فلکهی آب را بستم و غش غش خندیدم. دلم خنک شد. هیچ کس باورش نمیشود که فلکه را من بستهام.
نگاهی به آسمان میکنم و با خودم میگویم «وای دیر شد» با عجله از فلکهی آب دور میشوم و مزرعه ذرت را پشت سر میگذارم.
به در طویله که میرسم، ننه فاطمه با اخم ایستاده و تا چشمش به من میافتد، نزدیک میشود «کجا بودی؟ هان؟»
من من کنان میگویم «داشتم درس میخواندم و یادم رفت گوسفندا رو ببرم.»
در طویله را باز میکنم و گوسفندها را بیرون میکنم.
ننه فاطمه سری تکان میدهد.
گوسفندها را به چراگاه میبرم و به تنه تک درخت بلوطی که همان اطراف است و فقط اینترنت در همین نقطه، اتصال دارد، تکیه میدهم.
کم کم سروکلهی حامد و علیرضا و صنم و گلبهار هم پیدا میشوند. آنها هم مثل من کلاس هشتم هستند.
صنم هیجان زده نگاهی به من میاندازد «چطوری شبنم؟ درس خواندی؟»
شانههایم را بالا میاندازم «نه… یعنی یه کم خوندم. تو چطور؟»
صنم میخندد «آره بابا. چه جورم.»
حامد با صدای بلند میگوید «شبنم! حواست به گوسفندات باشه وگرنه الان گرگ میاد و میخوردشون.»
بعد قهقه میزند. با حرص میگویم «حواسم هست. تو دَرسِتو بخون.»
غروب آفتاب نزدیک میشود و کم کم گوسفندان را به طویله برمی گردانم.
داخل خانه که میشوم، آقاجان را میبینم به پشتی تکیه داده و انگار ناراحت است.
سلام میکنم و به اتاق کناری میروم. از خستگی روی زمین اتاق خوابم میبرد.
خواب بدی میبینم. فلکه آب بزرگ شده و دنبالم میکند. آنقدر در خواب دویدم که به نفس افتادم. تشنه بودم و به دنبال آب میگشتم. به مزرعه ذرت که رسیدم، ذرتها چشم و دهان داشتند و همگی میگفتند «چرا آب را قطع کردی! چرا آب را قطع کردی!»
با صدای ننه فاطمه از خواب میپرم «بلند شو روله! وقت شامه.»
آقا جان سر سفرهی شام میپرسد «چه خبرا شبنم! درس خواندی؟ اینترنت قطع و وصل نشد؟»
نگاهی به صورت آقا جان میاندازم. توی چشمانش شک و تردید میبینم. جواب میدهم «ها… خواندم. اینترنت هم خوب بود و قطع نشد.»
صبح که میشود به سمت فلکهی آب میروم. به فلکه که میرسم، همه چیز عادی به نظر میرسد. مزرعه ذرت مثل هرروز است و فلکه آب هم روشن است و کار میکند.
آرام و بی سروصدا کنار فلکه مینشینم. ناگهان دستی از پشت به شانهام میخورد. با ترس برمی گردم. آقا جان با ناراحتی روبرویم ایستاده است.
آقا جان میگوید «باورم نمیشه تو همان دختری باشی که تربیت کردم. برای چی فلکهی آب رو قطع کردی؟ هان؟»
اشک در چشمانم.
آقا جان ادامه میدهد «با خودت نگفتی ذرتها از بین میرن و اونوقت مش سیف الله و خانوادهاش ضرر میکنن!!! مگه نمیدانی زندگی ما کشاورزها به آب بستگی داره! آب نباشه محصولاتمان خشک میشن و روی دستمان میمانند و فروش نمیرن!!!»
با بغض جواب آقا جان را میدهم «میدونم ولی مش سیف الله میخواد من عروسش بشم و با پسرش عروسی کنم. ازشون بدم میاد.»
آقا جان دستانش را دور سرم میگیرد و اجازه میدهد گریه کنم. آقا جان میگوید «مگه من مُردَم که تو رو عروس کنم؟ اون هم به پسر مش سیف الله!»
سرم را بالا میگیرم «ولی خودتان اجازه دادید.»
آقا جان مهربان میشود «من فقط اجازه دادم هر وقت دَرسِت تمام شد خواستگار به خانهمان راه میدهم. به مش سیف الله همین حرف را زدم و او هم قبول کرد.»
لبخندی از رضایت میزنم و بعد انگار چیزی به یاد آورده باشم، میگویم «آقا جان! از کجا فهمیدی من فلکهی آب رو بستم؟ وقتی فلکه رو میبستم کسی اینجا نبود!»
آقا جان لبخندی میزند «چند روزه که حواسم بهت هست که دور و وَرِ فلکهی آب چرخ میزنی. دیروز هم دیدمت و بعد از بستن فلکه، پشت سرت راه افتادم و فلکه رو باز کردم.»
دست آقا جان را میگیرم و به سمت خانه حرکت میکنیم.