وودی اَلِن
ترجمه عزیز حکیمی
.
در دفترم نشسته بودم و داشتم تفنگچه کالیبر ۳۸ خود را تمیز میکردم و همزمان در این چُرت بودم که پرونده بعدی من چه خواهد بود. من دوست دارم کارآگاه خصوصی باشم، اگرچه یک بار سر اینکار دندانهایم با جک موتر میده شد، ولی بوی شیرین اسکناسهای سبز جبرانش میکند و تازه موضوع خانمها هم است؛ سرگرمیای که برای من کمی بیشتر از نفس کشیدن اهمیت دارد. به همین دلیل بود که وقتی در دفترم باز شد و یک بلوند موبلند به نام هیثر بوتکِس، خُرامان وارد شد و گفت که یک مدل برهنگی است و به کمک من نیاز دارد، غدههای ترشح کننده بزاق در دهانم با تمام قدرت شروع به فعالیت کردند. هیثر دامنی کوتاه و پیراهنی چسپان پوشیده بود و اندامش چنان پیچ و خمی داشت که به یک گاونر هم سکته قلبی میداد.
گفتم: «چه کار میتوانم برایت بکنم، قندولک؟»
«میخواهم کسی را برایم پیدا کنید.»
«کسی گم شده؟ اداره پولیس رفتی؟»
«نه، این طور نیست، آقای لوپوویتز.»
«کیسر صدایم کن، قندولک. بسیار خب، قصه چیست؟ کی را باید پیدا کنم؟»
«خدا را.»
«خدا؟»
«بله، خدا. خالق، همان اصل اول، علت العلل، قادر متعال. میخواهم او را برایم پیدا کنی.»
قبل از این هم آدمهای لوده به دفترم آمده بودند، ولی وقتی اندامشان اینقدر قشنگ باشد، باید حرفشان را شنید.
پرسیدم: «چرا میخواهی خدارا پیدا کنی؟»
«این دیگر به من ارتباط دارد، کیسر، تو فقط پیدایش کن.»
«ببخش، قندولک. ولی پیش نفر درست نیامدی.»
«چرا؟»
در حالی که از صندلیام برمیخاستم، گفتم: «تا زمانی که من تمام حقایق مربوط را نداشته باشم…»
فوری گفت: «اوکی. اوکی.» و لب پایینش را گزید. لبه جوراب ساقبلندش را روی رانهایش منظم کرد که میدانستم برای اغوای من است، اما خود را نخاراندم.
گفتم: «برویم سر اصل مطلب، قندولک.»
«راستش من یک مدل برهنگی نیستم.»
«نیستی؟»
«نه. اسمم هم هیثر بوتکِس نیست؛ کلَیر رُزِنویگ است و دانشجوی کالج واسار هستم. رشته فلسفه، تاریخ فلسفه غرب و این چیزها. باید تا ماه جنوری یک تحقیق بنویسم در مورد ادیان غرب. همه دانشجوها در کلاسم تحقیقشان بر مبنای حدس و گمان است. اما من میخواهم واقعا حقیقت را بدانم. پروفسور گربانییر گفته اگر هرکدام از دانشجوها با اطمینان این تحقیق را بنویسند، کورس را پاس میکنند. و بابام قول داده اگه نمرهام عالی باشد، برایم یک موتر بنز میخرد.»
یک بسته سیگار لَکی و یک بسته ساجق باز کردم و از هر کدام یکی برداشتم. قصه کلیر کنجکاویام را برانگیخته بود. دختری لوس با آی کیوی بالا و اندامی که دوست داشتم بیشتر با آن آشنا شوم. پرسیدم: «خدا چه شکلی دارد؟»
«نمیدانم. من ندیدمش.»
«خب، از کجا میدانی وجود دارد؟»
«آن دیگر کار توست که پیدا کنی.»
«بسیار خب. پس تو نمیدانی خدا چه شکلی است و کجا باید دنبالش گشت؟»
«نه. نمیدانم. اگرچه فکر میکنم خدا همه جا است. در هوا، در گلها، در تو، در من، در این چوکی.»
«آها.»
پس این دختره مشرک بود. این را در خاطر نگهداشتم و گفتم که برایش یک پرونده باز میکنم و روی قضیه کار خواهم کرد با دستمزد یک صد دالر در هر روز جمع هزینهها، به اضافه یک شام در رستوران برای دیت. لبخندی زد و معامله را قبول کرد. با هم سوار لفت شدیم. بیرون از ساختمان، هوا در حال تاریک شدن بود. شاید خدا وجود دارد، شاید هم نه، اما در آن شهر مطمئن بودم خیلی مردها بودند که سعی میکردند مانع من بشوند که جواب این سوال را پیدا کنم.
