نمیدانم چقدر طول کشید تا بالاخره پدر و مادر میلاد راضی شدند تا پیراهن شماره ۱۰ تیم ملی سال ۹۸ را برایش بخرند. محله کافه شربتی کاشان اسمش از کابارههای که پیش از انقلاب آنجا دایر بوده و شایع است که نوشآفرین هم آنجا خوانده گرفته و کماکان همان اسم را حفظ کرده. زمان ما شهرداری آن را صاحب شده بود و بخش آسفالتش زمین فوتبال بچگی ما بود. تا اینکه تاجر واردکننده داروهای تاریخ مصرف گذشته، آن را از شهرداری خرید و زمین فوتبال ما را خراب کرد و وعده بزرگترین مجتمع تجاری که شهر به خود خواهد دید را داد و آخرالعهد بنای عظیم بتنی نیمه کارهای را عورت شهرش کرد.
بعد از بیخانمانی تیم محله بود که مجبور به کشف دنیای خارج از آن شدیم. ساکنین محله عموما دستشان به دهنشان میرسید یا حتی بیشتر، اما این دلیل نمیشد جز به ضرورت به خواستههای فرزندانشان تن بدهند. اگر دوچرخهای طلب میکردی تا سالها میبایست خواستهات در آبنمک میخوابید و بعد تازه آن را در قالب هدیهای بابت شاگرد اولی یا به مناسبت روز تولدت برایت میخریدند و تا مدتها حق سراغ گرفتن از چیز دیگری را نداشتی. تفاوتی نداشت که میلاد به مهمانی میرود یا میآید زمین فوتبال. پیراهن جدیدش را همانجا میپوشید و با همان هم میخوابید. همان پیراهنی که وسط در وسط آن کلمه «ایران» به لاتین چاپ شده، و همچنین گوشه سمت راستش پرچم ایران، بدون آرم اللهِ وسطش، به شکل اریب و خمیده نقش بسته بود.
عاشق علی دایی بود و پولهایی که ما بابت آدامس «زاگُر» میدادیم را جمع میکرد و روزنامههای باطله میخرید و عکسهای علی دایی را از آن میبرید و سرتاسر یک طرف دیوار اتاقش را با آنها پر میکرد. با اینکه کمی ریغونه بود و فک پایینیاش از بقیه صورتش جلو زده بود و رنگ و رویش طیف گندمگونی را گذرانده بود و درجهای از سیاهی به خود میگرفت، اما به خاطر جثه ریزش چشم خیلی از بچههای محل دنبالش بود. من هم از لحاظ جثه شرایط مشابهی با میلاد داشتم. اما نام خانوادگیام مرا بیمه کرده بود. یکی از ملاهای معروف کاشان که از قضا منصبی هم در دستگاه داشت، پسرعموی پدرم بود و حتی از تمامی انواع شوخیهای دستی در امان بودم. میلاد یک تنه همه را دریبل میزد و بعد از اینکه توپ را گل میکرد شادیهای پس از گلش را که بارها از تلویزیون دیده و تمرین کرده بود، اجرا میکرد و این مدل دلبری کردن به ضررش تمام میشد. بعدها که راهمان به محله مجاور باز شد دردسرهای میلاد هم بیشتر شد.
از جمله کشفیاتمان «دکان آقا» بود؛ تنها بقالی که روز جمعه باز بود و ما میشناختیم. روزهای جمعه که توپ لاکیمان سوراخ میشد یا به هر دلیل لنگ توپ میماندیم و عطش میلاد برای فوتبالکردن برطرف نشده بود، ما را راهی دکان آقا میکرد. از من هم میخواست باهاش بروم که تنها نباشد. دوچرخه را دو ترک میکردیم و میرفتیم. یکبار هم شده بود که بچههای محله مجاور خفتمان کرده بودند و دوچرخه را گرفته و بعد از یک ساعت که دورزدنهاشان تمام میشد برمیگشتند و همانجا دوچرخه را به طرفمان پرت میکردند و میرفتند.
