میگفتن که بیخداس، آخه همیشه خدا رو مورد پرسش قرار میده و میگه عیسی پسر خدا نیست؛ پدر مرا ببخش، آره میگفتم براتون امروز قراره که توی میدون شهر محاکمهاش کنن…
***
اسم او درست مثل افسانههای محلی دلرباست، ماگدالنا اسمی که همراه خود زیبایی الههها را به یاد میآورد، بله ماگدالنا امروز قرار بود که در میدان شهر محاکمه شود، صبح زود بیدار شد و با رقصی دلانگیز نیایش خود را آغاز کرد و در آخر با رقصی مالیخولیایی شِکوه از خدایان دروغین به پیش مادر مهربان طبیعت کرد و بعد به سجده افتاد، صدای قدمهای سربازان را از دور میشنید انگار الوهیتی عرفانی ماگدالنا را از آن باخبر میکرد.
در باز شد و دو سرباز و یک راهبه وارد شدند؛ راهبه پرسید: اعترافی دارید تا قبل از رفتن بگوید؟ گفت متشکرم ولی من گناهی نکردهام.
راهرو نمور و بسیار کثیف بود و بوی خیلی بدی داشت، طوری که اگر یک ساعت آنجا میماند حتما بیهوش میشد.
سوار کالسکه شدند و به طرف میدان شهر حرکت کردند. البته فقط چند کوچه کوتاه با میدان فاصله بود و در چشم برهم زدنی در میدان مسیح مقدس بودند. همه آمده بودند تا رقاص شیطانی را محاکمه کنند؛ کسی که میتوانست انسان را به حالتهای جنونآمیز درآورد آن هم فقط با رقص. نه ورد و دعا و نه حتی فریادی. حرکات اندامها بهتر از هرچیزی کارگر بود و هر دلی را مجنون میکرد.
قاضی گفت داروغه لطفاً جرایم مجرم را برای مردم بخوانید تا بدانند این هرزه چه مار خوش خطوخالی است (اتهامات کذب و شایعات ناروا)، داروغه گفت با توجه به اطلاعرسانی به موقع شما مردم با ایمان، ماگدالنا دختر رقاص بی ایمان دستگیر و امروز هم جلوی چشمان شما مردم به سزای اعمال ننگین خود خواهد رسید. حتی کسی ندانست که پدر ماگدالنا آنجا حضور دارد و دلش از دروغهای داروغه (که به خاطر تهمت های زشت و زنندهاش از گفتن آنها معذورم) میشکند، اما خم به ابرو نیاورد که میدانست دختری لایق خداوندگاری تربیت کرده است و اگر هم بمیرد، در شکوه خواهد مرد. همچون جنگجویان دلیر وایکینگ در میدان نبرد.
ماگدالنا به حرف آمد…
البته رقصی بود چون حرکات جنگاوران، حملهی یونانیان برای تسخیر تروی و در حین حرکات زبان گشود و گفت:
خدایی از گاتها و وردها و جادو ساختهاید و برایش پسر و بشّار گماردهاید و همه اینها را با خصایل نیک مومنان صبور و فداکار و شکور و شجاع آمیخته و در دیگ خرافات تفت داده و در گوش انسانها فرو کردهاید. به چه حقی منی که حتی مردی نتوانسته تنم را لمس کند، چون گیسو به باد دادهام هرزه میخوانید و همسران پوشیدهتان را که در پستوی خانه هزاران معشوقه زیر سر دارند چون موهایشان دیده نمیشود قدیس مینامید؟
من خدا را در طبیعت و در نالهی مرغان سحرخیز میبینم، من در انحنای اندامهای خودم هنگام رقص با مادر طبیعت گفتگو میکنم، ثنا میگویم و شکوه میکنم. من برای خدایم اسمی انتخاب نکردهام، اگر هم انتخاب کنم اسم خودم را میگذارم چون حسابی دوستش دارم، اما شما برایش از یهود و خدا و پدر گرفته تا آمون و هورمزدش نام و هزاران نام دیگر برایش گذاشتید و بسیار درموردش تبلیغ میکنید. مگر خدا نیاز به تبلیغ دارد؟
ما انسانها نتوانستهایم، حقیقت حرف پیام آوران را درک کنیم، چون شما آقایان و حضرات آن را در سورهها و بابها و آیهها پنهان کردید تا عوام تا ابد عوام بمانند و سطل به دست در حال دوشیدن باشید.
شما بردهدارانی هستید که فهمیدهاید بردهی جاهل و دست و پا باز از بردهی درغل و زنجیر دائماً زیر شلاق بهتر است و راحتتر تن به خفت و زاری میدهد. فقط آنقدر وقت گذاشتهاید که بفهمید چه کسی با پول رام میشود، چه کسی در سختی ایوبوار صبور باشد بهتر است، آه که چه تجارت پر سودی به راه انداختهاید، تبدیل خدایان در کالبد بشری به رباتهایی بدون احساس و بیرگ.
بعد برای خدایتان دشمنی حیلهگر و خبیث به نام شیطان آفریدید که از صورتی به صورت دیگر تبدیل میشود، گاهی عابدی گوشهنشین و گاه رقاصی فریبنده. چون این دشمن و البته من را دلیل تمام گناهان مردم معرفی کردهاید. آخر بردهای که اوقات بیکاریاش را به اعتراف به گناهان بگذراند از بردهای که فکر کند بهتر است. حال این شما و این طناز گناهکار، ماگدلنای رسوا، حکم کنید، من با لبخند قبول میکنم.
قاضی حسابی سرخ شده بود، داشت از خشم منفجر میشد. داد زد این جادوگر را بسوزانید تا ارواح خبیث کفرگو نتوانند به مومنان نفوذ کنند.
ماگدالنا روی تل بزرگ هیزم به درخت بسته شده بود. روی درخت روغن نهنگ ریختند و آتش زدند، آتشی بزرگ و مخوف، آتشی اندام لطیف و بدن طناز ماگدالنا را در خود بلعید. اینجا قهرمانی برای نجات نبود، آتشی گلستان نشد، عروجی در کار نبود، نه!! یک زن بدون حتی یک ناله و در حال خندیدن از حافظهها پاک شد.
پدرش با باری از اندوه از میدان دور شد، چون دید دردانهاش، میوه زندگانیاش را از بین بردند. اما دخالتی نکرده بود؛ چون وظیفه او فقط تربیت بود. باقیاش را قرار بود دخترک به تنهایی بجنگد.