قاب عکس کنار تختش، تنها چیزی که او را به گذشته وصل میکرد را همراه با چند لباس در ساک کوچک دستیاش گذاشت. دکمههای کتش را یکییکی بست. کلاهِ قرمز رنگی را که در آخرین کریسمس از پدرش هدیه گرفته بود، بر سر گذاشت و پلههای مارپیچِ خانه را سراسیمه پایین رفت. وارد اتاقِ کنار راهپله که درش تا نیمه باز بود، شد. جوزِفین مثل همیشه، روی صندلی کنار پنجره، نشسته بود. از پشت عینک تهاستکانیاش به گلهای رُزِ باغچهی پشتِ پنجره، بیخیال از همهچیز، خیره شده بود. اِلا خودش را روی پاهای پیرزن انداخت. صورتش، غرق در پریشانی بود.
– مادربزرگ من تحمل دوری از شمارو ندارم!
– عادت میکنی عزیزم.
– نمیدونم کجا باید برم!
– بهت که قبلاً گفتم، میری ایستگاه قطار… فقط خودتو برسون اونجا، همین.
– اونجا باید چیکار کنم؟
– قرار نیست کاری کنی! روی نیمکتِ زیر ساعت بشین.
اشکهایش مثل مروارید یکییکی از چشمانش سُر میخوردند و روی دامن گلدار مادربزرگ نقش میبست. پیرزن با دستانِ چروکیدهاش، موهای دخترک را نوازش میکرد. با صدایی لرزان گفت: «زودتر، تا ایزابلا نیومده، برو. اگه برسه، نمیذاره بری… »
– میترسم دیگه ندیدمت!
– برو عزیزم. خیالت راحت باشه، همه چیز مثل قبل درست میشه.
با بوسهای بر پیشانی اِلا، راهیاش کرد. نمیتوانست وقت را تلف کند و حتی برای لحظهای بیشتر آنجا بماند. به سختی، دستانِ ظریفش را از دستانِ مادربزرگ جدا کرد و به راه افتاد. دل کندن از خانهای که تمام نوزده سال عمرش را در آنجا زندگی کرده بود، سخت بود. همانطور که میرفت، سرتاسر خانه و حیاط را برای بار آخر نگاه میکرد. اول از همه، آجرهای نارنجی رنگ که زیر شیروانی قرمز جا خوش کرده بودند، سپس درختان سروی که تا نزدیکی آسمان سرکشیده بودند و در آخر، درِ بزرگی که با گلهای ریز و درشت آهنی پوشیده شده بود. با بستنِ در، تمام وابستگیهایش را هم از آنجا کند. شروع به دویدن کرد. دلهرهی دیدن نامادریاش، تمام وجودش را پر کرده بود. هرلحظه ممکن بود، سر برسد و مانع از رفتنش شود. ایزابلا نامادریاش، علاقهی زیادی به جکسون، پدرش داشت ولی مادرش گویِ رقابت را از او ربوده بود. با جدایی جکسون و کیت از هم، پس از چند سال توانسته بود، رنگ واقعیت به رویای قدیمیاش ببخشد ولی هربار با توجه بسیار جکسون به دخترش، یاد خاطرات تلخ گذشته میافتاد. اِلا برایش تداعی کنندهی صورتِ کیت بود. قدمهایش را بلند برمیداشت تا مسیر طولانی را کمی کوتاه کند. موهای فر خرمایی رنگش در وزش باد به رقص درآمده بود و با هر قدم، بالا و پایین میپرید. دانههای ریز برف، روی صورت سفیدش نقش میبست و با اشکهایش عجین میشد و بر زمین میافتاد. خیلی طول نکشید که خود را به ایستگاه قطار که حدود نیم ساعت از خانهی پدریاش فاصله داشت، رساند. ایستگاه پر بود از آدم. تنها یکبار، پا به آنجا گذاشته بود. آنزمان هنوز خبری از آمدن ایزابلا به خانهشان نبود. قرار بود کل تعطیلات تابستان را همراه پدر و مادربزرگش در آمستردام سپری کنند. خیلی کوچک بود و در نظرش آنجا خیلی بزرگ. حالا پس از سیزده سال، با قد کشیدنش، همهچیز آنقدر بزرگ هم بهنظر نمیرسید. پلههای ایستگاه را یکییکی بالا رفت. همهجا را به دنبال نشانی مادربزرگ میگشت. خبری از نیمکت نبود. یادِ کلمهی ساعت در حرفهای مادربزرگش افتاد. درست روبهروی ریلِ قطار، روی دیوار آجری طوسی رنگ، ساعت بزرگی خودنمایی میکرد. همانی بود که مادربزرگش میگفت. خودش را به آنجا رساند. ساکِ کوچکش را روی زمین گذاشت و روی نیمکت نشست. نیمکت آهنی، تمام سردی هوا را به خود جذب کرده بود. نوک بینی و گونههایش در اثر سرما، سرخ شده بودند. نمیدانست تا کِی باید آنجا بماند و یا چه چیزی در انتظارش است! شالگردنش را جلوی صورتش کشید. چشمانش را بست. دلش برای خانه و گرمای کنار شومینه تنگ شده بود. یادِ حرفهای