یک جفت چشم قهوهای از پشت شیشه عینک خیره شده بود به دفترم، اخمهایش را میدیدم که مثل کوه وسط ابروهایش سبز شده بود کوهی که هی قد میکشید و هربار قد میکشید من دستهایم را روی زانوهایم مشتتر میکردم.
– کجای دنیا دیدی انار آبی باشه؟ به عنوان یه کلاس پنجمی که باید ارشد مدرسه باشه برات متاسفم.
خودکار قرمز روی دفترم خم میشود و یک صفر گنده که اطرافش دو تا خط است زیر درخت انار مینشیند. انار آبی با رگهای آبی متورمش به صفر نگاه میکند. به این عددی که زیباترین شکل هندسی را بین اعداد دارد. صدای تقتق پاشنهها که بلند میشود خانم خرسند به اندازهی یک نیمکت دور شده است، انار آبی حتماً توی دلش دانههای آبی دارد، درست رنگ چشمهای آهو که قدش از همهی بچهها بلندتر است و همیشه نیمکت آخر مینشیند و من چقدر دلم میخواهد نیمکت آخر مینشستم اما قدم اجازه نمیدهد. وقتی خانم معلم ردیفمان میکند جلوی دیوار و با خطکش قدمان را اندازه میگیرد من باید ردیف اول باشم من، میترا و خجسته کوتاهقدترین دخترهای کلاسیم. من هر چه شیر و لبنیات است میخورم اما قدم اندازهی آهو نمیشود. قدم هم کوتاه باشد مهم نیست با همین قد کوتاه هم میتوانم از درخت انار بالا بروم و بنشینم کنار انار آبی، اصلاً چه اشکال دارد در دنیا انار آبی پیدا شود، اناری آبی که آبیاش در آسمان استتار شود و فکر کنی گوشوارههای آسمان را دیدهای یک جفت گوشواره آبی اندازهی گوشهای آسمان.
من جوجه اردک زشتم که میدانم روزی قوی زیبایی خواهم شد. در آینه جز زیبایی نمیبینم و سعی میکنم خودم را تصور کنم که بزرگ شدهام و ابروهایم مثل ابروهای مامان، نازک و نخ شدهاند، با ابروهای نخم از پسرهای همسایه که منتظرند با چادر گلگلیام از مقابلشان عبور کنم، دل میبرم و طفلیها روزی هزاربار برایم میمیرند، ابروهای نخ ساخته میشوند برای دلبری. اما الان به قول مادرجون یک جفت ابروی پاچهگوسفندی دارم با موهای مشکی ضخیم، رنگ موهای بابا مشکی پر کلاغی، ابروهای من از پر کلاغها ساخته شدهاند. مشکیترین پری که تا حالا دیدهام. از سه دختری که روی نیمکت اول ردیف وسط مینشینند همیشه سمت راستی خجسته است، وسطی میترا و سمت چپی من. میترا یک رگ عاقل دارد همیشه وسط مینشیند که من و خجسته دعوایمان نشود. خجسته هیچ وقت انار آبی نمیکشد. همیشه رنگها را آنطور که هستند میبیند، حتی تشبیههای مرا در انشاهایم مسخره میکند و میگوید: «مگر میشود بهار یک دختر زیبا باشد که با کوزهی سفالیاش از چشمه آب بردارد و بپاشد پای درختها، تو دیوانهای مریم». من این دیوانگی را دوست دارم و نمیتوانم مثل میترا عاقل باشم یا مثل خجسته انارهای قرمز نقاشی کنم و از خانم خرسند بیست بگیرم من یک جوجه اردک زشت دیوانهام که میدانم روزی قوی زیبایی خواهم شد. اینها را در گوش درخت چنار میگویم بعد از مدرسه یک راست میروم پیشش، عادتم شده که همهی اتفاقات ریز و درشت مدرسه را برایش تعریف کنم.
– میدونی انار آبی زیباترین انار دنیاست، انگار تکههای آسمان را ریخته باشی درونش، مثل رگهای آبی دست خودت، اصلاً فکرش را کردهای دست تو میتواند یک روز انار آبی بدهد؟
– فکرش را بکن خانم خرسند از دستهایم انار آبی بچیند.
۵
آرزویم است یک کره اسب داشته باشم سوارش شوم و تا خانهی مادرجون بتازم.
– فکر میکنی اجازه بده ببریش تو؟
– نداد هم اشکال نداره میبندمش به پنجرهی جلوی در.
