دیوید ترنر، که عادت داشت کارهایش را با حرکاتی سریع و کوچک انجام دهد، با عجله از ایستگاه اتوبوس به سمت خیابان خودشان به راه افتاد. به مغازهی بقالی نبش خیابان که رسید، مکث کرد؛ چیزی داشت یادش میآمد. کره! و حسی از آسودگی به او دست داد. آن روز صبح، تمام راه تا ایستگاه اتوبوس به خود گفته بود، یادت نرود شب که برگشتی کره بخری، وقتی جلو مغازه بقالی رسیدی، کره را به یاد بیاور. رفت توی مغازه و در صف ایستاد و همزمان، غذاهای کنسرو شده روی طاقچهها را نگاه کرد. سوسیس پورک و گوشت گاو چرخکرده آورده بودند. یک سینی پر از شیرینی رولت توجهاش را جلب کرد و بعد زنی که قبل از او توی صف بود، خریدش را برداشت و از مغازه بیرون رفت. فروشنده رو به او کرد. دیوید پرسید: «کره چنده؟»
فروشنده با لحنی بیتکلف گفت: «هشتاد و نه!»
دیوید اخم کرد: «هشتاد و نه؟»
فروشنده پاسخ داد:«بله،» و به مشتری پشت سر دیوید نگاه کرد.
«لطفا صد گرم کره بدین و شش تا شیرینی رولت!»
توی راه خانه، با خود فکر کرد دیگر نباید از آن مغازه خرید کند. انتظار داشت با او به عنوان یک مشتری دائمی که میشناسند، با نزاکت بیشتری برخورد کنند. وقتی خانه رسید، نامهای از مادرش توی صندوق پست بود. آن را براشت و روی خریدهایش گذاشت و پلهها را گرفت و به طبقهی سوم رفت. چراغهای آپارتمان مارشیا، تنها آپارتمان دیگر در آن طبقه، خاموش بود. دیوید در آپارتمان خود را باز کرد، و چراغها را روشن کرد. امشب هم، مثل هر شب دیگر، وقتی وارد خانهاش احساس گرمی به او دست داد؛ راهرو تنگ با آن میز کوچک کنار دیوار و چهار صندلی ظریف اطرافش، تنگ کوچولوی روی میز که داخلش یک دسته کوچ گل جعفری گذاشته بود و دیوارهای سبز پستهای که خود دیوید رنگ کرده بود. آن طرفتر آشپزخانهی کوچکش بود و کنار آن اتاق بزرگی که اتاق خواب و کار دیوید حساب میشد و سقف آن دردسرساز شده بود؛ گچ یک گوشهی سقف میریخت و هیچ کاری نمیتوانست بکند که حداقل به چشم نخورد. دیوید گاهی به خود می گفت که اگر به جای این آپارتمان در این ساختمان قدیمی ساخته شده از سنگ آهک، در یک ساختمان مدرنتر آپارتمانی کرایه میکرد، حالا مشکل ریزش گچ سقف نداشت، ولی با آن کرایه هیچجا نمیتوانست یک راهرو و یک اتاق بزرگ و یک آشپزخانه داشته باشد. کیفش را روی میز گذاشت و کره را توی یخچال و شیرینیها را توی جعبه نان جا داد. کیسه خرید را تا کرد و توی یکی از کشوهای آشپزخانه گذاشت. بعد کتش را از تن آورد و با دقت از جالباسی توی راهرو آویزان کرد. پس از آن به اتاق بزرگ رفت که به آن اتاق نشیمن هم میگفت. کلمه توی ذهنش برای آن اتاق «دلپذیر» بود. همیشه از رنگهای زرد و قهوهای خوشش میآمد و خودش میز کار و قفسه کتابها و حتی دیوار را رنگ کرده بود. و دنبال آن پردههای سبز توییدی