خواهرش افتاد که میگفت: «تو دیگه تو این خونه جایی نداری! تنها چیزی که ما رو بهم وصل میکرد، بابا بود که دیگه نیست. نمیدونم کجا! ولی نه من، نه مامان، دیگه دوست نداریم تو رو توی این خونه ببینیم». باورش نمیشد این حرفها را از او شنیده باشد. هرچند از مادر یکی نبودند ولی اینقدر بهعنوان خواهر بزرگتر به او محبت کرده بود که انتظار این رفتار را از او نداشت. کینهی قدیمی نامادریاش، به خواهرش هم سرایت کرده بود و او را به چشمِ دشمن میدید. غمِ از دست دادن پدری که هم برایش مادر بود و هم پدر یکطرف و رانده شدن از خانه، تنها پس از چند روز از رفتن پدر، اتفاقهای بدی بودند که پشت سرهم خود را به تصویر میکشیدند. برخلاف نظر خواهر کوچکتر، نامادریاش دوست داشت که با ماندن اِلا در آن خانه، تمام ناراحتیهایش در آن چندسال را جبران کند. بودن دختری جوان برای خدمت، خیلی ارزانتر از گرفتن مستخدم بود. جوزِفین تحمل نداشت، یادگار پسرش زیر دستِ عروسِ بدجنسش بیافتد. دیگر در آن خانه جایی نداشت و با خواست مادربزرگ آنجا را ترک کرد. دقیقهها از پی هم میگذشتند و خبری از آمدن کسی نشد. به ریلِ قطار که نیمی از آن زیر سقف ایستگاه و ادامهاش در بیرون از محوطه با لایهی نازکی از برف پوشیده شده بود، خیره شده بود. هوا آنقدر گرفته بود که اگر کسی نمیدانست ساعت سه ظهر است، فکر میکرد روز درحال عوض کردن جای خود با شب است. دلش شانهای میخواست تا تمام ناراحتیهایش از اتفاقات این چند روز را بر سرش خالی کند. بیشتر از قبل، برای مادری که هرگز ندیده بود، دلتنگ شده بود. یک سال بیشتر نداشت که با شروع اختلاف بین پدر و مادر و جداییشان، برای همیشه از دیدن مادرش محروم شده بود. هیچ تصویری از او به یاد نداشت و تنها با تعریفهای مادربزرگ، صورتی خیالی از او برای خود ساخته بود. با صدای صوتِ قطار به خود آمد. هر دو عقربهی ساعت خود را به عدد پنج رسانده بودند که قطار وارد قسمت سرپوشیدهی ایستگاه شد. دود، تمام فضای ایستگاه را پر کرده بود. درِ قطار باز و مسافرها، هرکدام در یک قامت و با یک صورت پیاده میشدند. با نگاهش تکتک آدمها را دنبال میکرد. به دنبال دلیلی برای آنجا بودن میگشت. چیزی که جوزِفین از گفتنش خودداری کرده بود. کمی نگذشت که دختری با قدِ بلند که کت مشکی بر تن داشت از قطار پیاده شد. بسیار شبیه شخصیت اصلی قصههای مادربزرگش بود. در کنار موهای بلندِ خرمایی، صورتی سفید داشت که زیبایی چشمانِ یشمیاش را بیشتر میکرد. همان کسی بود که باید ملاقات میکرد. غریبهی آشنا، به آرامی به سمت اِلا قدم برمیداشت. نگاه هردویشان بهم دوخته شده بود. روبهروی نیمکت، زیر ساعت، ایستاد. اِلا به سختی از جایش بلند شد. باورش نمیشد، گویی خودش را در آینه میدید که در گذر زمان کمی بزرگتر شده.
«اِلای عزیزم، من لِنا هستم، خواهر بزرگترت».
اِلا چشمانش گرد شد. از تعجب دهنش باز مانده بود و همانطور خیره به دهان لِنا نگاه میکرد.
«… تمام این سالها از دیدنت محروم بودم… اومدم دنبالت تا ببرمت پیشِ مامان… ».
حرفهایی که میشنید را باورش نمیشد. لِنا خواهر بزرگتری بود که با توافق پدر و مادرشان، سرپرستی او به کیت سپرده شده بود و اِلا به جکسون. چشمانِ مهربانش، شخصیت او را که در قالبِ خواهر نقش بسته بود، تأیید میکرد. دیگر نمیتوانست تحمل کند، خودش را در آغوشش رها کرد. عطر خوشِ تنش، تمام استرسهای اِلا را در عرض یکلحظه از وجودش ربود و آرامش را مهمان قلب به تپش افتادهاش کرد…
هوا کاملاً تاریک شده بود. سرش را به شانهی لِنا تکیه داده بود و از پنجرهی کوچکِ کنارش، بیرون را نگاه میکرد. درحالی شهر لاهه را برای همیشه ترک میکرد که تمام خاطراتِ بدی که از گذشته داشت را مچاله و به گوشهای از ذهنش پرتاب کرده بود. نمیخواست جز به آنچه از آینده در انتظارش بود، فکر کند.