پست مدرنیسم نه تنها تهدیدی برای دموکراسی لیبرال بلکه مدرنیته نیز است. شاید این ادعا یک مقدار جسورانه و یا حتا اغراقآمیز باشد، اما واقعیت این است که مجموعهای از ایدهها و ارزشهای نهفته در پست مدرنیسم مرزهای محافل دانشگاهی را در نوردیده و قدرت بس بزرگ فرهنگی را در جامعۀ غربی به دست آورده است. هرچند «نشانه های» غیر عقلانی و هویت-محور پست مدرنیسم به آسانی قابل شناخت بوده و مورد انتقاد زیادی هم قرار گرفته است، اما ایدهها و دیدگاههای بنیادین آن به خوبی فهمیده نشده است. یک دلیل آن این است که پست مدرنیستها به ندرت ایدههای خود را به روشنی توضیح میدهند، و شیوه اندیشیدن شان دارای تناقضات و ناپیوستگیهای درونی است که واقعیت ایقان و دانش قابل اتکا را انکار میکند. با این حال، پست مدرنیستها به طور پیوسته طیفی از ایدهها را مطرح ساخته اندکه ایجاب فهم و نقد را مینمایند. نباید فراموش کرد که نبود نگاه انتقادی به ایدههای بنیادین پست مدرن نشان دهندهای مشکلاتی است که امروز در مبارزه فعالین عدالت اجتماعی میبینیم، و اعتبار جریان چپ را تضعیف نموده و با تهدید بازگشت به یک فرهنگ «پیش مدرن» قبایلی نیز مواجه استیم.
به طور بسیار ساده، پست مدرنیسم یک جنبش هنری و فلسفی است که در سالهای ۱۹۶۰ میلادی از فرانسه آغاز گردید و آثار هنری عجیب و غریب، و حتا «تیوری»های عجیب و غریب را تولید کرد که مبتنی بر هنر آوانگارد و سوریالیست، ایدههای فلسفی فیلسوفانی چون نیچه و هایدگر، و ضدیت با مفاهیم واقعیت و فردیت یکپارچه و منسجم بوده است. این جریان واکنشی در برابر انسان گرایی لیبرال جنبشهای هنری و فکری مدرنیست میباشد که به طور ساده انگارانهای از نظر شان چیزی جز تجربۀ جهانشمول-محور مرد سفید بورژوای غربی نیست.
در این صورت، پست مدرنیسم را باید رد فلسفهای دانست که به اخلاقیات، عقلانیت و وضاحت اندیشه بها داده است. [پست مدرنیستها] ساختارگرایی، جنبشبی که(با اعتماد به نفس فوق العاده) در پی تحلیل روانشناسی و فرهنگ انسان بر شالودۀ روابط مسنجم ساختارمند است، را مورد حمله قرار داده، و مارکسیسم را که جامعه را از طریق طبقه و ساختارهای اقتصادی میفهمد، دگم و ساده انگارانه تلقی کرده اند. فراتر از همه، پست مدرنیستها به علم طبیعی و به دست آوردن دانش عینی در مورد واقعیت مستقل از تصورات یک انسان به عنوان عدف غایی آن، حمله کرده و فهم علمی را شکل دیگری از ایدیولوژی تحت تسلط فرضیات بورژوازی غربی خواندهاند. در عین حال، پست مدرنیسم چپگرا رفتارها و دیدگاههای پوچگرایانه و انقلابی را در خود پذیرفت که همخوان با روحیه و طرز فکر مسلط در کشورهای غرب پس از جنگ جهانی دوم و سقوط امپراتوریهای اروپایی همخوان بود. در فرآیند انکشاف و متنوع شدن پست مدرنیسم، مرحلۀ ابتدایی قدرتمند پوچگرایانه و ساختارشکنانهای آن در برابر مرحلۀ انقلابی «سیاست هویتی» اش اهمیت ثانوی(اما هنوز هم اساسی) پیدا کرده است.
یکی از نکات مناقشه برانگیز این است که آیا پست مدرنیسم واکنشی در برابر مدرنیته است یا خیر. عصر مدرن عبارت از دورهای از تاریخ است که در آن شاهد ظهور اومانیسم عصر رنسانس، روشنگری، انقلاب علمی و توسعه ارزشهای لیبرال و حقوق بشر هستیم؛ دورهای که جوامع غربی به طور تدریجی خرد و علم طبیعی را بر ایمان و خرافات به عنوان مسیر رسیدن به دانش ترجیح داده، و در این برهه مفهومی از فرد توسعه یافت که به عنوان عضو مستقل نژاد انسانی صاحب یک سلسله حقوق و آزادیهای اساسی است و نه بخشی از جماعتهای گوناگون تابع مقررات سفت سلسله مراتبی جامعه.