بابا برایم بهجای اسب یک دوچرخهی قرمز خرید. همیشه همین بود آرزوها جایگزین داشتند. شکلهایشان فرق میکرد و اسب من تبدیل شد به یک دوچرخهی قرمز با چهارچرخ که دوتایش کمکی بود و جلویش یک سبد کوچک داشت که در آن گلهایی که از باغچه کندهام را بگذارم و تا خانهی مادرجون بتازم. گلها را پرپر میکردم توی حوض و به ماهیها که با تعجب به سقف گلگلیشان نگاه میکردند لبخند میزدم. بعد نوبت گلهای همیشه بهار میشد که از دستم در امان نباشند چندتایی میچیدم که صدای مادرجون بلند شود، سوار دوچرخهام شوم و فرار کنم.
گلهای همیشه بهار را برای درخت چنار میچیدم نمیدانم چرا فکر میکردم از گل هدیه گرفتن خوشحال میشود برق چشمهایش را میدیدم و احساس غرور میکردم که توانستهام خوشحالش کنم، درخت چنار خیلی قدبلند بود من نمیتوانستم از شاخههایش بالا بروم همیشه همان پایین حرف میزدیم و من هر روز قد میکشیدم و به شاخهها نزدیکتر. اما هر چه قد میکشیدم باز هم دستهایم کوتاه بود. انگار یک دیوار نامریی ما را از هم جدا میکرد. او همچنان بزرگ بود و من یک انسان دو پا با توانایی دور خود چرخیدن و بازگشت به نقطهی اول.
مامان همانطور که سیبزمینیها در روغن جلزولز میکرد گفت: «آخه همسایهها چی میگن، آدم عاقل میره با درخت حرف میزنه؟ نمیگن دختره خل و چله؟»
– اون دوست منه، به کسی هم ربط نداره، مگه اونا برای دوستیهاشون به ما توضیح میدن؟
– از دست تو دختر از دست تو
از آن به بعد سایهی حرف مردم افتاد روی سر من و درخت چنار، مردم نمیتوانستند دوستی ما را درک کنند. همیشه همین بود وقتی سر از چیزی در نمیآوردند شروع میکردند به حرف زدن، با اینکه میدانستند حرفها واقعیت ندارند اما باید بالاخره برای سرکوب این حس کنجکاوی کاری میکردند. مردم را دوست نداشتم که بین ما فاصله میانداختند و عین خیالشان هم نبود من از این جدایی دارم پشت این پنجرهها اشک میریزم.
از پشت پنجره با او حرف میزدم اما نمیتوانستم نزدیکتر شوم، صورتم را به تن چوبیاش بچسبانم و عطر نفسهایش بپیچد در رگهایم. دلم برای لمس آن تن چوبی تنگ تنگ بود. یک شب که قرص ماه کامل بود و همه خواب بودند پنجره را باز کردم و گفتم:
– دلم خیلی برات تنگ شده
– ما که هر روز هم را میبینیم و با هم حرف میزنیم دختر جان
– آره اما دلم میخواد نزدیکتر بیام مثل اون وقتا. امان از دست این مردم
– غصهی این چیزا رو نخور تو هر وقت دلت بخواد میتونی بیای، آدم که با حرف مردم چیزیو از دست نمیده، بذار بگن دختره دیوونه شده هرچند واقعنم هستی، مگه نه؟
– آره اصلاً دیوونهام دیوونهی یه چنار عزیز دوستداشتنی.
من دیوانگی را به دوری از چنار عزیزم ترجیح دادم. جلوی چشم همسایهها محکم بغلش کردم صداهایشان را میشنیدم که میگفتند: «خدا شفایش دهد طفلک دختر بیچاره پاک عقلش را از دست داده»، آنها نمیدانستند که من خدایم را در آغوش گرفتهام و مدام پشت سر من و خدا حرف میزدند. حرفهای مامان و بابا هم رویم اثری نداشت. وقتی دیدند گوشم به این چیزها بدهکار نیست به حال خودم رهایم کردند شنیدم که بابا گفت: «بچهس بگذاریم بچگیاش را کند بزرگ که شد از سرش میافتد». بابا نمیدانست که بعضی چیزها از کودکی ریشه میکند در قلب و حافظهی آدم و گذشت زمان ریشههایش را سترگتر میکند تا هیچوقت از یاد نبری، حالا که بعد گذشت سالهای سال به آن روزها فکر میکنم هنوز همه چیز روشن و شفاف است همهی خاطرههایم در برابر چشمانم زنده میشوند همچون مردگانی متحرک که با دمیدن سور اسرافیل سر از قبرهایشان در آوردهاند و به سوی سرنوشت قدم میزنند آرام و استوار، با اطمینانی از جنس مرگ.
