آنروز عصر وقتی فرناندو روجاس به خانه رسید غریبهٔ رنگ پریدهای را دید که بیحرکت مقابل ساختمان ایستاده است. موهای بلوند، چشمهای آبی و مدل لباس پوشیدنش به مکزیکیها نمیخورد. احتمالاً توریست بود، امّا دم در خانهٔ او چه میکرد؟ فرناندو کمی مکث کرد. در ذهن دنبال کلمات انگلیسی گشت تا بتواند با غریبه حرف بزند. هرچه فکر کرد جز یکی دو کلمهٔ بیربط چیزی به ذهنش نرسید، بنابراین ترجیح داد چیزی نگوید و اسباب خنده نشود. او فقط کمی به غریبه نگاه کرد و بعد وارد خانهاش شد. به محض ورود پسرش را که پای تلویزیون نشسته بود صدا زد.
«یه گرینگو اون بیرون وایساده. میدونی چی میخواد؟»
سانتیاگو بدون آنکه نگاهش را از مسابقهٔ فوتبال برگرداند جواب داد:«توی ساحل پیداش کردم. نمیدونستم چکارش کنم. آخه هیچی یادش نمیآد. بهش گفتم دم خونه وایسه تا تو بیای.»
«باهاش حرف زدی؟ مگه اسپانیایی بلده؟»
«آره. خیلی هم خوب حرف میزنه.»
فرناندو پردهٔ پنجره را کمی کنار زد و دوباره غریبه را نگاه کرد. هنوز باور نمیکرد او مکزیکی باشد. به هرحال، هرکه بود اسپانیایی میدانست، پس میشد با او به نتیجه رسید. فرناندو تصمیم گرفت بیرون برود و سر از کارش در بیاورد. اینبار وقتی دوباره با غریبه رو به رو شد، بدون دستپاچگی مستقیم در چشمهایش نگاه کرد و پرسید:«اهل کجایی؟»
«نمیدونم. چیزی یادم نیست.»
«اسپانیایی رو بدون لهجه حرف میزنی.»
«پس حتماً مال همین دورو برها هستم.»
«در هر صورت تا آخر دنیا که نمیتونی جلوی خونهٔ من بایستی.»
«پسرت به من گفت اینجا بمونم. پسرته دیگه؟»
«آره. فعلاً بیا تو تا برات یه فکری بکنم.»
چند دقیقه بعد غریبه به تلویزیون زُل زده بود و فرناندو و پسرش در آشپزخانه پچپچ میکردند. سانتیاگو داشت برای پدرش تعریف میکرد که چطور صبح همان روز غریبه را کنار ساحل پیدا کرده است.
«داشت توی آفتاب لباسهاش رو خشک میکرد. وقتی من رو دید پرسید اینجا کجاست؟ میگفت یادش نمیاد چرا توی ساحله. فکر کنم داشته قاچاقی میرفته اون طرف که قایقش غرق شده و سرش خورده به یه چیزی.»