پست مدرنیسم در دانشنامۀ بریتانیکا عبارت از «واکنشی در برابر فرضیات فلسفی و ارزشهای مدرن در تاریخ غرب(به طور مشخص اروپا)» تعریف شده است، ولی در دانشنامۀ فلسفی استنفورد این برداشت رد گردیده و در عوض آمده است که «تفاوتهای پست مدرن نه تنها فراتر از مدرنیته نیست بلکه ادامۀ تفکر مدرن به شیوۀ دیگر است.» اما من تفاوتها را در این میبینیم که آیا مدرنیته را از منظر آن چه که تولید کرده است، بررسی میکنیم و یا از منظر آن چه ویران نموده است. اگر ما گوهر مدرنیته را توسعۀ علوم طبیعی، عقلانیت، انسانگرایی و لیبرالیسم جهان گستر بدانیم، پس پست مدرنیستها مخالف آن اند. اگر ما مدرنیته را به عنوان فرآیند فروپاشی ساختارهای قدرت به شمول فیودالیسم، کلیسا، پدرسالاری و امپراتوری بدانیم، پست مدرنیستها نیز تلاش مشابهی را انجام میدهند اما آماج شان علوم، عقلانیت، انسان گرایی و لیبرالیسم است. متعاقباًً، باید خاستگاه پسامدرنیسم را سیاسی و انقلابی- هرچند تخریبی- یا به اصطلاح خود شان ساختارشکنی دانست.
اصطلاح «پستمدرن» را ژان-فرانسوا لیوتار در سال ۱۹۷۹ میلادی در کتاب «وضعیت پستمدرن» وضع کرد. او وضعیت پستمدرن را «بی اعتقادی به فراروایت ها» توصیف نمود. فراروایت عبارت از توضیح بسیط و منسجم یک پدیده بزرگ است. دین و دیگر ایدیولوژیهای کلیت ساز فراروایت هایی برای توضیح معنای زندگی و یا نابسامانیهای اجتماعی اند. لیوتار طرفدار این بود که «حقایق» کوچکتر و شخصی تر جای این «فراروایت ها» را بگیرند. او با همین نگاه همان برخوردی با مسیحیت و مارکسیسم داشت که علوم تجربی.
از نظر او، «پیوندهای درونی محکم میان زبان علوم تجربی و زبان اخلاق و سیاست وجود دارد»(وضعیت پست مدرن، ص ۸). او با وصل علوم تجربی و دانش که برای حکومت و قدرت تولید میکنند، ادعای عینیت آن را رد میکند. لیوتار با عمومی خواندن وضعیت پر شک و تردید پستمدرن، استدلال میورزد که از پایان قرن نوزدهم میلادی، «زوال درونی مشروعیت اصول دانش» آغاز گردید که در اثر آن وضعیت دانش نیز تغییر خورد(همانجا، ص ۳۹). به باور او، در سال-های ۱۹۶۰ میلادی، پیامد «شک» و «تضعیف روحیه» دانشمندان «تاثیر خود را بالای مشکل بنیادین مشروعیت بر جای گذاشت»(ص ۸).
در اندیشه لیوتار به طور بارزی معرفت شناختی نسبیت گرا(اعتقاد به حقیقتها و یا واقعیتهای فردی و معین فرهنگی) و دفاع از ترجیح«تجربه زیسته» بر شواهد تجربی را میتوان دید. ما در افکار او ترویج نوعی از کثرتگرایی را شاهد هستیم که قایل به برتری دیدگاههای گروههای در اقلیت بر توافق عمومی دانشمندان است و یا اصول اخلاقی لیبرال دموکراتیک را اقتدارگرایانه و جزمی مینمایاند. این اعتقاد در تفکر پست مدرن به طور پیوسته وجود دارد.
