از هر دو نفرشان پرسیده بود: «دهنم بوی بد میده؟» در واقع از زنش نپرسیده بود؛ زن خودش هر بار که نزدیکش میشد، میگفت: «دهنت بوی بد میده.» اما از معشوقهاش پرسیده بود و او هر بار میگفت: «نه من بوی بدی متوجه نمیشم.» خیالش راحت شده بود. چون آدم نمیداند چه چیزی، کِی حقیقت دارد یا ندارد. آدم در واقع اصلا نمیداند دنبال حقیقت است یا نه. به خاطر همین رها کرده بود و برای بویِ بدِ دهانش هیچ کاری هم نمیکرد.
صبحها که مسواک میزد، خیلی گذرا به این موضوع فکر میکرد؛ معمولا شنبهها و گاهی هم سهشنبهها که جلسات کاری مهم داشت، بیشتر یاد «بو» میافتاد یا در واقع یاد حرف زنش و در نهایت یاد خودِ زنش. اما باعث نشده بود مدت بیشتری مسواک بزند یا زوایای دیگری از دندانهایش را تمیز کند. خودش هر بار که یکی از آنها میخندید و دندانش رژلبی بود، هیچ چیزی نمیگفت. پیش خودش قرار را بر این گذاشته بود: «هر وقت کسی دندونش رژلبی بود، به موهاش نگاه میکنم یا سعی میکنم چیزی نگم که ناچار باشه بخنده.»
زنش دیگر او را نمیبوسید. یا بهتر بگویم او دیگر زنش را نمیبوسید، چون بوسهایش را برای معشوقهای میبرد که مشکلی با بوی دهانش نداشت. زنش هم شاکی بود اما راهی نداشت، خودش از بو شکایت کرده بود و یکی دو بار هم روشهای سنتی را برای رفع بوی دهان پیشنهاد کرد: مثلا جویدن رازیانه و شنبلیله و حتی به او گفت شبها آب نمک غرغره کند اما گوش مرد بدهکار نبود. یک بار نزدیک بود دعوایشان شود که مرد گفت: « همینی که هست. تو نفس نکش.» که البته به زودی خواهیم دید نفس چه کسی بریده شد.
این طور است که هر وقت دلمان بخواهد حقیقت را دوست داریم و هر وقت که آمادگی نداریم برایمان مثل زهر تلخ میشود. اینکه از چه کسی بشنویم هم اهمیت دارد؛ پذیرش واقعیت منوط به این است که آن کس چه ارج و قربی داشته باشد. معشوقهها معمولا راست نمیگویند، یعنی حقیقت برایشان زیر لایهای نازک یا گاهی زمخت از علاقه، محبت، سودجویی یا هر چیزی مدفون شده و معمولا عاشق هم تاب و توان شنیدن حرف راست را از او ندارد. به هر حال یک راه دو طرفه است. پس میماند زن یا شوهر. کسانی که موظف هستند بدون اما و اگر، سر اصل مطلب بروند و اهمیتی ندارد که چقدر حرف سخت باشد، او باید بگوید و دیگری باید بشنود و تمام.
«دهنت بوی بد میده» از همان حرفهاست که از زنش توقع داشت بگوید و به همین خاطر هم بود که معشوقه داشت. شاید واقعا در طول تاریخ همین موضوع باعث شده همه خیانت کنند، بویِ بدِ دهانِ یکی از زوجین. ریزتر هم بشویم ممکن است اصلا جنگهای تاریخ هم سر همچین موضوعی در گرفته باشد. ما نمیدانیم. به تاریخنویسان هم اعتمادی نیست چون احتمال دارد یکی از همانها دهانش بوی بدی میداده و حاضر نشده یادی از این موضوع بکند.
در هر حال، بعد از یازده سال زندگی مشترک با زن و یک سال زندگی غیر مشترک با معشوقهاش، روزی که فکرش را نمیکرد، فرا رسید. روزی که سیاهیِ حقیقت، روی سفیدی عشقشان افتاد و خاکستری درست نشد، اتفاقا همه چیز قرمز شد. دخترک که البته زن جوانی بود، عصبانی شد و در بحبوحهی میانهی کار به او گفت: «دهنت بوی گند میده.»
همان شد! شیشههایی در سرش شکستند. درهایی در راهروهای مغزش محکم باز و بسته شدند. چشمانش پلک میزدند و بیش از حد گشاد بودند و کمتر از چیزی که از یک جفت چشم انتظار میرود، میدیدند. قفسهی سینهاش تنگ شد و راه دهانش بسته. راه بستهی دهانش او را یاد «بو» انداخت و سرانجام با «بو» ملاقات کرد. «بو» حالا از هر چیزی به او نزدیکتر شده بود.
پرسید: «چی گفتی؟» دختر این بار با شجاعت بیشتر که نشان از علاقهی کمتری میداد، گفت: «دهنت! بوی دهنت رو دیگه نمیتونم تحمل کنم. زنت راست میگفت. من نمیخواستم دلت رو بشکونم ولی الان … الان باید راستش رو بدونی.»
زنک رویش را برگرداند و مرد فیالفور شیشههای توی سرش را کنار زد و مغزش را آب و جارویی کرد و وقتی حسابی پاک شد، دستش را برد سمت گلدان شیشهای رویِ میز و بلندش کرد و زودتر از هر زمانی، پایین آورد.
شیشههای شکسته در سر زن، چشمانش را بیش از حد گشاد کردند و زودتر از چیزی که انتظار میرفت هم بسته شدند. قرمزی همه جا را گرفت و بیدلیل او را به یاد چوبهای دارچینی انداخت که زنش برای جویدن به او میداد. احتمالا اولین باری بود که بوی دهان خودش را تا مغز استخوان میبرد و حالتی مثل تهوع به او دست میداد. گفتم که! آدم همیشه انتظار رویارویی با حقیقت را ندارد. بالای سر بدن بیحرکت زن ایستاد و گفت: «باید زودتر به من میگفتی. باید زودتر به من میگفتی … .» و بعد از مدتی برانداز کردن، دست آخر گفت: «همیشه دندونات قرمز بود.»
شب رسید خانه و طبق روال همیشه کارهایش را کرد. لباس عوض کرد، دستانش را شست، غذا و چای همسر را خورد و نشست روبهروی تلویزیون. به فکرش رسید چند دانه رازیانه بجود. نه! یک مشت بهتر بود. یک مشت رازیانه بالا انداخت و دوباره نشست. زنش نزدیک شد و پرسید: «برای بو؟» سرش را تکانی داد که بله!
زن به او خیره شد. بیشتر خیره شد و بعد با خنده گفت: «دقت کردی؟! تو گوشهای خیلی بزرگی داری!»