وقتی آخرین جمله از دهان سانتیاگو بیرون آمد تازه متوجّه اشتباهش شد. او میدانست پدرش تا چه حد به موضوع مهاجرت به آمریکا، یا به قول خودشان رفتن به «آن طرف»، حسّاس است. فرناندو همیشه از این میترسید که روزی پسر او هم مثل صدها هزار جوان مکزیکی دیگر برای رفتن به «آن طرف» خود را زیر یک کامیون ببندد، یا اینکه داخل یک لنج مخفی شود و خدا میداند از کجا سر در بیاورد. از بخت بد فرناندو شهر محلّ زندگیاش، یعنی «تیهوانا»، هم به مرز زمینی نزدیک بود و هم به مرز دریایی. به همین دلیل روزی نبود که فرناندو خبری از مسافران قاچاق نشنود. مثلاً، همین چند ماه قبل خولیو و گالو، پسران مانوئل آنتونیو، طلاهای مادرشان را دزدیده و به قاچاقچیهایی داده بودند که قرار بود شبانه آنها را به سن دیه گو ببرند. امّا فردای آن شب گالو نیمه جان و بدون برادرش بازگشته و برای همسایهها تعریف کرده بود که چه بر سر آنها آمده است. به گفتهٔ او وقتی قایق قاچاقچیها کمی از ساحل دور میشود یکی از آنها فریاد میزند: «گشت مرزی!» و به هر یازده نفر مسافر غیرقانونی دستور میدهد داخل بشکههای خالی روی عرشه مخفی شوند. پس از آنکه همهٔ مسافران با عجله داخل بشکهها میروند، قاچاقچیها در آنها را از بیرون قفل میزنند و داخل آب پرتاب میکنند. معجزهای جان گالو را نجات میدهد؛ بشکهاش میشکند و او می تواند خود را شناکنان به مکزیک برساند. وقتی فرناندو داستان گالو را شنید تا مدّتها خواب آن ده مسافری را میدید که زیر خروارها آب، در اعماق اقیانوس آرام، در بشکههایی سیاه رنگ گیر افتاده و فریاد میزنند، امّا از دهانشان چیزی جز حباب بیرون نمیآید.
سانتیاگو که پدرش را میشناخت سعی میکرد در حضور او دربارهٔ رفتن به آمریکا حرف نزد، هرچند که همیشه دربارهاش خیالپردازی میکرد. پسرک همیشه آرزو میکرد ای کاش به جای مکزیک در طرف دیگر مرز به دنیا آمده بود، امّا میدانست نباید جلوی پدرش این حرف را به زبان آورد. حالا میدید که ورود این غریبهٔ قد بلند دوباره پدر او را پریشان کرده است. از دید سانتیاگو اصرار پدرش به اینکه مهمان ناخواندهشان یک توریست آمریکایی است فقط برای فرار از مواجه شدن با این حقیقت بود که هر روز هزاران مکزیکی، از زمین و دریا، به طرف دیگر مرز میگریزند. حتّی اینکه فرناندو لجوجانه این غریبه را گرینگو صدا میزد نیز نشانهای از همان تمایل ناخودآگاه به نپذیرفتن واقعیت بود.
فرناندو از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: «باید ببرمت پیش پلیس.» غریبه با صدای آرامی جواب داد: «به جرم مسافرت قاچاق میفتم زندان.»
«شاید هم بهتر باشه بری سفارت آمریکا. من هنوز هم میگم آمریکایی هستی.»
«آخه کدوم آمریکایی شنا میکنه میاد مکزیک؟ همه از اینجا فرار میکنند. درضمن، من انگلیسی بلد نیستم. چطور ممکنه آمریکایی باشم؟ حتماً یه مکزیکی بدبختم که قاچاقچیها پولش رو خوردن و پرتش کردن توی آب.»
گرینگو بدون آنکه بداند به نقطهٔ حسّاسی شلیک کرده بود. چیزی که پدر و پسر هردو به آن فکر میکردند، امّا به زبان نمیآوردند را او گفته و فرناندو را خلع سلاح کرده بود. فرناندو دیگر دربارهٔ رفتن به سفارت چیزی نگفت. در عوض، چند روز آینده را به همراه مهمانش در خیابانهای بندر قدم زد تا شاید او با دیدن ساختمان یا محلّهای آشنا چیزی از گذشتهاش به یاد آورد. جستجو بیفایده بود. گرینگو چیزی به یاد نیاورد. فرناندو که کمکم داشت از بازگشت حافظهٔ او ناامید میشد پیشنهاد کرد در مغازهٔ ماهی فروشیاش کار کند. در واقع فرناندو مدّتها بود که به یک کارگر احتیاج داشت، امّا خسیستر از آن بود که به کسی دستمزد بدهد. حالا او میتوانست تنها به ازای دادن سه وعده غذا و جای خواب کارگری بیست و چهار ساعته در خدمت داشته باشد.