کارهای میشل فوکو نیز برمحور زبان و نسبیتگرایی میچرخند که آن را در عرصه تحلیل تاریخ و فرهنگ به کار بست. او که این رویکرد را «تبارشناسی» میخواند، خود را «کاشف» ابعاد فرهنگتاریخی از طریق گفتمانهای ضبط شده(گفتار دیدگاه خاصی را مفروض و ترویج میدارد) میدانست. برای فوکو، گفتمانها «شناخت» را کنترول میکنند و در دورهها و مکانهای مختلف، سیستمهای گوناگون قدرت نهادینه،کنترول گفتمانها را در اختیار دارند. از این رو، دانش محصول مستقیم قدرت است. «در هر فرهنگ و در هر لحظهای، تنها یک نوع صورت بندی دانایی(episteme) وجود داشته که شرایط امکان انواع دانش، چه به صورت تیوری و یا عمل، را تعریف مینماید.»[۱]
برای فوکو خود مردم نیز موجوداتی به لحاظ فرهنگی ساخته شدهاند. «فرد، هویت و خصوصیاتاش، محصول روابط قدرت است که بالای بدن ها، تنوعات، جنبش ها، امیال و نیروها اعمال میگردد.»[۲] او تقریباً هیچ فضایی برای عاملیت و استقلال فرد باقی نمیگذارد. همان گونه که کریستوفر باتلر میگوید، فوکو «تکیه بر اعتقاداتی در مورد شر ذاتی جایگاه طبقاتی و یا حرفهای فرد، بی توجه به سیرت اخلاقی آن دارد.»[۳] او فیودالیسم قرون وسطا و لیبرال دموکراسی مدرن را به یک اندازه سرکوبگر دانسته، و مدافع نقد و حمله به نهادها به خاطر پرده برداشتن از «خشونت سیاسیای که به طرز پوشیدهای از طریق آنان اعمال گردیده است»، میباشد. [۴]
ما در آثار فوکو شدیدترین شکل نسبیتگرایی فرهنگی، مقید به ساختارهای قدرت را که در آن فردیت و انسانیت مشترک به طور کلی غایب است، دیده میتوانیم. در عوض، مردم، چه سرکوبگر و یا سرکوب شده، محصول جایگاه شان در رابطه به ایدههای فرهنگی مسلط اند. جودیت باتلر با تکیه بر میشل فوکو، نقش سازنده ای در نظریه کوییر (queer) با تمرکز روی ماهیت برساخته فرهنگی جنسیت بازی کرد، و ادوارد سعید هم با استفاده از فوکو نقش مشابهی را در توسعه نظریه پسا-استعماری و شرق شناسی به عهده داشت. به همین سان کمبرلی کرنشا نیز مدیون فوکو در بسط نظریه«میان برشی»( intersectionality) و ترویج سیاست هویتی است. ما در این جا میبینیم که چه گونه زبان با خشونت و اجبار ، و خرد و لیبرالیسم جهانشمول با سرکوب در یک ردیف قرار داده شده است.
ژاک دریدا نیز نخستینبار با طرح مفهوم «ساختارشکنی» به نفع پساساختارگرایی و نسبیتگرایی فرهنگی و فردی استدلال کرد. او به طور بارزتری روی زبان تمرکز کرد. سخن معروف دریدا، «هیچ چیزی بیرون از متن وجود ندارد»، ارتباط نزدیک با رد ایدۀ دلالت صریح واژگان از سوی او دارد. در عوض، «آن چه است متنهای فاقد مرکز ثابت هدایتگر است.»[۵] از این خاطر نویسنده یک متن کنترولی بر معنای آن ندارد. برداشت خواننده و شنونده از متن به یک اندازه معتبر است و هر متنی «به شکل اشباع ناپذیری مولد زمینههای تازه و بی پایان است.»
دریدا خالق اصطلاح «تفاوط»(différance ) نیز است که[ با جا به جایی یک حرف] از فعل «تفاوت گذار»( differer) ساخته است. در این جا تفاوت/تفاوطنه تنها به دامنه بی پایان معنا در متن اشاره دارد بلکه متن بافتاری از تفاوت ها، به خصوص تضادها، است. واژه «جوان» تنها در ارتباط به واژه «پیر» معنا پیدا میکند، و استدلال او، به تقلید از سوسور، این است که معنا در فرآیند ستیز این عناصر متضاد- یکی مثبت و دیگر منفی- ساخته میشود. «مرد» مثبت است و «زن» منفی. «غرب» مثبت است و «شرق» منفی. او تاکید داشت که «ما نه با همزیستی مسالمت آمیز این تقابلها بلکه سلسله مراتب خشونت بار رو به رو هستیم. یکی از این دو اصطلاح(چه به لحاظ ارزشی، منطقی و غیره) بر دیگری حکومت می-کند و یا در موقعیت فرادست قرار دارد. نخست، برای شالودهشکنی عنصر متضاد بایستی بر این سلسله مراتب غلبه کرد.»[۶] از این رو، شالودهشکنی شامل معکوس ساختن سلسله مراتبهای جا افتاده است که در این روند «زن» و «شرق» مثبت میشوند، «غرب» و «مرد» منفی. این کار بایستی به شکل سخره آمیز(آیرونیک) صورت گیرد تا ماهیت برساختۀ فرهنگی و خودسر این تقابلها در یک تنش نابرابر افشا گردد.