اولین سرنخ من خاخام اسحاق وایزمن بود، روحانی محل که بابت این که پیدا کرده بودم چه کسی به کلاهش گوشت خوک مالیده، یکی به من بدهکار بود. به محض اینکه سرگپ را با خاخام باز کردم، میدانستم یک جای کار میلنگد، چون ترسید. به شدت هم ترسید. به من گفت: «خُب، البته که یک چیزی هست، اما من حتی اجازه ندارم نامش را ببرم، چون میزند مرا میکشد. اصلا هم درک نمیکنم چرا باید کسی اینقدر به بردن نام خود حساس باشد.»
پرسیدم: «تا حالا دیدیش؟»
«من؟ مسخره میکنی؟ خیلی طالع داشته باشم، نواسههایم را بتوانم ببینم.»
«پس از کجا میدانی وجود دارد؟»
«از کجا میدانم؟ این چه سوالیست. اگر خدایی نبود، فکر میکنی میتوانستم کت و شلوار به این خوبی را با چهارده دالر بخرم؟ دست بزن، پارچه گاباردین را ببین. چطور میتوانی به وجود خدا شک کنی؟»
«برهان دیگری هم داری.»
«مرد خدا، پس تورات چیست؟ جگر به سیخ کشیده؟ فکر میکنی موسی چطور قوم بنی اسراییل را از مصر خارج کرد؟ با رقص سالسا و لبخندی بر لب؟ باور کن، نمیشود دریای سرخ را با ریموت کنترل شکافت. قدرت لایزال لازم دارد، میفهمی؟»
«پس، خدا خیلی زورش زیاد است؟»
«بله، خیلی. اگرچه آدم خیال میکند با آنهمه زور، خب، خیلی باید بیشتر طرفدار داشته باشد. ولی این طور نیست.»
پرسیدم: «چطور که تو علمت اینقدر زیاده؟»
گفت: «میدانی، ما خاخامها آدمهای برگزیده هستیم. او از همه ما، از همه فرزندانش، مراقبت میکند که البته این هم موضوعیست که خیلی دوست دارم با او بشینم دربارهاش بحث کنم.»
«خب، تو در مقابل این برگزیده بودن برایش چکار میکنی؟»
«پرسان نکن.»
این هم از این. یهودها خیلی به قصه خدا هستند. همان قضیه چماق است. خدا از آنها محافظت میکند و آنها هم قیمتش را میپردازند و از حرفهای خاخام وایزمن اینطور فهمیدم که خدا خیلی هم نازشان را میخرد. سوار تاکسی شدم و رفتم به باشگاه بیلیارد دَنی در خیابان دهم. مدیر باشگاه یک مردک لَشمی بود که چندان ازش خوشم نمیآمد. گفتم: «شیکاگو فِل اینجاست؟»
«شما کی باشید؟»
یقهاش را با پوست گردنش چنگ زدم و گفتم: «چی گفتی، گوساله؟»
فوری رفتارش عوض شد و گفت: «اتاق پشتی.»
شیکاگو فل، جعلکار، سارق بانک، قلدر و ملحد قسم خورده گفت: «کیسر، میدانی، اصلا هیچ وقت خدایی وجود نداشته. قصه مفت است. کلاهبرداری بزرگ. میدانی چی میگویم؟ هیچ قادر متعالی در کار نیست. فقط یک سندیکاست و بیشترشان از سیسیلی هستند. یک مافیای بینالمللی، اما سرکرده ندارد. حالا شاید پاپ رئیسشان باشد.»
گفتم: «پس باید بروم پاپ را ببینم؟»
چشمکی زد و گفت: «بخواهی، میشود ترتیب ملاقات را داد.»
پرسیدم: «اسم کلیر رُزنویگ به گوشت آشناست؟
«نه.»
« هیثر بوتکِس؟»
«یک لحظه صبر کن. بله. همان دختره خوش قدوبالا با سینههای کلان از کالج رادکلیف.»
«رادکلیف؟ به من گفت واسار.»
«دروغ میگوید. در رادکلیف معلم است. یک مدت با یک فیلسوف اشتباه میگرفتندش.»
«فیلسوف مشرک؟»
«نه. تجربینگر بود، تا جایی که یادم میآید. خیلی آدم بدیست. هِگِل را با هرچی متدولوژی دیالکتیکال بود، از دم رد میکرد.»
«یکی از همانها.»
