بیرون که میرفت در را قفل نکرده بود ولی کلید را دو دور چرخاند تا در باز شد. زن جلوی آینه جاکفشی ایستاده بود و موهای جوگندمیاش را مرتب میکرد. باریکه آفتابی که به دستش میتابید تصویری از تحرکی مغشوش روی دیوار میانداخت. بدون اینکه چشمش را از آینه بردارد شالش را از دور گردنش باز کرد و کنار پالتویش آویزان کرد. خودش بود. نه تعجب کرد و نه حتی لحظهای شک کرد. میشد گفت منتظرش هم بود. مثل وقتهایی که آدم ته گلویش یک احساس سوزش مبهم و خفیف دارد ولی میداند این شروع یکی از آن سرماخوردگیهای شدید است.
روی نوک پنجه بلند شد و روسری و کاپشنش را آویزان کرد. زن حالا رفته بود توی آشپزخانه. دستش را کمی بلند کرد و فندک را از بالای هواکش برداشت. کتری را جابجا کرد و با صدای بلند گفت: «شرط میبندم هنوزم گاز رو درست نکرده نه؟» بعد رو به او چرخید. یک دستش را به طبقه قفسه تکیه داد. دست دیگرش را به کمرش زد و سر تا پای او را برانداز کرد. پوزخندی زد و برگشت شعله زیر کتری را کم کرد. نشست پشت میز. یک بشکن زد و با صدایی بچگانه گفت: «سزار»
سگ سیاه پیر خرفت که به زور حاضر میشد خودش را تکان بدهد تا زیرش را تمیز کنند انگار که برق گرفته باشدش جست زد و پرید توی بغل زن. زن با خنده گفت: «اُ! سزار بیچاره. تو چقدر پیر شدی پسر!» و چشم گرداند پشت سرش را نگاه کرد. جزو معدود تغییراتی که توی خانه داده بود، جابجا کردن جای ساعت بود. خواست بگوید، «امیر الان نمیاد. منتظر نباش» که صدای چرخش کلید توی قفل آمد. سزار پرید پایین و دوید سمت در و قبل از اینکه او بتواند به خودش بیاید زن رفته بود در را باز کرده بود، یک جیغ بلند گوشخراش کشیده بود و خودش را پرت کرده بود توی بغل امیر.
امیر کفشهایش را درآورد و گذاشت توی طبقه بالای جاکفشی، کنار کفشهای زن. دستی به سر و گوش سزار کشید و یکدفعه گفت: «اِ ! تو هم اینجایی. خوبی؟» و بدون اینکه منتظر جواب بماند دست انداخت دور بازوی زن. سزار مرتب بین پاهایشان میپلکید و بالا و پایین میپرید. زن چیزی در گوش امیر گفت و با هم بلند خندیدند.
چایی را که دم کرد و برایشان برد رفت توی اتاق. میخواست کمی روی تخت دراز بکشد. لامپ روشن نشد. کورمال کورمال رفت چراغخواب روی پاتختی را روشن کرد و حوله امیر را دید که یک طرف تخت افتاده بود و طرف دیگرش یک چمدان زرشکی کهنه خاکی بزرگ بود. از اتاق بیرون آمد. آن دو تا پشت به او روی کاناپه نشسته بودند و حرف میزدند. سزار بدون اینکه از سر و صدای خندههایشان غرغر کند پایین پای زن دراز کشیده بود و دمش را آهسته تکان میداد.
کاپشنش را پوشید. چکمههایش را از طبقه پایین جاکفشی برداشت و روی نوک پنجه از لای در خزید توی راهرو. چکمهها را که میپوشید یادش افتاد کلیدش را از پشت در برنداشته. یک لحظه تعادلش را از دست داد. پایش گرفت به چمدان کوچک زرشکیاش که توی راهرو جا مانده بود و محکم زمین خورد. همانجا توی تاریکی روی پله ها نشست. آنقدر نشست تا برق خانه خاموش شد و صدای خندهها قطع شد و در اتاق محکم بسته شد.