ما در دریدا هم نسبیتگرایی غلیظتری فرهنگی و معرفت شناختی را میبینیم و هم توجیه متبارز سیاست هویتی. با توجه به نظرات دریدا شاهد هستیم که چگونه تفاوتها چیزی جز تضاد تلقی نمیگردند، و به همین خاطر کار به رد ارزشهای روشنگری لیبرال که معطوف به غلبه بر تفاوتها است، چون حقوق جهانی بشر، آزادی و قدرتمند ساختن فرد میکشد. ما در اینجا میبینیم که چگونه برای «مردستیزی کنایه وار»، «بی معنا خواندن نژادی پرستی سرچپه»، و ایده هویت به مثابه عامل تعیین کننده ای نوعی فهم پدیده ها، بستر سازی میشود. در این ایدهها ضرورت وضاحت در گفتار و استدلال، ایجاب درک دیدگاه جانب مقابل و پرهیز از ایجاد سوء برداشت انکار میگردد. درک مقصود سخنران مساله کم اهمیت و بلاموضوع است؛ آنچه اهمیت دارد تاثیر سخن است. این سخن، در کنار ایدههای فوکویی، شالودههای اعتقاد موجود به تاثیرات عمیق و مخرب«پرخاشگریهای خفیف»، و سوء استفاده از اصطلاحاتی مربوط به جنسیت، نژاد و سکشوالیته را میسازد.
لیوتار، فوکو و دریدا سه «بنیانگذار اصلی» پست مدرنیسم بوده که اندیشههای شان موضوعات و نقاط مشترک با دیگر «نظریه پردازان» متنفد نسل پسین پستمدرنیستها دارد که اندیشههای این نظریه پردازان اصلی را در رشتههای مختلفی مربوط به علوم اجتماعی و انسانی به کار بستند. در نتیجه حساسیت شدید نسبت به زبان در سطح واژه شکل گرفته و تصور میرود که مساله اصلی نه مقصود نویسنده بلکه نحوه دریافت مخاطب است. فردیت و انسانیت مشترک چیزی جز توهم نیست، و مردم بنا به موقعیت اجتماعی خود که بیشتر مبتنی بر هویت است تا مشارکت فردی شان در جامعه، مبلغان و یا قربانیان گفتمانها اند. اخلاقیات پدیدههای نسبی فرهنگی، و واقعیتهای قایم به ذات اند؛ به شواهد تجربی همان قدر بدبین اند که به ایدههای مسلط فرهنگیای چون علوم، خرد و لیبرالیسم جهانشمول. از نظر آنها، ارزشهای روشنگری خام، کلیت ساز و سرکوبگر اند، و به همین خاطر درهم شکستن شان یک ضرورت اخلاقی است. برعکس، تجارب زیسته، روایتها و اعتقادات گروههای «درحاشیه» که به یکسان «واقعیت دارند»، از اهمیت زیادی برخوردار بوده و باید بر ارزشهای روشنگری ترجیح داده شود تا به این ترتیب ساخت اجتماعی سرکوبگر، غیرعادلانه و کلاً دلبخواهی واقعیت، اخلاق و دانش وارونه گردد.
تمایل به «درهم شکستن» وضعیت مسلط، به چالش کشیدن ارزشها و نهادهای مستقر، و به پیش انداختن به حاشیه رفتگان، به ذات خود اقدامات لیبرال اند. مخالفت با آن از محافظه کاری ناشی میشود. این یک واقعیت تاریخی است، اما در حال حاضر به لحاظ زمانی در یک موقعیت خاصی قرار داریم که وضعیت مسلط خود لیبرال است؛ لیبرال به معنای ارزشهای آزادی، حقوق و فرصتهای برابر برای تمام افراد فارغ از نژاد و جنسیت. وضعیت گیچ کننده همین است که لیبرالها که آرزوی حفظ وضعیت موجود را دارند، خویش را محافظه کار مییابند، و آنانی که علیه وضعیت موجود به هر قیمتی اند، از ضدعقلانیت و لیبرالیسم دفاع میکنند. هرچند که پست مدرنهای اولیه عمدتاً یک گفتمان را با گفتمان دیگر به چالش میطلبیدند، اما اکتویستهای متاثر از ایدههای آنان بیشتر به سوی اقتدارگرایی کشیده شده و در واقع پیرو این ایدهها با همان برآیند قابل انتظار شان اند. آزادی بیان از آن رو زیر تهدید قرار دارد که خود گفتار موجود خطرناکی شده است. یعنی، افرادی که خود را لیبرال به حساب میآورند، پاسخ خشونت بار به [نظم] لیبرال را موجه میدانند. استدلال به نفع یک قضیه با یک بحث عقلانی، جای خود را به اشاره به هویت و غیظ کامل داده است.