«بله. یکی از همانها. قبلا با یک گروه سه نفره جاز طبال بود. بعد یک مدت به مثبتگرایی منطقی بند کرد. وقتی دید کارآمد نیست، رفت به سمت پراگماتیسم. آخرین چیزی دربارهاش شنیدم این بود که مبلغ زیادی پول دزدی کرده بود که بتواند شهریه کلاسش را در شوپنهاور دانشگاه کلمبیا بپردازد. مافیا دربهدر دنبالش میگردد که یا خودش را پیدا کند یا کتابهایش را که بفروشند قرضشان را وصول کنند.»
«تشکر، فل.»
«از من میشنوی، کیسر، هیچ کس آن بالا نیست. هیچ کس. ببین، اگر فقط برای یک ثانیه میتوانستم وجود یک قدرت بالادست را حس کنم، که نمیتوانستم اینهمه چک و سفته بیمحل را آب کنم و هر طور که دلم خواست، سر جماعت کلاه بگذارم. کل کائنات فقط یک پدیده منطقیست. هیچ چیز جاودانه نیست. همه چی بیمعنیست.»
«مسابقه پنجم اسبدوانی اکویداکت را کی برد؟»
«سانتا بیَبی.»
یک آبجو در بار اوروک نوشیدم و تلاش کردم دریابم که چی به چی است، اما سر درنیاوردم. سقراط، میگویند، تمایل به خودکشی داشت. عیسی مسیح به قتل رسید. نیچه که عقلش را از دست داد. اگر کسی آن بالا باشد، حتما خودش نمیخواهد کسی در مورد بداند. حالا چرا کلیر رُزنویگ در مورد کالج واسار به من دروغ گفت؟ آیا دکارت درست میگفت؟ واقعا جهان دوجزیی است؟ یا کانت مغزش گندیده بود که موجودیت خدا را یک نیاز اخلاقی میدانست؟
آنشب با کلیر شام خوردم و ده دقیقه بعد از آنکه صورتحساب را آوردند، ما در بغل هم بودیم و هرچی که به ذهن منحرفتان میآید، همان طور. چنان حرکات ژیمناستیکی اجرا کرد که اگر المپیک تیخوانا بود، حتما جایزه میبرد. بعد، سرش را گذاشت روی بالش، بغل من، گیسوان درازش را رها کرد. بدنهای لختمان هنوز درهم پیچیده بود. من داشتم سیگار میکشیدم و به سقف خیره شده بودم. گفتم: «کلیر، اگر حق با سورن کییرکگورد باشد، چی؟»
«منظورت چیست؟»
«یعنی اگر قرار باشد واقعا هیچوقت حقیقت را ندانی، فقط ایمان داشته باشی.»
«در آن صورت همه چیز پوچ است.»
«اینقدر فقط عقلانی فکر نکن.»
سیگاری آتش زد و گفت: «من عقلانی فکر نمیکنم، کیسر.»
«پس با من اینقدر هستیشناسانه برخورد نکن. اصلا حوصله ندارم الان با من اینطوری باشی.»
اعصابش خراب شد. بوسیدمش و بعد تلفون زنگ زد. آن را جواب داد و گفت: «با تو کار دارند.»
آنطرف خط بریدمل ریید از شعبه جنایی پولیس بود. پرسید: «هنوز هم دنبال خدا میگردی؟»
گفتم: «بله.»
«همان قادر متعال؟ خدای یگانه؟ خالق کائنات؟ علت العلل همه چیز؟»
«خودش است.»
«کسی با همین مشخصات از سردخانه ما سردرآورده. همین حالا بلند شو، بیا اینجا.»
خودش بود. تمام و کمال. و از سر و وضعش پیدا بود که کارش حرف نداشت. بریدمل ریید به من گفت: «وقتی آوردندش، مرده بود.»
«کجا پیدایش کردی؟»
«در یک انبار در خیابان دلانسی.»
«سرنخ داری؟»
«کار کارِ یک اگزیستانسیالیست است. مطمئنیم.»
«از کجا مطمئنید؟»
«از ناشیگریشان معلوم است. به نظر نمیآید هیچ برنامه خاصی از قبل وجود داشته. همین طور آنی کشتندش.»
«جنایتی از سر هوس.»
«اصل گپ را گفتی، و به همین دلیل تو مظنونی، کیسر.»
«چرا من؟»
«در اداره پولیس همه میدانند چقدر از جاسپرز بدت میآید.»
«به این معنا نیست که من قاتلش هستم.»
«هنوز نه، اما تو مظنونی.»
