مطب دکتر مثل همیشه شلوغ بود. عدهای نشسته بودند و عدهای سرپا و در کمین جایی برای نشستن. بیبی فاطمه پس از آنکه نیم ساعتی این پا و آن پا کرد بالاخره جایی برای نشستن پیدا کرد؛ نشست و زیر لب ذکری میخواند. یک ساعت دیگر منتظر ماند کمرش گرفت دستش را به صندلی تکیه داد و عصایش را با دست دیگرش گرفت و لنگ لنگان به راه افتاد و کنار میز منشی که رسید ایستاد و صدایش کرد. منشی سرش را خم کرده بود و با ابروهای گرهکرده دفترش را خطخطی میکرد و اسمهایی را که نوشته بود یا خط میزد یا دورشان خط میکشید؛ گوشی تلفن را که زنگ میخورد سریع برداشت. بیبی فاطمه این بار دستش را به میز منشی تکیه داد؛ خم شد و سرش را نزدیکتر برد: «دخترم نوبت من نشده؟»
منشی سرش را بلند کرد و صندلیاش را عقب داد؛ گوشی را کمی از دهنش فاصله داد:
- نه مادر نه، بشین صداتون میکنم.
– دو ساعته اینجا وایسادم کمرم درد میکنه پاهام خواب رفتن؛ یه کاری بکن جوانبخت بشی دخترم.
منشی سری تکان داد، صدایش را بلندتر کرد، نگاه مریضها به طرفش چرخید:
– باید نوبتت بشه مادر من، اینا همه از صبح اینجان.
کسی از اتاق دکتر بیرون آمد منشی به دفتر خط خطی نگاهی کرد و اسم کسی را بلند صدا زد. بیبی سرش را پایین انداخت و از کنار میز دور شد. جایی برای نشستن پیدا نمیکرد؛ مرد جوانی سریع بلند شد و بیبی را جای خودش نشاند. بیبی تشکر کرد دستش را به پشتی صندلی تکیه داد و نشست. با هردو دست عصا را گرفت و سرش را به آن تکیه داد. باز هم فکرش او را پیش تنها دخترش برد. همیشه و در هر شرایطی فکر و ذکرش شده بود دخترش. به دربهدریاش برای پیدا کردن کار تاسف میخورد چند جایی بودند که یا محیطش مناسب دختر پاک و معصوم او نبود یا درآمدش آنقدر کم بود که سر ماه چیزی برایش باقی نمیماند. با خود فکر کرد همان بهتر که به نرگس نگفتم؛ کم مشکل و گرفتاری دارد که الان تو این جهنم معطل من باشه.
اسمش را شنید انگار کسی بخواهد از خوابی سنگین و آشفته بیدارش کند. صدای منشی بود که دوباره او را به داخل سالن شلوغ و خفه برگرداند. نمیدانست که چه مدت دیگری گذشته است بلند شد و در حالیکه دستش را به کمرش گرفته بود خودش را جلو در اتاق دکتر رساند. داخل اتاق شد. اتاق بزرگ و خوشبو بود. دیگر آنجا از آنهمه هیاهو و ناراحتی سالن انتظار، خبری نبود. جز چهارپنج نفری که سرپا کنار دیوار ایستاده بودند تا از این مرحله هم عبور کنند و دکتر را ملاقات کنند. آرامش بود و سکوت. کسی روبهروی دکتر نشسته بود و آرام درش را برای دکتر شرح میداد انگار در آن محیط حل شده باشد. دکتر سرش پایین بود و برایش دارو مینوشت. پشت میز بزرگی نشسته بود که گلدان بزرگ پر از گلی آن را زینت میداد. بیبی نگاهش را از گلدان گرفت و به تابلوی بزرگی که پشت میز به دیوار آویزان بود، داد. به طرف دختری که کنارش نشسته بود برگشت و پرسید:
– دخترم این تابلو آیه قرآنه؟
دختر لبخندی زد و سرش را جلو برد و آهسته جواب داد:
– نه مادر جان، شعره.
– شعر چی؟
دختر دوباره لبخند زد ردیف دندانهای سفیدش معلوم شد:
– میخوای برات بخونم؟ بیبی سری تکان داد.
«عزیزان قدر یکدیگر بدانید، اجل سنگ است و آدم مثل شیشه»
دختر تا خواست چیزی بگوید دستیار دکتر صدایش زد. بیبی بازهم به تابلو خیره شد و به یاد دخترش افتاد و فکر کرد امروز باز کجا دنبال کار رفته است. دختر را دید که برایش لبخند میزند و از اتاق بیرون میرود.
دستیار دکتر به صندلی کنار میز اشاره کرد:
– اینجا بشین مادر جان.
بیبی خودش را از صندلی کنار دیوار جدا کرد و روبهروی دکتر نشست.
– بفرما مادر جان، مشکلت چیه؟
– دکتر جان، درد امانم رو بریده، مثل خنجری تیز هر شب اینجام میشینه.
و به قفسه ی سینهاش اشاره کرد. دکتر بلند شد و کنارش ایستاد:
– مادر هر جا درد داشتی بگو. دست دکتر روی قفسهی سینهاش چرخید تا اینکه به محل درد رسید.
بیبی ابرو در هم کشید و از شدت درد نالهای کرد. دکتر سرجایش نشست دفترچه بیبی را باز کرد و مشغول نوشتن شد:
– این داروها رو مصرف کن تا یک ماه، بعد دوباره برگرد پیشم ببینم اوضاعت چطوره.