که در ذهن داشت، به خیلی از مغازههای شهر سر زده بود، تا بالاخره آن را یافت. از اتاقش راضی بود: قالی به رنگ قهوهای تیره بود که به پردهها میخورد. بیشتر وسایل خانهاش تقریبا به رنگ زرد بود و روانداز مبل کوچک و نورتاب چراغش به رنگ نارنجی. ردیفی از گلدانها کوچک روی طاق پنجره، چاشنی سبزی را که اتاق لازم داشت، فراهم میکرد. در حال حاضر، دیوید دنبال یک چیز زینتی بود که به میز بخورد، اما دلش میخواست آن چیز یک گلدان سبز نیمه شفاف باشد که توی آن یک دسته گل جعفری دیگر هم بگذارد. اما چنان گلدانهایی گران بودند و با توجه به هزینهای که نقرهجات برایش داشت، نمیتوانست پولی برای آن کنار بگذارد. هر وقت وارد اتاقش میشد احساس میکرد راحتترین اتاقیست که تا حالا در آن زندگی کرده و امشب هم، مثل هرشب، با نگاه کردن به اطرافش و وسایل خانهاش لذت میبرد: مبل، پردهها، قفسه کتاب و آن گلدان سبز نیمهشفافی که میتوانست روی میز تجسم کند. قلمش را برداشت و روی یک کاغذ سفید که از کشو میزش برداشت، با خطی خوش نوشت: «مارشیای عزیز، فراموش نکن که امشب برای شام مهمان من هستی. ساعت شش میبینمت.» پایین یادداشت نام خود را نوشت و کلید آپارتمان مارشیا را روی میز برداشت. مارشیا کلید آپارتمانش را به او داده بود چون اغلب خانهاش نبود و دیوید وقتی لازم بود در را برای کارکنان خشکشویی یا تعمیرکار یخچال و تلفن باز میکرد. مارشیا هیچ وقت از دیوید نخواسته بود که در مقابل او هم کلید آپارتمانش را به او بدهد و دیوید هم هیچ وقت تعارف نکرد؛ اینکه فقط آپارتمانش فقط یک کلید داشت و آن هم توی جیب خودش بود، به او لذت خاصی میداد. برایش خوشایند بود وقتی حس میکرد که فقط او میتواند وارد آن خانهی گرم و راحت شود.
از آپارتمانش بیرون آمد و در را نیمه باز گذاشت. در آپارتمان مارشیا را باز کرد و کلید چراغ را زد. آپارتمان مارشیا هیچ جذبهای برایش نداشت. هرچند دقیقاً مثل آپارتمان خودش بود: راهرو، آشپزخانه، اتاق بزرگ. وضع خانهی مارشیا او را یاد روزهایی میانداخت که تازه آپارتمان خودش نقل مکان کرده بود و آن روزهایی که روزها کار کرد تا آنجا تبدیل شد به یک خانه. آپارتمان مارشیا به هم ریخته و نامرتب بود. توی راهرو، یک پیانو راسته که دوست مارشیا به او داده بود، راه را بند انداخته بود. پیانو توی اتاق کوچک جا نمیشد و اتاق بزرگ هم بیش از حد نامرتب بود که جای مناسبی برای پیانو باشد. تخت مارشیا هم مرتب نبود و اطرافش پر بود از لباسهای ناشسته. پنجرهها تمام روز باز بودند باد برگ و تکههای کاغذ به داخل خانه انداخته بود. دیوید پنجرهها را بست و نگاهی به کاغذپارههای کف اتاق انداخت. اما لحظهای بعد با سرعت به راهر بازگشت، یادداشت را روی پیانو گذاشت و آپارتمان را ترک کرد و در را پشت سرش بست.