با این که شواهد زیادی در مورد پایین بودن میزان نژاد پرستی، زن ستیزی، هوموفوبیا، تراجنس هراسی و بیگانه هراسی بیشتر از هر زمانی در جوامع غربی وجود دارد، اما دانشگاهیان چپ و اکتویستهای غوغاسالار اجتماعی یک بدبینی آخرالزمانیای متاثر از خوانش تفسیرگرای پست مدرن از رفتارها را تبلیغ میکنند که در آن جهتگیری تاییدی(confirmation bias) ستایش میشود. قدرت اقتدارگرای دانشگاهیان و فعالان پستمدرن هرچند برای خود شان مشهود نیست اما برای دیگران آشکار میباشد. همان طوری که اندرو سالیوان در مورد نظریه«میان برشی»( intersectionality) میگوید:
«در این نظریه یک نوع راست کیشی کلاسیک را میبینیم که با آن تمام تجارب انسانی توضیح داده شده است- و از طریق آن باید تمام گفتار پالوده شود… همانند پیورتانیسم در انگلستان قدیم، نظریه میان برشی زبان و ضوابط گفتمان را کنترول میکند.»[۷]
پست مدرنیسم خود تبدیل به فراروایت لیوتاری، نظام قدرت گفتمانی فوکویی، و سلسله مراتب سرکوبگر دریدایی شده است.
مشکل منطقی خود-ارجاعی پستمدرنیستها که به طور پیوسته از سوی فیلسوفان برجسته شده است، تا هنوز هم از سوی پیروان این نحله به طور قانعکنندهای مورد توجه قرار نگرفته است. همان طوری که کریستوفر باتلر خاطر نشان ساخته است، «معقولیت و اعتبار ادعای زوال فراروایتها در اواخر قرن بیستم از جانب لیوتار بسته به جذابیت وضعیت فرهنگی یک اقلیت فکری است.» به بیان دیگر، ادعای لیوتار مستقیماً ناشی از گفتمانهای اطرافاش در حلقه بسته دانشگاهی بورژوای اش میشود که در واقعیت امر، خود گرایش به فراروایتی پیدا کرده است که هرگز به آن باور نداشت. به همین سان، استدلال فوکو در مورد مشروط بودن تاریخی دانش به معنای آن است که نظریه خودش نیز به لحاظ تاریخی مشروط و مقید است، و با تعجب گفت که چرا دریدا به خود زحمت توضیح طولانی خصلت انعطاف ناپذیر متون را داده است که گویا اگر من تمام کتاب هایش را بخوانم همانند او داستانی در مورد یک متن تعریف کنم.
البته، این تنها انتقادی نیست که معمولاً از پسامدرنیسم میشود. فیلسوفان و دانشمندان زیادی به برجسته ترین مشکل معرفت شناختی نسبیت گرایی فرهنگی اشاره شده است. دیوید دیتمر، فیلسوف و نویسنده کتاب به «چالش طلبیدن پسامدرنیسم» میگوید:
«به مثالی که ارزیم کوهاک میآورد، توجه کنید: ’ اگر بخواهم که طی تلاشی هرچند ناموفقانه توپ تنیس را وارد بوتل شراب سازم، نیازی نیست که چندین بار دست به آزمایش بزنم. به جای آن، با استفاده از حکم قیاسی استوارت میل هم به این نتیجه میتوانم برسم که توپ تنیس وارد داخل بوتل نمیرود‘.. با این اصل اکنون میتوانیم[در مورد ادعای پستمدرنها در باب نسبیت گرایی فرهنگی] بپرسیم که ’ اگر بگویم که توپ تنیس داخل بوتل نمیرود، آیا میتوانید نشان دهید که دقیقاً چگونه جنسیت، موقعیت تاریخی و مکانی، طبقه، قومیت و غیره عینیت قضاوت مرا متاثر ساخته میتواند؟»[۸]
البته، او تا اکنون پست مدرنی را نیافته است که متعهدانه دلایل خود را توضیح دهد. او یکی از گفتگوهای گیچکنندهای خود با لوری کلهون، فیلسوف پست مدرن، را چنین نقل میکند: «در یک فرصتی از او پرسیدم که آیا این واقعیت دارد که قد زرافه از مورچه بلندتر است؟ او در پاسخ گفت که این یک واقعیت نیست بلکه یک اعتقاد جا افتاده در فرهنگ ما است.»
الن سوکال و ژان بریکمان، فزیکدانان، در کتاب خود مزخرفات شیک: سوء استفاده روشنفکران پسا مدرن از علوم طبیعی به این مشکل میپردازند:
«چه کسی ’فراروایت‘ تیوری تکامل را، به جز از تعدادی از خلقت گرایان انکار میکند؟ و اما چه کسی دیگر حقیقت اساسی فیزیک را انکار میکند؟ بلی، برخی از پست مدرنیستها.» و «البته در این اعتقاد نکته غریب این است که گویا باور به قوانین علّی و یا نظریه وحدت بزرگ، تابعیت اتوم از قوانین میکانیک کوانتومی و فعالیتهای دانشمندان ذاتاً بورژوا‘، و یا ‘اروپا محور‘ و یا‘نرینه‘ و یا حتا ‘نظامی گرا‘ است.»