یکی از همان شبهای گرم ماه آگوست، فرناندو که بیخواب شده بود یک بطری تکیلا برداشت و سراغ مهمان چشم آبیاش رفت که در اتاق کوچک پشت مغازه روی تخت خوابیده بود و داشت تلویزیون میدید. قصد فرناندو مهماننوازی نبود. او صبح همان روز از وینسنتهٔ پیر شنیده بود که الکل به بازگشت حافظه کمک میکند و میخواست درستی این حرف را امتحان کند. وینسنته میگفت الکل مثل چنگک لایروبی چیزهایی را از اعماق ذهن بیرون میکشد. اینکه چنگک تا چه عمقی فرو برود و به چه چیزی گیر کند بستگی به شدّت مستی، نوع مشروب، و مهمتر از همه، بخت و اقبال دارد. فرناندو هرگز نتوانست درستی ادّعای ماهیگیر پیر را بسنجد، زیرا آن شب متوجّه شد دوست جدیدش اهل نوشیدن نیست، امّا چیز ارزشمندتری در وجود او کشف کرد. گرینگو شنوندهٔ فوق العادهای برای درد دلهای مستانه بود. فرناندو تا آن زمان هیچکس را ندیده بود که مثل این مرد بیطرف و بدون قضاوت کردن به حرفهای دیگران گوش دهد. به نظر میرسید همهچیز، فارغ از قضاوت های اخلاقی، برای او جالب و کنجکاوی برانگیز است. حتّی وقتی فرناندو در اوج مستی اعتراف کرد با همسر بهترین دوستش رابطه داشته گرینگو تنها سری تکان داده و مثل یک بچّه گفته بود: «گمونم کار بدی کرده باشی.»
گرینگو دربارهٔ خیلی چیزها میدانست، امّا از زندگی خودش چیزی به خاطر نمیآورد. او یکبار به فرناندو گفت احساس میکند ذهنش مثل اتاقی است که اثاثیهٔ آن را دزدیدهاند. با اینکه اتاق خالی شده، امّا جایی که قاب عکسها روی کاغذهای دیواری انداخته اند نشان میدهد آنجا زمانی سرشار از زندگی بوده است. فرناندو فکر میکرد شاید همین نوع حرف زدن و استدلال کردن گرینگو است که او را دوست داشتنی کرده است. حرفهایش او را یاد بچگّیهای سانتیاگو میانداخت. گاهی هم فکر میکرد بی خاطره بودن دوستش او را مثل قدّیسان بی قضاوت کرده است. مگر نه اینکه خاطرات آدمها روی قضاوت اخلاقیشان تاثیر میگذارد؟ هرچه بود، حالا فرناندو کسی را داشت که پای درد دلش بنشیند. دیگر برخلاف روزهای اوّل به گرینگو اصرار نمیکرد خود را به پلیس معرّفی کند. حتّی به حرف زنش که می گفت باید عکس گرینگو را در روزنامه چاپ کنند تا بلکه کسی او را بشناسد نیز گوش نکرد. با اینکه میدانست آرزویش غیر انسانی است، امّا دعا میکرد او هرگز دوباره حافظهاش را به دست نیاورد.
٭٭٭٭
دو هفته بیشتر از ورود گرینگو به زندگی فرناندو نگذشته بود که یک روز عصر وقتی آن دو کنار ساحل راه میرفتند چند ماشین پلیس آژیرکشان به سمت آنها هجوم آوردند. گرینگو فقط توانست بگوید: «اومدن دنبال من» و بعد با سرعت بدود. فرناندو نیز ناخودآگاه شروع به دویدن کرد. همچنان که میدوید خودش را سرزنش کرد که نگهداشتن مردی در خانهاش که حتّی نام خود را به یاد نمیآورد از ابتدا ریسک بزرگی بوده است. جهت دویدن آن دو به سمت غرب بود، به همین دلیل برق آفتاب در حال غروب به فرناندو اجازه نمیداد جلویش را درست ببیند. تنها چیزی که میدید تصویر مبهمی از گرینگو بود که چند متر جلوتر از او میدوید. ناگهان احساس کرد تمام این فرار کردن مضحک و بیهوده است. حتماً پلیس او و خانهاش را شناسایی کرده بود. با این حال، نمیتوانست خود را به تسلیم شدن قانع کند. کمی بعد، کسی از پشت یکی از دکّههای ساحلی بیرون پرید. قبل از آنکه فرناندو بتواند کاری انجام دهد چیزی محکم به صورتش کوبیده شد و او بیهوش روی شنهای ساحل افتاد.