وقتی خانه خودش برگشت، سرحال و خوشحال به آشپزی شروع کرد. شب قبل کباب دیگی درست کرده بود و بیشترینهی آن هنوز توی یخچال بود. گوشت را به تکههای نازکی برید و با ریحان روی بشقابی چید. بشقابها نارنجی بود، تقریبا به رنگ روانداز مبل. بعد از آن سالاد کاهو درست و آن را هم با قاچهای خیار توی یکی از بشقابهای نارنجی چید. سپس قهوهساز را روشن کرد، و بریدههای سیبزمینی را توی ماهیتابه پر از روغن ریخت و پنجره را باز کرد که خانه بوی غذا نگیرد. پس از آن، در حالیکه غذایش آماده میشد، با سلیقه تمام میز را چید: اول از همه رومیزی را که مسلم است به رنگ سبز روشن بود، روی میز انداخت و دو دستمال کاغذی سبز روی آن پهن کرد. روی هر کدام یک بشقاب نارنجی و لیوان و نعلبکی همرنگ آن گذاشت. بشقاب شیرینیها رولت را وسط میز، کنار آن نمکدانی و فلفلدانی که به شکل قورباغههای سبزرنگی بودند، و دو لیوان شیشهای نازک که حاشیههای سبز رنگی داشتند، کنار هر کدام از بشقابها گذاشت. و سرانجام، با دقت و احتیاط تمام، کارد و چنگالهای نقرهای را در دو طرف بشقابها چید. دیوید قصد داشت که به تدریج سرویس ششنفره نقرهجاتش را که با دو دست کارد و چنگال آغاز کرده بود، تکمیل کند. حالا یک سرویس چهارنفره داشت، هرچند کامل نبود، چون هنوز چند تا چنگال سالاد و قاشق سوپخوری کم داشت. سرویس نقره طرحی ساده اما قشنگ داشت و برای هرگونه چینش غذا روی میز مناسب بود. هر روز صبح ، صبحانهاش را با یک قاشق نقرهای درخشان برای گریپفروت و یک کارد کوچک نقره برای مالیدن کره روی نان برشته، آغاز میکرد. از کارد نقرهای بزرگتری برای شکست پوست تخممرغهای جوش داده، و از قاشق چایخوری (آن هم نقرهای) برای هم زدن قهوهاش استفاده میکرد. حتی شکر را با قاشق نقرهای توی قهوهاش میریخت که مخصوص همین کار بود. سرویس نقره را توی جعبه مخملی ضدخَش روی تاقچه نگهداری میکرد و دیوید جعبه را با احتیاط پایین آورده بود تا از آن یک سرویس دونفره برای شام بردارد. همان سرویس دونفره هم چیدمانی مجلل روی میز ایجاد کرد –کارد و چنگال و قاشق، چنگال سالاد، چنگال مخصوص کیک، و بخصوص، قاشق کوچک شکر، و قاشق بزرگ برای سرو کردن سیبزمینی و سالاد. بعد از آنکه تا جایی که ممکن بود، روی میز نقرهجات چید، جعبهی مخمل را دوباره سرجایش گذاشت. میز را با دقت وارسی کرد که مطمئن شود، همه چیز از تمیزی برق میزند. بعد به اتاق نشمین رفت و در حالی که منتظر مارشیا بود، نامهی مادرش را خواند.
سیبزمینی قبل از آن مارشیا از راه برسد، آماده شد و دقایقی بعد در ناگهان باز شد و مارشیا با سروصدا وارد شد. دختر زیبایی بود که صدایی بلند داشت و پالتوی بارانی کثیفی به تن داشت. به محض ورود تقریبا داد زد: «دِیوی… فراموش نکردم. ولی طبق معمول دیر رسیدم. شام چی درست کردی؟ از دستم عصبانی که نیستی، هستی؟»
دیوید از جا برخاست و پالتوی مارشیا را از او گرفت. «برات یه یادداشت گذاشتم.»
«ندیدمش. چون خونه نرفتم. چه بوی خوبی!»
«بوی سیبزمینی سرخ کرده است. همه چیز آماده است!»
