اسمش را شنید انگار کسی بخواهد از خوابی سنگین و آشفته بیدارش کند. صدای منشی بود که دوباره او را به داخل سالن شلوغ و خفه برگرداند. نمیدانست که چه مدت دیگری گذشته است بلند شد و در حالیکه دستش را به کمرش گرفته بود خودش را جلو در اتاق دکتر رساند. داخل اتاق شد. اتاق بزرگ و خوشبو بود. دیگر آنجا از آنهمه هیاهو و ناراحتی سالن انتظار، خبری نبود.