پرسش این جاست که پست مدرنیسم تا چه حدی تهدیدی نسبت به علوم طبیعی است؟ بی شک، برخی از تهدیدها وجود دارد. در رشته تظاهرات اخیر علیه سخنرانی چارلز موری در کالج میدلبری، معترضان شعار میدادند که، مثلاً، «دانش همواره برای مشروعیت دادن به نژادپرستی، زنستیزی، طبقهگرایی، ترانسهراسی، تبعیض علیه معلولین، و همجنسگرا هراسی استفاده شده است، بر آن نقاب عقلانیت و واقعیت گذاشته شده، و از سوی حکومت و دولت حمایت گردیده است. در جهان امروز آن چه کمتر وجود دارد ‘واقعیت‘ حقیقی است.»[۹]
زمانی که سازمان دهندگان رویداد ‘راهپیمایی برای علوم طبیعی‘ توییت کردند که «استعمار، نژادپرستی، مهاجرت، حقوق بومیان، نگاه منفی به زن، تبعیض علیه معلولین، هراس از اقلیتهای جنسی، و عدالت اقتصادی جز مسایل علوم طبیعی هستند،»[۱۰] بسیاری از دانشمندان به سرعت سیاسی سازی علوم طبیعی و خارج کردن دانش از خط بیطرفی به سوی ایدیولوژی میانبرشی را انتقاد کردند. در افریقای جنوبی، جنبش دانشجویان مترقی با هشتگهای چون(#ScienceMustFall علوم طبیعی باید سقوط کند) و#DecolonizeScience)استعمار زدایی از علوم طبیعی) اعلام داشتند که تا اکنون به مردم آموزش داده شده است که گویا دانش تنها راه شناخت است. آنها جادوگری را یکی از منابع دیگر شناخت بدیل معرفی کردند.[۱۱]
علیرغم این، دانش به عنوان یک روش شناسی همچنان سرجایش باقی است و خود را با معرفت شناختی نسبیت گرا و «منابع بدیل شناخت» وفق داده نمیتواند. اما در عوض اعتماد عمومی را از دست داده که در اثر آن از کمکهای مالی دولت به پروژههای علوم طبیعی کاسته نیز شده است. در حال حاضر، این تهدید را نمیتوان دستکم گرفت. همچنان، این نوع گرایش-ها در عصر انکار تغییرات اقلیمی، اعتقاد غلط برخی از والدین به رابطه میان واکسیناسیون و آتیسم، گرایش مردم به همسان-درمانhomeopaths) ) و مداوای طبیعیnaturopaths) ) برای معالجه بیماریهای جدی، تا بدین پایه جدی و تهدید آمیز است که اعتقاد مردم به علوم تجربی را تضعیف کرده میتواند.
به هر حال، علوم اجتماعی و انسانی در خطر از دست دادن قدرت تشخیص است. این اتفاق برای برخی از رشتههای علوم اجتماعی افتاده است. مثلاً، مردم شناسی فرهنگی، جامعه شناسی، مطالعات فرهنگی و مطالعات جنسیتی تقریباً نه تنها به نسبیتگرایی اخلاقی بلکه معرفت شناسی نسبیتگرا نیز تسلیم شده اند. بنا به تجربه من، ادبیات انگلیسی نیز راستکیشی پست-مدرن را تدریس میکند. فلسفه، آن طوری که دیده میشود، دچار اختلاف است. رشته تاریخ نیز وضعیت مشابهی دارد.
تاریخنگاران تجربه گرا اغلب از سوی پست مدرنیستها به این خاطر نقد میشوند که گویا میدانند که واقعاً در گذشته چه اتفاقاتی افتاده است. کریستوفر از اتهامات دایان پورکِس نسبت به کیت توماس یاد مینماید که میتواند بازتاب دهندهای همان افسانه ای باشد که گویا هویت تاریخی مردانه ریشه در «ناتوانی و بی صدایی زنان دارد.» چرا؟ چون توماس با استناد به شواهد نشان میدهد که زنان متهم به جادوگری گدایان ناتوانی بیش نبودند. احتمالا، از او توقع داشت که بر خلاف شواهد موجود ادعا میکرد که آنها زنان و، یا چه بهتر، مردان متمولی بودند. به بیان باتلر، «به نظر میآید که ادعاهای مستند توماس در تضاد با أصول نهفته در روایت تاریخی پورکس قرار دارد؛ روایتی که بیشتر در خدمت مفاهیم معاصر توانمندی زنان قرار دارد» (ص- ۳۶).