«وای، چقدر خستهام.» مارشیا روی صندلی نشست و تا جایی که میتوانست پاهایش را دراز کرد. «بیرون خیلی سرده!»
دیوید گفت: «آره، وقتی من داشتم میاومدم، کمکم سرد شده بود!» گوشت و سالاد و کاسهی سیب زمینی سرخکرده را روی میز گذاشت. چند بار بین میز و پیشخوان آشپزخانه رفت و آمد کرد و هر بار باید از روی پاهای مارشیا رد میشد. مارشیا از جا بلند شد کنار میز ایستاد. یکی از قاشق را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد. «خیلی قشنگه!» این را که گفت، انگشت خود را روی طرح دستهی قاشق کشید. «آدم خوشش میاد باهاش غذا بخوره!»
دیوید گفت: «غذا آماده است.» و بعد یکی از صندلیها را عقب کشید که مارشیا روی آن بنشیند. مارشیا مثل همیشه گرسنه بود. تکههای گوشت و سیبزمینی و سالاد را، بدون توجه به قاشق نقرهای مخصوص سرو غذا، توی بشقابش ریخت و شروع کرد به خوردن. «دیوی، همه چیز قشنگه و غذا هم عالیه!»
دیوید گفت: «خوشحالم که خوشت اومده!» حس نقره توی دستش خوشایند بود، اما بیشتر از آن از تماشای چنگال مارشیا مقابل دهانش لذت میبرد. مارشیا با دست اشارهای به دور و بر خانه کرد و با دهان پر گفت: «یعنی همه چیز قشنگه! مبلمان، آپارتمان قشنگت، شام، همه چیز!»
دیوید گفت: «من این جوری دوست دارم!»
مارشیا با حسرت گفت: «آره. میدونم. فکر کنم یکی باید به من هم یاد بده!»
«ولی میتونی آپارتمانت رو یک کم مرتب کنی. حداقل پرده بخر و پنجرهها رو هم وقتی میری بیرون ببند.»
«یادم میره! دیوی، تو واقعاً آشپز فوقالعادهای هستی.» این را گفت، بشقابش را عقب زد و بعد آه کشید.
دیوید کمی سرخ شد. دوباره گفت: «خوشحالم که خوشت اومد!» و بعد خندید: «دیشب پای هم درست کردم.»
«پای؟» مارشیا لحظهای به زل زد و بعد پرسید: «پای سیب؟» دیوید سرش را تکان داد.
«آناناس؟»
دیوید باز هم سرش را تکان داد و چون صبر نداشت که مارشیا حدس بزند، خودش گفت: «گیلاس!»
مارشیا از جایش بلند شد و تقریبا جیغ زد: «خدای من!» و به دنبال دیوید به آشپزخانه رفت و وقتی او پای را با احتیاط از توی جعبه نان درمیآورد، پرسید: «دفعه اولته که درست کردی؟»
دیوید گفت: «راستش بار سوممه. ولی این یکی خیلی بهتر دراومد!» سپس یک قاچ بزرگ از پای برید و توی یکی از بشقابهای نارنجی گذشت و به مارشیا داد و او با خوشحالی بشقاب را به میز برد، تکهای از آن را به دهان گذاشت و چشمهایش را خمار کرد که یعنی خیلی خوب است. دیوید هم تکهای از پای به دهان گذاشت و گفت: «یک کم ترشه! شکرم تموم شد.»
مارشیا گفت: «حرف ندار! من همیشه پای گیلاس رو یک کم ترش دوست دارم. این یکی اونقدرها ترش نیست!»