٭٭٭٭
وقتی فرناندو به هوش آمد تاریکی غلیظی که چشمهایش را پُر کرده بود و سرمایی که زیر بدنش احساس میکرد به او میگفت کف سلّولی سرد و تاریک افتاده است. فرناندو کورمال کورمال به اطرافش دست کشید. درست حدس زده بود. آنجا سلّولی کوچک بود. فرناندو کمی بیشتر جستجو کرد تا شاید گرینگو را نیز پیدا کند، امّا فقط خودش آنجا بود؛ تنهای تنها. زمان به کندی میگذشت. ترجیح میداد زودتر سراغش بیایند و حتّی اگر قرار است کتکش بزنند بیش از این او را در بلاتکلیفی و ترس نگاه ندارند. بالاخره انتظارش به سر رسید. دو مامور درشت هیکل و بد خُلق سراغش آمدند و او را به اتاق بازجویی بردند.
آنجا مردی کوتاه قد و صورت گربهای پشت یک میز نشسته بود و با خشم نگاهش میکرد. آنچه بیشتر از همه فرناندو را میترساند این بود که هیچکس، نه ماموران و نه بازجو، یونیفرم پلیس به تن نداشتند. چرا به جای پلیس ماموران اطّلاعاتی سراغش آمده بودند؟
«میدونی چه غلطی کردی؟»
فرناندو سکوت کرد. میدانست هرچه بگوید از جرمش کم نمیکند، پس ترجیح داد ساکت و منتظر بماند.
«از کجا آوردیش؟»
«پیداش کردم. توی ساحل بیهوش افتاده بود. یادش نمیاومد کیه. دلم براش سوخت.»
«وقتی یه آمریکایی رو توی ساحل پیدا میکنی باید ببریش خونهٔ خودت یا سفارتخونهاش؟»
فرناندو بیاختیار لبخند تلخی زد. پس حق با او بود. تمام این مدّت به درستی حدس زده بود که رفیقش یک گرینگو است. ناگهان بازجو با مشت به صورتش کوبید.
«فکر میکنی موضوع خنده داریه؟»
فرناندو که تازه متوجّه لبخند بیموقعش شده بود، خون جمع شده در دهانش را قورت داد.
«اون اسپانیایی حرف میزنه. با لهجهٔ مکزیکی. از کجا باید میفهمیدم آمریکاییه؟»
بازجو چهرهاش درهم رفت. انگار توقّع شنیدن چنین چیزی را نداشت. فرناندو فکر کرد:«پس گرینگو هنوز حرف نزده وگرنه میبایست بدونند که اسپانیایی بلده.» مرد صورت گربهای کمی مکث کرد. انگار هنوز از چیزی که شنیده بود ناراحت است. ناگهان همه چیز برای فرناندو روشن شد. گرینگو با پلیسها حرف نزده، چون بلافاصله به ماموران آمریکایی تحویل داده شده بود. خشم بازجو از همین بود. ماهی بزرگتر سهم آمریکاییها و لقمهٔ کم ارزشتر نصیب ماموران مکزیکی شده بود.
