من از درخت چنار تنومند پشت پنجره میترسیدم وقتی خواب بودم میدیدمش که با چشمها و دماغ چوبیاش ایستاده آن بیرون و برایم خطونشان میکشد، بخاطر تمام اذیتهایی که میکردم بخاطر تمام بدغذاییهایم که بابا را مجبور میکرد قاشق را با هزار ادا و اطوار در دهانم بگذارد میگفت: «باز کن گاراژو کامیون با ماسه داره میاد»