وقتی از سردخانه بیرون شدم، هوای خیابان را به ششهایم کشیدم و سعی کردم ذهنم را پاک کنم. یک تاکسی به نیوآرک گرفتم و بعد که پیاده شدم اندازه یک بلاک قدم زدم تا به رستوران ایتالیایی جیوردینو رسیدم. آنجا، سر میز، عالیجناب پاپ نشسته بود با دو مرد خلافکاری که چندباری دیده بودم پولیس آنها را بازداشت کرده بود. عالیجناب پاپ نگاهش را از بشقاب آش فتوسیناش برگرفت و به من گفت، «بنشین» و بعد انگشترش را جلوی صورتم نگهداشت. من گشادترین لبخندم را تحویلش دادم اما انگشتر را نبوسیدم. کمی دلخور شد و من خوش شدم. یک امتیاز برای من.
«میخواهی بگویم برایت کمی فتوسین بیاورند؟»
«خیر، عالیجناب. سپاسگزارم. شما بفرمایید. راحت باشید.»
«هیچی نمیخواهی؟ یک سالاد چطور؟»
«تشکر میکنم. غذا صرف شده.»
«هر طور که میلت است. اما گفته باشم، اینجا سُس روکفورت خوبی درست میکنند. مثل واتیکان نیست که نشود یک وعده غذای درست پیدا کرد.»
گفتم: «قربان، راست میروم سر اصل مطلب. من در جستجوی خدا هستم.»
سری تکان داد و گفت: «پیش نفر درست آمدهای.»
«پس خدا واقعا وجود دارد؟»
انگار حرف خندهداری زده باشم، همه خندیدند. مرد خلافکار بغل دست من میان خندههایش گفت: «بچه روشنفکر را ببین! میخواهد ببیند خدا وجود دارد.»
صندلیام را کمی عقب کشیدم که راحتتر شوم و سپس پایه صندلی را گذاشتم روی انگشت کوچک پای مرد خلافکار. بعد گفتم: «آخ، ببخشید.» از گوشهای مردک دود بیرون میزد.
پاپ گفت: «البته که خدا وجود دارد، لوپوویتز. اما من تنها کسی هستم که با او در ارتباطم. او فقط از طریق من حرف میزند.»
گفتم: «حالا چرا فقط از طریق تو، رفیق؟»
«چون این منم که ردای سرخ به تن دارم.»
«همین ردا؟ بلند شو، ببینم.»
«دست نزن. هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم، همین ردا را میپوشم و ناگهان تبدیل میشوم به یک آدم کلان و مهم. همه چیز همین ردای سرخ است. منظورم این است که اگر با تنبان و تیشرت هم این طرف و آنطرف میرفتم، از نظر دینی نمیتوانستند مرا بازداشت کنند.»
«پس کلاهبرداریست. خدا وجود ندارد.»
«نمیدانم. اما چه تفاوتی میکند؟ پولش خوب است.»
«تا حالا شده نگران شوی که مثلا یک روز خشکشویی ردای سرخت را سروقت تحویل ندهد و مثل بقیه ماها باشی.»
«نه، من معمولا همان سرویس یک روزه خشکشویی را استفاده میکنم. فکر کنم ارزشش را دارد که چند سنت بیشتر بدهم اما خیالم راحت باشد.»
«اسم کلیر رُزنویگ برایت آشناست؟»
«البته که آشناست. همان که در دپارتمنت ساینس در کالج براین ماور کار میکند.»
«گفتید ساینس؟ متشکرم.»
«برای چی؟»
«پاسخی که دادی، عالیجناب!»
تاکسی گرفتم و رفتم به جورج واشنگتن بریج. سر راهم، سری به دفترم زدم و چند چیز را سریع وارسی کردم. وقتی با موترم داشتم طرف دپارتمنت کلیر میرفتم، همه تکههای معما را کنار هم گذاشتم و برای اولین بار سرم خلاص شد که گپ کجاست. وقتی به دپارتمنت رسیدم، کلیر را دیدم که یک پیراهن روشن به تن دارد و ظاهرا چیزی اعصابش را خراب کرده. به من گفت: «خدا مرده. پولیس اینجا آمده بود. دنبال تو میگشتند. فکر میکنند قتلش کار یک اگزیستانسیالیست است.»
گفتم: «نه، قندولک. قتل کار تو ست.»
«چی؟ با من شوخی نکن، کیسر.»
«خب، تو بودی که کشتیش.»
«چی میگویی تو؟»
«تو، مقبولک. نه هیثر بوتکِس یا کلیر رُزنویگ، بلکه داکتر اِلِن شِپِرد.»