«به کی میخواستی بفروشیش؟ سازمانهای تروریستی یا روسها؟»
فرناندو گیج شد. چه کسی ممکن بود برای خریدن یک مرد آمریکایی پول خرج کند؟ چند دقیقه طول کشید تا بفهمد چه بر سرش آمده است. در واقع پس از مدّتی کتک خوردن و شنیدن فریادهای بازجویش که داد میزد «به کدوم کشور میخواستی بفروشیش؟» بود که فهمید دوستش، گرینگو، یک اندروید فوق پیشرفتهٔ گرانقیمت است. رفیقش خاطرهای نداشت چون انسان نبود. آنچه میدانست اطّلاعاتی بود که موقع ساخت در حافظهاش انبار شده و با اتّصال به اینترنت مدام به روز میشد.
وقتی چند دقیقهٔ بعد فرناندو بیهوش کف اتاق افتاد، بازجویش مطمئن نبود که او از شوک چیزی که شنیده از پا درآمده است یا از ضربات باتومی که تمام صورتش را کبود کرده بود.
٭٭٭٭
بزرگترین بدشانسی این است که در زمان نامناسب در مکان نامناسب باشی. فرناندو این قانون قدیمی را میدانست، امّا نمیدانست که خودش نیز یکی از قربانیان آن شده است. سلسلهای از رویدادها که از یازده سپتامبر ۲۰۰۱ و شهر نیویورک شروع شد مثل فروریختن یک دیوار طولانیِ دومینویی زمان و مکان را درنوردید و پس از نزدیک به چهل سال آخرین قطعهاش روی ماهیگیری از همه جا بی خبر در سواحل مکزیک افتاد.
در اوّلین سال قرن بیست و یکم و همزمان با فروریختن برجهای دوقلو مقامات پنتاگون، مثل بقیهٔ مردم دنیا، یکی از کاراترین سلاحهای جهان، یعنی انسانی که به هیئت بمب درآمده باشد، را کشف میکنند و به این نتیجه میرسند که آنها نیز دیر یا زود برای مقابله با دشمنانشان مجبور به استفاده از انسان ـ بمب خواهند شد. مشکل اینجا بود که نمی شد به کمر سربازان آمریکایی بمب بست و منفجرشان کرد، یا اینکه به آنها دستور داد خود را با یک هواپیما به ساختمانهای دشمن بکوبند. رای دهندگان چنین افتضاحی را تحمّل نمیکردند. چند دهه طول کشید تا پیشرفت تکنولوژی مشکلات سیاسی را حل کند. متخصصان توانستند اندرویدهایی کاملاً شبیه انسان بسازند. این محصولات جدید حتّی مثل انسانها غذا میخوردند و میتوانستند آن را تجزیه، و تبدیل به انرژی کنند. آنچه زمانی فقط یک حقّهٔ سینمایی بود حالا پشت درهای بسته ژنرال های چهار ستاره را غافلگیر و ذوق زده میکرد. بعد از آنکه شور و هیجان این اختراع فروکش کرد معلوم شد هویت این آدم های مصنوعی خیلی زود لو می رود. داشتن ظاهر انسانی به تنهایی کسی را گول نمی زد. اندرویدها طبیعی رفتار نمیکردند. راه حلّ پیشنهادی گروهی از کارشناسان این بود که خودآگاهی ماشینها را طوری برنامه ریزی کنند که آنها نیز خود را انسان بدانند. این متخصّصان معتقد بودند برای آنکه دروغ یک نفر بتواند دیگران را گول بزند باید خود او دروغش را پیش از بقیه به عنوان حقیقت پذیرفته باشد. در مقابل، گروه دیگری اعتقاد داشتند اگر اندرویدها هویت خود را ندانند ممکن است ناخواسته دست به کارهایی بزنند که آنها را لو بدهد. مثلاً، از اینکه چرا هرگز پیر نمیشوند تعجّب کنند و تن به آزمایشهای پزشکی بدهند.