یکبار اما میلاد در دکان آقا چشمش به پوستری از علی دایی خورد که تا به حال ندیده بود. عکس مال زمانی بود که علی دایی در آلمان بازی میکرد و هنوز سبیلش را نتراشیده بود. برعکس همیشه لباس تیم ملی به تن نداشت و به جای آن کاپشن چرمی پوشیده بود، مکانش اما به جای زمین چمن یکی از ایستگاههای پمپ بنزین در آلمان بود. نازل را به دست گرفته بود و قبل از اینکه باک بنزین ماشینش را پر کند، برگشته بود و به دوربین لبخند زده بود. نیاز جدیدی برای میلاد تعریف شده بود که برآوردنش به این راحتیها نبود. وقتی قیمتش را از آقا پرسید که دهه شصت زندگیاش را میگذراند، آقا جواب داد که فقط یکی از آن را دارد و قیمتی پراند که میلاد فکر خریدن آن را از سرش بیرون کند.
بعد از آن میلاد هر روز به بهانههای مختلف دکان آقا بود تا دقایقی را محو عکس شود. یک روز جمعه ظهر که پشه هم در خیابانها نبود، دوباره لنگ توپ شده بودیم و مثل همیشه من و میلاد مامور بودیم دوچرخه را دو ترک کنیم تا دنبال توپ لاکی برویم، میلاد از من خواست تا دوچرخهام را به او بدهم تا تنهایی برود و توپ را بخرد و جلدی برگردد. من هم قبول کردم. سریع پا در رکاب گذاشت و بدون اینکه باسنش را روی زین دوچرخه بگذارد، دور شد. وقتی زمان برگشتش بیش از وقتی که پای پیاده میرفتیم و برمیگشتیم طول کشید، تصمیم گرفتیم با یکی از بچههای محل که همیشه چشمش دنبال میلاد بود، برویم پیاش. دوچرخه بدون اینکه روی جک پارک شده باشد، جلو دکان آقا افتاده بود؛ مشابه همان وضعیتی که وقتی خفتمان کردند، جلویمان پرت کرده بودند. داخل بقالی شدیم تا هرچه مستحقش است را بار میلاد کنم که کسی را داخل مغازه ندیدم.
بعد از کمی مکث نالههایی محو از انبار مغازه را شنیدیم که مشتری دیدی بر آن نداشت. خط قرمزِ دَخلِ دکان را رد کردیم تا واضحتر بشنویم. صدا صدای نفسنفس زدنهای آقا بود و نالههای مقطعی میلاد که عاجزانه خواستار توقف ماجرا بود. فورا دست هممحلهای را گرفتم و به زور به بیرون از مغازه کشاندمش و با کلی وعده وعید ازش قول گرفتم که قضیه را جایی بازگو نکند. دقایقی بعد از بازگشت ما میلاد با توپ دو لایه آمد و مثل همیشه مرا یار اول کشید و حریصتر از قبل دریبل کرد و گل زد. روز بعد اما همه چیز تغییر کرده بود. تمامی برخوردها و شوخیها به تقلید انواع صداها و نالهها، و نگاهها به میلاد ختم میشد که راه گریزی را برای میلاد باقی نگذاشته بود و به کوچه علیچپ زدنهایش را بیاثر میکرد. روز بعد دیگر میلاد به کوچه نیامد و هرچه برای سراغ گرفتن از او زنگ خانهشان را میزدم، دست به سرم میکردند. گویا مادرش هم از اینکه تک فرزندش سر به راه شده و عمرش را در کوچه حرام نمیکند، احساس رضایت میکرد و بار آخر با تشر از من خواست تا دست از سر پسرش برداریم.
هفته بعد پسرک دوازده سالهای که پیراهن شماره ۱۰ تیم ملی سال ۹۸ را به تن داشت خودش را از طبقه چهارم ساختمان بتنی نیمهکاره محله کافه شربتی به پایین انداخته بود. اطرافش پوسترِ پاره پارهای پخش شده بود که از یکی از تکههایش میشد لبخند علی دایی را تشخیص داد.