دیوید میز را جمع کرد و برای خودش و مهمانش قهوه ریخت و وقتی داشت قوری کافی را به دستگاه برمیگرداند، مارشیا گفت: «فکر کنم یکی داره زنگ در خونهی منو میزنه.» در را باز کرد و دم در گوش فرا داد و این بار هر دو شنیدند که کسی از در جلوی ساختمان زنگ آپارتمان او را میزند. مارشیا از خانهی دیوید در جلویی را باز کرد و بعد صدای سنگین گامهایی را شنیدند که توی پلهها بالا میآمد. مارشیا در را کاملا باز گذاشت و برگشت به اتاق و قهوهاش را از روی میز برداشت: «فکر کنم صاحبخونه است. باز کرایهمو ندادم.» وقتی صدای گامها از پاگرد طبقهی پایینی به گوش میرسید، مارشیا از روی صندلی گردنش را دراز کرد که توی راهرو را ببیند و داد زد: «هلو!» و بعد گفت: «عه، آقای هریس!» از جا بلند شد و دم در رفت و دستش را دراز کرد. «بفرمایید!»
آقای هریس گفت: «داشتم رد میشدم گفتم احوالی بپرسم!» مردی درشتاندام بود و از دم در با کنجکاوی به فنجانهای قهوه و ظرفهای خالی روی میز نگاه کرد. «نمیخوام مزاحم غذا خوردنتون بشم!»
مارشیا گفت «این چه حرفیه، بیایید تو، فقط دوستم دیوی اینجاست!» و دست آقای هریس را کشید و آوردش توی اتاق. «دیوی، ایشون آقای هریس همکار من هستند. ایشون آقای ترنر هستند!»
دیوید مودبانه گفت: «حال شما؟» و مرد با دقت نگاهش کرد و گفت: «شما چطورین؟»
مارشیا یک صندلی برای تازهوارد پیش کشید: «بشینید، راحت باشید! دیوی، ممکنه یه فنجان قهوه برای آقای هریس بیاری؟»
آقای هریس فوری گفت: «زحمت نکشین، لطفاً! فقط میخواستم احوال شما رو بپرسم!» و وقتی دیوید داشت یک فنجان و نعلبکی آن را از گنجه درمیآورد و از جعبه مخملی نقرهجات یک قاشق شکر، مارشیا به آقای هریس گفت: «پای خونگی دوست دارین؟»
آقای هریس با لحنی تحسینآمیز گفت: «اصلا فراموش کردم پای خونگی چه شکلیه!»
مارشیا با ذوق گفت: «دیوی، میشه یه تیکه از اون پای رو هم برای آقای هریس بیاری؟»
دیوید، بیآنکه جوابی بدهد، از توی جعبه مخملی یک چنگال و از توی کابینت یک بشقاب نارنجی درآورد و یک برش دیگر از پای گیلاس را توی بشقاب گذاشت. برنامهی خاصی آن شب نداشتند. اگر هوا خیلی سرد نبود، شاید میرفتند سینما و یا حداقل در مورد وضعیت آپارتمان مارشیا با او حرف میزد. آقای هریس حالا روی صندلیاش راحت نشسته بود و وقتی که دیوید پای را روبرویش گذاشت، لحظاتی با تحسین به آن خیره شد و بعد تکه کوچکی را امتحان کرد. «این، واقعاً یک چیز دیگه است!» نگاهی به مارشیا انداخت و دوباره گفت: «واقعاً خیلی خوبه!»
مارشیا با فروتنی پرسید: «خوشتون اومد؟» و بعد به دیوید نگاه کرد و لبخند زد. «تازه، قبل از این فقط دو تا پای دیگه درست کرد!»
دیوید دستش را بلند کرد که اعتراض کند، اما همان لحظه آقای هریس به سمت او برگشت وگفت: «تا حالا تو عمرتون پای به این خوشمزگی خورده بودین؟»
مارشیا با بدجنسی گفت: «فکر کنم دیوی خیلی خوشش نیومد. یک کم تُرشه براش!»
آقای هریس به دیوید نگاه کرد و گفت: «من پای تُرش دوست دارم. اصلا پای گیلاس باید یک کم ترش باشه!»
مارشیا گفت: «خوشحالم که خوشتون اومد!»