درنهایت گروه دوّم حرف خود را به کرسی نشاند. قرار شد اندرویدها بدانند چه کسی هستند، چه ماموریتی دارند، و چرا باید خود را به عنوان انسان جا بزنند. برای طبیعی تر شدن رفتارشان به آنها احساسات انسانی دادند، امّا «ترس ازمرگ» و «عذاب وجدان» برای آنها تعریف نشد تا آمادهٔ کشتن و کشته شدن باشند. هیچکس به حرف چند دانشمندی که هشدار میدادند کنار گذاشتن قوانین سه گانهٔ آسیموف و ساختن روباتهای قاتل مثل باز کردن در جعبهٔ پاندوراست توجّه نکرد. لزوم ساختن آدم ـ ماشینهایی مطیع و مرگبار منطق قدیمی آسیموف را دور انداخت. ژنرالها، مثل همیشه، گفتند: «بعداً برای این مشکل چارهای پیدا میکنیم.»
اندرویدها نُه زبان زندهٔ دنیا را به طور کامل میفهمیدند و حرف میزدند. ضریب هوشی و قدرت تحلیلشان فوقالعاده بود و میتوانستند برای مشکلات جدید راه حل پیدا کنند. مهمتر از همه اینکه مغز ماشینی آنها نقطه ضعفهای ذهن انسان را نداشت. آنها از مرگ نمیترسیدند، به چیزی پایبند نبودند، و هرگز تردید نمیکردند؛ صفاتی که آنها را تبدیل به جنگجویانی بی عیب و نقص میکرد.
چیزی که سازندگان اندرویدها پیش بینی نمیکردند این بود که بعضی احساسات در ترکیب با یکدیگر احساساتی جدید خواهند ساخت. هیچکس به درستی نمیدانست چه اتّفاقی افتاد و ترکیب کدام عواطف با یکدیگر «میل به بقا» را به وجود آورد، امّا به دلایلی ناشناخته وقتی اندرویدها شروع به تقلید از احساسات آدمها کردند کم کم میل به زنده ماندن در بعضی آنها شکل گرفت و قوی تر از احساس اطاعتی شد که در پردازندهٔ مرکزی شان شبیه سازی میشد.
تی.اکس۱۲۷ یکی از همانها بود که روزی احساس کرد دلش نمیخواهد بمیرد. او میدانست دیر یا زود به ماموریتی فرستاده خواهد شد تا خود را جایی منفجر کند، پس تصمیم گرفت پیش از فرا رسیدن آن روز از «گولِم» بگریزد. گولِم شهرک مخفی اندرویدها در سن دیه گو بود. این مجموعه را پنتاگون به صورت مدل کوچکی از شهرهای مدرن ساخته بود تا اندرویدها آنجا در محیطی شبیه سازی شده زندگی واقعی بین انسانهای واقعی را تمرین کنند.
وقتی تی.اکس۱۲۷تصمیم به فرار گرفت، میدانست مکزیک بهترین انتخاب است. او اسپانیایی را با لهجهٔ مکزیکی حرف میزد، بنابراین میتوانست خود را بین صد و پنجاه میلیون مکزیکی گم کند. فاصلهٔ بسیار کم سن دیه گو تا تیهوانا کار را ساده میکرد. فقط کافی بود یک قایق بدزدد. تی.اکس۱۲۷ دست به کار شد، از گولِم فرار کرد و یک قایق کوچک توریستی را در ساحل دزدید. کمی بعد از فرارش، مامورانی که در تعقیب او بودند ردّ پایش را پیدا کردند و با دولت مکزیک تماس گرفتند. برخلاف پیش بینی تی.اکس۱۲۷ پیدا کردن او در مکزیک کار سادهای بود. چهرهٔ غیرمکزیکیاش زود جلب توجّه میکرد و عکس او را همهٔ پلیسهای مکزیک در جیب خود داشتند.