اولینبار که مرگ را دیدم به خیلی سال پیش برمیگردد که یک شب خوابیدم و دیگر بیدار نشدم، با چشمهای بسته در بخش کودکان بیمارستان طالقانی بر تختی جای گرفتم تا دکتر بیاید در گوش بابا بگوید که هوشیاریاش پایین است و علایمی شبیه ضربهی مغزی دارد، مادر یک گوشه ایستاده بود و اشکهایش اجازه نمیداد صورتش را واضح ببینم، بابا سرش را به دیوار تکیه داده بود و برای اولین بار در زندگیام اشکهایش را میدیدم اگر چشمهایم بسته بود پس چطور میدیدم، بعد دو ابروی پرپشت و دو چشم درشت قهوهای روی صورتم خم شد: «بیدارشو عزیزم همکلاسیات اومدن. بیدارشو، چشماتو وا کن مامانت منتظره»
من به قرصهایی فکر میکردم که آن شب خورده بودم، وقتی با بابا دعوایم شد و فکر کردم آخر دنیاست و حالا این راز هم باید مثل راز چنار پنهان میماند، من تصمیم گرفته بودم نباشم اما تقدیر ربطی به خواستن یا نخواستن آدمها ندارد و در این دنیا ماندن و بزرگ شدن تقدیر من بود.
بیداریام یک روز طول کشید چشمهایم را باز کردم و گفتم: « اینجا کجاست؟»
بابا در حالی که دستهایم را میبوسید گفت: «چی دوست داری برات بیارم؟»
– بریم پیش درخت چنار
چنار عزیزم با اخم روبرگرداند و سه روز با من حرف نزد. من دوباره کار اشتباهی کرده بودم که بخشیدنش آسان نبود. دو هفته بعد در خیابان آن دو ابروی پرپشت و دو چشم درشت قهوهای را دیدم این بار با چشمهای باز.
۶
همیشه وقتی میآمد تنها کسی که حسش میکرد من بودم زلزلهای چند ریشتری که فقط مرا میلرزاند همیشه نیمههای شب و در خواب به سراغم میآمد بعد چراغ روشن میشد و بابا دستش را نگه میداشت توی دهانم، از دهانم کف میآمد و بعد که زلزله تمام میشد هیچ چیز یادم نبود من بودم و سردردی که تا صبح طول میکشید، من هر بار بعد این زلزلهها دنیای تاریک و تلخی را روی شانههایم به دوش میکشیدم که بارش برای تن کوچک و نحیفم زیادی سنگین بود.
درخت چنار تنها کسی بود که میتوانست آرامم کند
– خوب میشی، خیلی از بچهها این مریضی رو دارن اصلاً میدونستی خیلی آدمای معروف صرع داشتن، مگه تو همیشه دلت نمیخواست یه نویسندهی معروف شی خب اینم نشونهش، تو باید با بقیه متفاوت باشی، چیزهایی که تو تجربه میکنی از درک و فهم یه بچه خیلی بالاتره.
اشکهایم را پاک کردم و با پررویی جواب دادم: «آره همینطوره»
مامان آلبوم عکسهای قدیمی را باز کرده روبرویش، عادت همیشگی این روزهایش است که با آلبوم خاطرهبازی میکند ساعتها خیره میشود روی یک عکس و با خودش حرف میزند، موهای یک دست سفیدش در تاریکی نصفه نیمهی اتاق برق میزند، سرم را روی زانوهایش میگذارم دستش که میرود لای موهایم دلم گرم میشود. حالا چشمهای من هم با چشمهای مامان آلبوم را نگاه میکند.
– دوست دوران بچگیت، یادته؟
با دیدنش قلبم از گلویم سر در میآورد مثل دیدن یک آشنای قدیمی بعد سالها
– مگه میشه یادم بره؟ مامان شما هیچ وقت نگفتین اون اتفاق چهجوری افتاد؟ من رفته بودم مسابقات شعر دانشآموزی.
مامان شروع میکند به تعریف و من پرت میشوم به آن سالها که سیمهای برق اتصالی کردند و افتادند روی چنار عزیز من.
«اول با یک جرقهی کوچک شروع شد بعد آتش شدید شد، همسایهها ریختند توی کوچه و زنگ زدیم به آتشنشانی، میگفتند چون برق اتصالی کرده خطرناک است خودمان آب بریزیم، من که سرم در نمیآمد همه جا دود بود، از دست آتشنشانی هم کاری ساخته نبود درخت چنار سوخت و خاکستر شد. عجیب بود که خیلیها میگفتند قبل از اینکه کاملاً خاکستر شود روی شاخههایش چیز عجیبی دیدهاند، انارهای آبی، راست و دروغش با خودشان.»