من نیز با مشکل مشابه در هنگام نوشتن در مورد نژاد و جنسیت در پایان قرن هفدهم میلادی مواجه شدم. در آنجا استدلال من این بود که مخاطبان شکسپیر در فهم راز علاقه دزدمونا به اوتلوی سیاه پوست که سرباز ونیسی مسیحی بود، مشکلی نداشتند، چون تعصب نسبت به رنگ پوست تا أواخر قرن هفدهم که تجارت برده رونق گرفت و تفاوتهای ملی و مذهبی تشدید گردید، شایع نبود. اما یکی از استادان برجسته به من گفت که این ادعا مشکل زا بوده و از من پرسید که آیا نسبت به احساس سیاه پوستان امریکایی در مورد این ادعا اندیشیده ام؟ به این ترتیب، اگر سیاه پوستان امریکایی در مورد این ادعا احساس بدی داشته باشند، معنای آن این است که این ادعا[درمورد ماهیت تعصب نژادی] در قرن هفدهم میلادی درست نیست و یا اشاره به این واقعیت به لحاظ اخلاقی کار نادرستی است. همان طوری که کریستوفر باتلر میگوید، «اندیشه پستمدرن به فرهنگ همچون مجموعهای از روایتهای متضاد ثابتی میبیند که تاثیر آن نه منوط به توسل به داوری[عقلانی] مستقل مرسوم بلکه اجتماعاتی است که این روایتها در آن پخش میشوند.»
من از آینده علوم انسانی بیم دارم. خطر پست مدرنیزم تنها محدود به محافل وحلقات اکادمیک و طرفدار عدالت اجتماعی نیست. نظریات نسبیتگرایانه، حساسیت نسبت به زبان و تمرکز روی هویت به جای انسانیت و فردیت، در جامعه محبوبیت بیشتری یافته است. اکنون بسیار ساده است تا احساس خود در مورد یک پدیده را بدون بررسی دقیق اسناد وشواهد بر زبان آورید. عدم محدویت در «تفسیر» واقعیت بر أساس ارزشهای شخصی بالای گرایش انسان به تایید پیشداوریها و قضاوتهای جانبدارانه موثر است.
اکنون جریانهای دستراستی، همانند جریانهای چپ پستمدرن، به طور گستردهای از سیاستهای هویتی و معرفتشناسی نسبیتگرایانه بهره میگیرند. بدون شک، عناصر دستراستی نظریات مناقشهبرانگیز و حساسیتآفرینی در مورد نژاد، جنسیت و تمایلات جنسی داشته و مایل به دیدگاههای غیرعقلانی و غیر علمی اند اما نباید از یاد برد که پستمدرنیسم به خلق فرهنگی کمک کرده که پذیرای چنین رفتارها و دیدگاههایی است. کنان مالک با اشاره به این تغییرات میگوید که «وقتی من قبلا مطرح کردم که ایده ’واقعیت بدیل‘مبتنی بر ’ مجموعه ای از مفاهیمی است که در چند دهه اخیر از سوی رادیکالها استفاده شده است’، منظورم این نبود که کلیان کانوی و یا استیفن بنن، و یا دونالد ترمپ به میزان کمتر، نوشتههای فوکو و یا بودریار را میخوانند… بلکه مرادم این بود که بخشهایی از اکادمیا و جریانهای چپ به خلق فرهنگی یاری رسانده اند که در آن دیدگاههای نسبیتگرایانه نسبت به دانش و واقعیت امر نادرستی تلقی نشده، و به همین خاطر به جریانهای راستگرا کمک کرده است تا نه تنها به افکار ارتجاعی خود جلوه دیگری بخشیده بلکه به تبلیغ و ترویج آن نیز بپردازند.» [۱۲]
این «مجموعهای از مفاهیم» ما را به عصری ماقبل روشنگری میکشاند که «خرد» در برابر ایمان جایگاه فرودست و معصیت آلودی داشت. جیمز اسمیت، الهیاتدان اصلاحطلب و استاد فلسفه، هنوز هم معتقد به فضایلی در دین مسیحیت بوده و باور دارد که پست مدرنیسم «نسیم روحافزایی است که جان تازه به کالبد خشکیدهای مسیحیت میدمد»(ص ۱۸). او در کتابش، چه کسی از پست مدرنیسم میترسد؟ بردن دریدار، لیوتار و فوکو به کلیسا، مینگارد که «تعامل واقعی با پست مدرنیسم نگاه به گذشته را ترغیب میکند. زیرا، فلسفه پستمدرن نگاهی به منابع باستانی و قرون وسطایی داشته و به شیوه خود[معانی باستانی] فهم، هستی و عملکرد را زنده مینماید»(ص ۲۵). و همچنان، «پست مدرنیسم به کلیسا در امر احیای ایمان مسیحی مدد رسانده میتواند تابعد از این ایمان را نه نظام حقایقی مبتنی بر خرد طبیعی بلکه مجموعهای از روایتهایی در نظر گیرد که نیازمند «چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن» است(ص ۱۲۵).