آقای هریس آخرین تکه پای را خورد، قهوهاش را سر کشید و بعد به صندلی تکیه داد و بعد رو کرد به مارشیا: «واقعاً خوشحالم که بهت سر زدم.»
میل دیوید به دست به سر کردن آقای هریس، تبدیل شده بود به نیازی شدید که عذر هردویشان را بخواهد. خانه تمیز او و نقرهجات قشنگش قرار نبود در بازی بچگانهای که مارشیا و آقای هریس شروع کرده بودند، ابزار قرار گیرد. با خشونت فنجان خالی قهوه را که مارشیا به سمتش دراز کرده بود، گرفت و توی دستشور گذشت. و بعد برگشت و بدون تعارف فنجان خالی آقای هریس را از روبرویش برداشت. مارشیا گفت: «دیوی، لازم نیست الان ظرف بشوری!» به او طوری لبخند زد که گویی او و دیوید داشتند جلو آقای هریس فیلم بازی میکردند. «عزیزم، خودم همه رو فردا میشورم!»
آقای هریس هم گفت: «راست میگه. بذار توی دستشور باشن. بریم خودمون یه جای راحتتر بشینیم.» و از روی صندلی برخاست. مارشیا هم از جایش بلند شد و آقای هریس را به اتاق نشیمن راهنمایی کرد و هر دو روی مبل کوچک نشستند. مارشیا داد زد: «دیوی، تو هم بیا!»
میز تمیز و قشنگ خانه حالا پر بود از ظرفهای نشسته و خاکستر و تهسیگار. دیوید بشقابها، فنجان و نقرهجاتش را به آشپزخانه برد و همه را توی ظرفشور گذشت و چون حتی نمیتوانست حضور آن و کثافتی که از آنها نشأت میگرفت و توی خانه پخش میشد را تحمل کند، پیشبندش را به سینه بست و با احتیاط ظرفها را شست. هر از گاهی، در حالیکه دیوید ظرف میشست و آنها ار خشک میکرد و سرجایشان میگذاشت، مارشیا از اتاق نشیمن داد میزد: «دیوی، چیکار داری میکنی؟» و یا «دیوی، نمیشه ول کنی بیایی پیش ما بشینی؟» یک بار هم گفت: «دیوی، من نمیخوام تو ظرفا رو بشوری!» اما آقای هریس در پاسخ به مارشیا گفت: «خب، بذار بشوره! حتماً دوست داره!»
دیوید فنجانهای تمیز و نعلبکیها را به جایش گذاشت. فنجانی که آقای هریس به شدت کثیف کرده بود، حالا کاملاً تمیز شده بود و نمیشد آن را از فنجانهای دیگر استفاده نشده، یا فنجان مارشیا که ماتیکش لبههای آن را سرخ کرده بود و یا فنجان خودش تفکیک کرد. سرانجام، نوبت به نقرهجاتش رسید: جعبه مخملی ضدخش را از طاقچه پایین آورد و اول چنگالها را توی خالیگاه مخصوص آنها توی جعبه گذاشت و بعد بقیهی کارد و قاشقهای کوچک و بزرگی که استفاده کرده بودند، هر کدام را با دقت توی خالیگاه خودش چید. وقتی کارش تمام شد، سر جعبه را با احتیاط روی آن اشیاء درخشان بست و آن را روی طاقچه گذاشت. بعد از آنکه حولههای آشپزخانه را شست و چلاند، پیشبندش را درآورد و آهسته به اتاق نشیمن رفت. مارشیا و آقای هریس تنگ هم روی مبل نشسته بودند و داشتند با لذت گپ میزدند و میخندیدند. وقتی دیوید وارد اتاق شد، مارشیا میگفت:«جدی؟ پدر من هم اسم کوچکش جیمز بود.» بعد رو کرد به دیوید: «دیوید، چقدر تو خوبی که همه ظرفا رو خودت شستی!»