پیرزن سرش را نزدیکتر برد: «هزینه داروهاش چقدری میشه پسرم؟»
– دویست تومنی میشه.
بیبی نیم نگاهی به دستیار دکتر انداخت دید که حواسش آنجا نیست
– میشه داروی ارزان برام بنویسی؟ دویست تومن برای من خیلی زیاده.
دستیار زیر چشمی نگاهی به بیبی انداخت. دکتر متعجب نگاهش کرد:
– نمیشه اینا دارون مادر جان، لباس که نیست عوضش کنی. باید اینا رو بخوری تا خوب بشی. حالا با داروخانه روبهرو حرف بزن شاید بهت تخفیف دادن.
– باشه پسرم ممنونم.
از اتاق بیرون آمد خودش را از راهرو شلوغ بیرون کشید و به داروخانه آن طرف خیابان رفت. دفترچه را به فروشنده داد و نشست. اسمش را که صدا زدند جلو رفت. فروشنده داروها را روی میز گذاشت:
– بفرما مادر جان… ۲۱۰ تومان میشه.
– دخترم خیلی زیاده ندارم اینقد.
دختر فروشنده با نگاهی خسته به بیبی چشم دوخت انگار که برای محاکمه صدایش زده باشند
– تخفیف نداره داروهاتون؟
دخترک به خود آمد و نگاهش را از بیبی به داروهای روی میز داد:
– شما همون دویست رو بده مادر جان.
– ممنون عزیزم به دخترم زنگ بزنم دوباره میام برای داروها.
بیبی برگشت و به راه افتاد. میلهی آهنی بزرگی که وسط سالن بود و صندوق خیریهی آهنی محکمی را رویش علم کرده بودند برای چند دقیقهای تکیه گاهش شد. نفس عمیقی کشید. گوشی نوکیای رنگ و رو رفتهای را از جیبش درآورد و دکمهی سمت چپی را دو بار با دست لرزانش سفت فشرد و به گوشش چسباند و منتظر ماند، به راه افتاد و با دست دیگرش در داروخانه را کشید و نگه داشت.
– الو مادر، سلام مادر جان
بیبی تلاش میکرد طبیعی حرف بزند.
– دخترم…
– جانم مادر؟
از در خارج شد و رهایش کرد، دختر صدایش را بالاتر برد:
– بله جانم؟ مادر کار پیدا نکردم نه، یه جای دیگه مونده برم سر بزنم… سروصدا میاد مادر کجایی؟
– ببین نرگس جان! من کنار داروخانه امیریم، بیا اینجا… تو پارک میشینم تا بیای
– اونجا چرا رفتی مادر؟ باشه باشه بمون اومدم.
صدای جیغ کشیدن لاستیک ماشینی و ترمز کردن ماشینهای پشت سر و نالهی پیرزنی که پایش را برای رد شدن از جاده هر بار یواش و یواشتر برمیداشت دل دختر را لرزاند و خالی کرد:
– الو الو… مادر؟ دارم میام… چی شدی؟
با جیغ کشیدن پشت سر هم ماشینها، منشی سرش را از پنجره سالن انتظار بیرون کشید. با دیدن بدن نیمهجان پیرزن اخمی کرد و سرش را برگرداند، به دور و بر میزش نگاهی کرد متاثر شده و عصبانیتر بود:
– اینجا جمع نشید چند بار بگم، بفهمین، بشینین.
دختری در اتاق دکتر شعر روی تابلو را آرام پیش خودش زمزمه میکرد و لذت میبرد:
«عزیزان قدر یکدیگر بدانید، اجل سنگ است و آدم مثل شیشه»
دختر فروشنده هم از جیغ ماشینها و دیدن جمعیت مردم و بدننیمهجان، ناراحت و افسرده بود و خودش را سرزنش میکرد :
– کاش دستش را میگرفتم به آن طرف خیابان میبردم.
نرگس خودش را بالای سر مادرش رسانده بود.
با دیدن صورت رنگپریده و چشمهای بستهی مادر تمامی قلبش به یک باره فرو ریخت.
***
مراسم ختم بیبی فاطمه همه آمده بودند از دوست و فامیل و آشنا. نرگس ماتمزده گوشهای نشسته بود و به رفت و آمد اطرافیانش خیره شده بود. با چشمهی اشکی که خشک شده بود و با زبانی که در دهانش نمیچرخید. سرش را محکم با دستهایش گرفت. درد میکرد و سنگین شده بود بلند شد که به اتاق برود تا کمی سرش را زمین بگذارد. عدهای که جلوتر نشسته بودند پچپچ میکردند. حرفهایی که به گوشش خورد قلبش را به درد آورد حرفهایی که از دیه و زندگی راحت دخترش بعد از این و… زده میشد. سرش سنگینتر شد، زبان ناتوانش در دهانش چرخید و رو به جمعیت فریاد زد:
– چی میگن این مردم از خدا بیخبر؟ مادر بیچاره من، برای مال بیارزش دنیا چی نکشید! من میخواستم همه چی رو درست کنم، ولی بدون مادرم..! خوب شد که با بهای خونش زندگی کنم؟ که تنها دخترش وارث خونش بشه؟
نمیخوام این زندگی کثیف و مادر، نمیخوام.
نرگس بیش از این نتوانست ادامه دهد و روی زمین افتاد. چند نفر زیر دستش را گرفتند. بلندش کردند و به اتاق بردند و نرگس همچنان ناله میکرد.
به خاطر خدا برگرد مادر.