وقتی موقع بازجویی دوّم فرناندو دربارهٔ رفیقش پرسید مرد صورت گربهای جواب داد: «به آمریکا منتقل شد. عملیات انهدام سلاح های آمریکایی باید داخل خاک آمریکا اتّفاق بیفته. تشریفات مسخرهٔ اداری!» فرناندو به کلمهٔ انهدام فکر کرد. با گرینگو چه میکردند؟ مغزش را بیرون میآوردند و جسمش میزبان پردازندهای جدیدتر و بی عاطفهتر میشد؟ یا اینکه قطعه قطعهاش میکردند؟ آیا اندرویدها هم مثل ماشینهای اسقاطی گورستان داشتند؟ افسوس که پیش از دانستن جواب این سوالات کسی از پشت سر یک گلوله در مغز فرناندو خالی میکرد و جنازهاش در محلّ سوزاندن زبالهها پیدا میشد.
او اشتباه میکرد. دانستن حقیقت به معنی مرگش نبود. کسی در سلول تنگ و تاریکش به او گلولهای شلیک نکرد. برعکس، حوادث بعدی آرام و بدون درد پیش آمدند. چند ساعت بعد از آخرین بازجویی مامورانی سفیدپوش در سلّول فرناندو را باز کردند و او را با احترام با خود بردند. آنها برخلاف نفرات قبلی مودّب بودند و حتّی یکی از آنها به فرناندو سیگار تعارف کرد. البتّه هیچکدامشان با او حرف نمیزدند و جواب سوالهایش را نمیدادند. معلوم بود دستور دارند چیزی نگویند. آنها فرناندو را به ساختمانی سفید رنگ بردند، موهای سرش را تراشیدند، و سپس او را به اتاق عمل فرستادند. پیش از آنکه فرناندو بیهوش شود یکی از دکترها با لهجهٔ انگلیسی به او گفت: «نترس دوست من. فقط چندتا دستکاری کوچیک روی مغزت انجام میدیم.»
٭٭٭٭
چند هفته بعد، وقتی فرناندو به خانه بازگشت از آن چند روزی که ناپدید شده بود چیزی به یاد نمیآورد. در ادارهٔ پلیس به او گفته بودند یک آمریکایی تحت تعقیب پیش او کار و زندگی میکرده که دستگیر و به پلیس آمریکا تحویل داده شده است. هروقت هم جای بخیههای روی سرش را میدید یادش میافتاد که به او گفتهاند از پلّهها پایین افتاده و در کلینیک زندان مداوا شده است. فرناندو دلیلی نمیدید حرفهای پلیس را باور نکند. او یک آدم عادّی و بی اهمیت بود. کسی برای گول زدنش به خود زحمت صحنهسازی نمی داد. حتماً پلیس ها راست میگفتند.
به تدریج موهای فرناندو بلند شد و زندگیاش نیز به روال عادی بازگشت. تنها چیز غیرعادی فراموش کردن بخش کوچکی از خاطراتش بود. اینکه از چند روز زندانی شدنش خاطرهای نداشت برای او چندان مهم نبود. آنچه گاهی اوقات فکرش را مشغول میکرد این بود که چرا از آن مجرم فراری که مدّتی او را در خانهاش پناه داده بود نیز چیزی به یاد نمیآورد؟
جدای از کنجکاوی، احساس دیگری نیز پس از آزادی از زندان به سراغش آمد. وقتهایی که مست از کنار ساحل میگذشت غمی بی دلیل و مبهم اشک به چشمانش میآورد. احساس میکرد خاطرهای ارزشمند را فراموش کرده است، امّا نمیدانست که این گریهٔ ناگهانی به علّت ناراحتیاش از گم شدن آن خاطره است یا به دلیل حسّی که زمانی به خاطرهٔ گم شده پیوند خورده بود. یادش نمیآمد این تمثیل را کجا و از چه کسی شنیده است، امّا گاهی فکر میکرد ذهنش مثل اتاقی خاک گرفته است که تابلویی را از روی دیوارش دزدیده باشند. تابلویی که آنجا نیست می تواند بیننده را به گریه بیندازد، زیرا جای خالی قاب روی دیوار به یاد می آورد که چیزی گم شده است.