دیوید کمی خجالتی گفت: «عیبی نداره.» آقای هریس با ناشکیبایی به او نگاه میکرد.
مارشیا گفت:«باید کمکت میکردم!» لحظاتی هر سه ساکت شدند و بعد مارشیا گفت: «حالا چرا نمیشینی، دیوی.» و دیوید لحن صدایش را شناخت؛ لحن میزبانی بود که نمیدانست دیگر به مهمان خود چه بگوید، لحنی که وقتی مهمان خیلی زود و یا خیلی دیر میرسد، میزبان به خود میگیرد. در واقع همان لحنی بود که دیوید میخواست برای آقای هریس استفاده کند.
«من و جیمز داشتیم میگفتیم…» مارشیا این را گفت،مکث کرد و خندید و رو کرد به آقای هریس: «داشتیم چی می گفتیم؟»
آقای هریس، بیآنکه چشم از دیوید بردارد، گفت: «چیز خاصی نمیگفتیم!»
مارشیا گفت: «خب…» ولی چیز بیشتری نگفت. بعد دوباره به دیوید رو کرد و لبخند زد و گفت: «خب!»
آقای هریس زیرسیگاری را از روی میز قهوه برداشت و گذاشت روی مبل، بین خودش و مارشیا. بعد سیگار برگی از جیبش کشید و به مارشیا گفت: «اجازه که دارم؟» مارشیا سرش را به علامت تایید تکان داد و آقای هریس انتهای سیگار را با دندان کند و در حالیکه سیگار بین دو لبش بالا و پایین میپرید، گفت: «دود سیگار برای گل و گیاه توی خونه مفیده!» مارشیا خندید و او سیگارش را روشن کرد. دیوید از جا برخاست. برای دقیقهای داشت فکر میکرد که چیزی خواهد گفت که با عبارت «آقای هریس، ممنون میشم اگر…» اما آنچه واقعاً از دهانش بیرون شد، آن هم در حالیکه هر دو نگاهش میکردند این بودند: «مارشیا، فکر کنم من دیگه باید کم کم برم!»
آقای هریس نیم خیز شد، دستش را دراز کرد و گفت: «واقعاً از دیدنتون خوشحال شدم.» دیوید با او دست کرد.
دوباره به مارشیا گفت: «فکر کنم باید کمکم برم!»
«آه، کاش میشد بیشتر بمونی!»
دیوید مودبانه گفت: «خیلی کار دارم!» مارشیا لبخندی زد و او را تا دم در همراهی کرد. «کلیدت یادت نره!»
دیوید با تعجب کلیدی آپارتمان مارشیا را که به سمتش دراز کرده بود، گرفت بیرون رفت. مارشیا گفت: «شب بخیر، دیوی جون! خیلی خوش گذشت و خیلی ممنونم به خاطر شام خیلی خوبی که درست کردی!» و بعد در را بست.
دیوید وارد آپارتمان مارشیا شد. پیانوی توی راهرو راه را بند انداخته بود روی کف اتاق پر بود از برگ و کاغذهایی که باد انداخته بود، رختهای نشسته همه جا پراکنده بود و تختخواب نامرتب و کثیف بود. دیوید روی لبهی تخت نشست و اطرافش را نگاه کرد. آپارتمان سرد و کثیف بود. با دلتنگی یاد آپارتمان گرم خودش افتاد و همان لحظهی خندهی بلندی از آن سوی هال بین دو آپارتمان به گوشش رسید. بعد صدایی شبیه کشیده شدن پایهی صندلی روی کف اتاق به گوشش رسید و لحظاتی بعد، صدای موسیقی که از رادیوی خودش پخش میشد. دیوید، خسته و غمگین خم شد و تکه کاغذی را که پیش پایش افتاده بود، برداشت. و بعد از جا برخاست و دانه دانه کاغذها و برگها را جمع کرد.