«اسم مرا چطور یافتی؟»
«پروفسور فیزیک در کالج براین ماور. جوانترین کسی که رئیس دپارتمنت علوم کالج شد. وسطهای زمستان هاپ تو را با یک طبال جاز آشنا کرد که خیلی سرش گرم فلسفه بود. این جوان زن داشت اما چیزی نبود که مانع تو شود. چند شبی بغل هم خوابیدید و دل دادید و قلوه گرفتید. اما بعد چیزی رابطهتان را خراب کرد: خدا. میدانی، قندولک، او به خدا ایمان داشت، اما تو با آن کله علمی مقبولت، میخواستی مطمئن شوی.»
«نه، کیسر، قسم میخورم…»
«به همین دلیل، وانمود کردی که فلسفه میخوانی چون به تو این شانس را میداد که موانع را از سر راهت برداری. اما از شر سقراط خود را خلاص کردی، گیر دکارت افتادی. بعد از اسپینوزا استفاده کردی که خود را از شر دکارت خلاص کنی، اما اگر کانت هم با تو راه نیاید، از شر او هم خودت را خلاص خواهی کرد.»
«تو نمیدانی چی میگویی.»
«تو از لایبنتس گوشت چرخکرده درست کردی، اما هنوز هم کافی نبود، چون میدانستی اگر کسی به پاسکال باور میداشت، تو از بین میرفتی. به همین دلیل سر پاسکال را هم باید زیر آب میکردی. ولی اشتباه تو آنجا بود که مارتین بوبر اعتماد کردی. تو، قندولک، نمیدانستی که بوبر به خدا باور داشت و به همین تصمیم گرفتی اصلا خودت را از شر خدا خلاص کنی.»
«کیسر، تو دیوانهای!»
«نه عشقم، من دیوانه نیستم. تو وانمود کردی که مشرک هستی، و همین موضوع به تو اجازه میداد که به خدا دسترسی داشته باشی – البته در صورتی که وجود میداشت – که داشت. تو با او به پارتی شِلبی رفتی و وقتی که جیسون به سمت دیگری نگاه میکردی، تو کشتیش.»
«شلبی و جیسون دیگر کی هستند؟»
« چه فرقی میکند کی باشند؟ حالا که خدا مرده. زندگی واقعا بیهوده است.»
صدای الن شپرد، ناگهان به لرزه افتاد. «تو که مرا به پولیس تسلیم نخواهی کرد، میکنی؟»
«اوه، مقبولک من، البته که تسلیم میکنم. خدای متعال کشته شده، یکی باید جورش را بِکِشد.»
«کیسر، ببین، ما میتوانیم با هم از اینجا فرار کنیم. فقط من و تو. میتوانیم اصلا فلسفه را فراموش کنیم. با هم زندگی کنیم و شاید هم بتوانیم وارد مقوله معناشناسی شویم.»
«متاسفم، قندولک. هیچ شانسی نداری.»
شروع کرد به گریه و در همان حال بندهای پیراهنش را از روی شانههایش پایین کرد و لحظهای بعد ناگهان در مقابل یک ونوس برهنه ایستاده بودم که تمام بدنش انگار داشت میگفت مرا در بغل بگیر، من مال تواَم. همان ونوس که با دست راست موهایم را نوازش میکرد، با دست چپ یک تفنگچه کالیبر ۴۵ را به کمرم فشار میداد. من هم با حرکتی سریع ماشه تفنگچه کالیبر ۳۸ خود را کشیدم و قبل از آن بتواند شلیک کند، اسلحه از دستش به زمین افتاد و ناباورانه دولا شد.
«کیسر، چطور توانستی…؟»
قبل از آنکه آخرین نفسهایش را بکشد، در گوشش گفتم: «تبلور کائنات به عنوان یک ایده بسیار پیچیده بر خود آن، در قیاس با حضور در درون یا بیرون از موجودیت حقیقی آن، به طور اساسی یک مفهوم پوچی و هیچ بودن است و یا هیچ بودن در ارتباط با هر گونه شکل ابتدایی موجودیت، یا وجود داشتن در حال حاضر یا گذشته به صورت جاودانه و بدون آنکه تابع قوانین فیزیکی یا احساس یا ایدههایی باشد که مرتبط با غیرماده میشود و یا با نبود ابژه بودن یا دگرباشی انتزاعی ارتباط میگیرد.»
این تئوری ظریفیست، ولی فکر کنم اِلِن شپرد قبل از آنکه بمیرد، نکتهاش را گرفت.
.
[پایان]
.
* این داستان، با عنوان اصلی Mr. Big از مجموعه مقالات و داستانهای کوتاه وودی آلن، که زیر عنوان Getting Even (تسویه حساب) در ۱۹۷۱ چاپ شد، انتخاب شده است. حق نشر و بازنشر متن فارسی متعلق به مترجم و سایت نبشت است.