ما چپها باید نسبت به آنچه از جانب «جناح ما» بیان میشود، بیمناک باشیم. بدون شک، تمام مشکلات کنونی جامعه ما زاییده تفکر پستمدرنیسم نیست، و باور به آن نیز خالی از فایده است. ظهور پوپولیسم و ملیگرایی افراطی در ایالات متحده و اروپا ناشی از موجودیت گروههای دستراستی و ترس از اسلام به خاطر بحران پناهندگان[خاورمیانهای] میباشد. چپ هرچند مسوول خیزش راست افراطی، راست مذهبی و یا ملی گرایی غیر مذهبی نیست، اما مسوول عدم التفات به نگرانیهای معقولی است که به همین خاطر به سختی از سوی أصحاب عقل جدی گرفته نمیشوند. همچنان چپ مسوول چندپارچگی خود، و طرح مطالبات مناقشه برانگیز و تفرقه انگیز نیز است که به همین خاطر راست افراطی در مقایسه با چپ به مراتب یک جریان منسجم و مرتبطی به شمار میآید.
چپ برای کسب مجدد اعتبار باید به لیبرالیسم قدرتمند، مسنجم و معقول اعتقاد پیدا کند. به این منظور، ما باید اعتبار گفتمانی چپ پست مدرن را بستانیم، و با عقاید و جریانهای مخالف-با تمام شاخهها و سلسله مراتب شان- از موضع اصول همه شمول آزادی، برابری و عدالت برخورد کنیم. باید به طور پیوسته از منظر أصول لیبرال تمام تلاشهای فکری که افراد را بر مبنای نژاد، جنسیت و تمایلات جنسی ارزیابی و محدود میسازند، نقد شوند. ما باید به نگرانیهای موجود در مورد مهاجرت، جهانیشدن و سیاستهای اقتدارگرایانهای هویتی که به توانمندشدن گروههای دست راستی یاری رسانده است، توجه داشته و نباید مردم را به خاطر عقاید مذکور «نژادپرست»، «جنسیت زده» و یا «هموفوب» خطاب کرده و یا آنها را متهم به خشونت زبانی بسازیم. این کار هیچ منافاتی با مخالفت ما با شاخههای اقتدارگرای جریان راست که واقعاً نژادپرست، جنسیت زده و هموفوب اند، ندارد و ما این مخالفت را به طور معقولی با چپ پستمدرن نیز انجام داده میتوانیم.
بحران فعلی ما نه عبارت از تضاد چپ و راست بلکه تقابل پیوستگی، عقلگرایی، فروتنی و جهانشمولی لیبرالیسم با ناپیوستگی، خردستیزی، ایقان متعصبانه و اقتدارگرایی گروه-محور است. در صورت پیروزی چپ پستمدرن و یا راستی بی التفات به حقیقت در مناقشه کنونی[فرهنگی]، آینده آزادی، برابری و عدالت تیره خواهد بود. آنانی که به لیبرال دموکراسی و دستاوردهای روشنگری، انقلاب علمی و مدرنیته باور دارند، باید گزینههای بدیل خود را مطرح سازند.
___________________
منابع:
[۱] The Order of Things: An Archaeology of the Human Sciences (۲۰۱۱) Routledge. p183
[۲] ‘About the Beginning of the Hermeneutics of the Self: Two Lectures at Dartmouth.’ Political Theory, 21, 198-227
[۳] Postmodernism: A Very Short Introduction. (2002) Oxford University Press. p49
[۴] The Chomsky – Foucault Debate: On Human Nature (۲۰۰۶) The New Press. P41
[۵] http://hydra.humanities.uci.edu/derrida/sec.html
[۶] Positions. (۱۹۸۱) University of Chicago Press p41
[۷] http://hotair.com/archives/2017/03/10/is-intersectionality-a-religion/
[۸] Challenging Postmodernism: Philosophy and the Politics of Truth (۲۰۰۳) Prometheus Press. p 26.
[۹] In Sullivan http://hotair.com/archives/2017/03/10/is-intersectionality-a-religion/
[۱۰] http://dailycaller.com/2017/01/30/anti-trump-march-for-science-maintains-that-racism-ableism-and-native-rights-are-scientific-issues/#ixzz4bPD4TA1o
[۱۱] http://blogs.spectator.co.uk/2016/10/science-must-fall-time-decolonise-science/
[۱۲] https://kenanmalik.wordpress.com/2017/02/05/not-post-truth-as-too-many-truths/