تا قبل از شش سالگی، حتی با این وجود که در اسخیدام، شهری که در فاصلهی بیست سی کیلومتری از دریا بود، زندگی میکردیم به خاطر جنگ هنوز دریا راندیده بودم؛ هرچند که تصاویر و عکس هایی از دریا دیده بودم و پدرم هم در موردش زیاد حرف زده بود اما این ها راضیم نمیکرد و مدام به دریا فکر میکردم. ساعت های طولانی به پهنای امواج، مرغان دریایی و ابرهای بالای دریا فکر میکردم و طوری دقیق تصورشان میکردم که حتی میتوانستم خط افق را هم در ذهنم به خوبی مجسم کنم. یک تصویر کامل از دریا در ذهنم ساخته بودم و مطمئن بودم که آن تصویر واقعی بود.
یک روز که جنگ به پایان رسیده بود و پدرم دوباره میتوانست هرجا که دوست داشت برود، به او گفتم که میشود من را هم سوار دوچرخهاش کند و با خودش ببرد. پرسید: «کجا آن وقت؟» و من گفتم:« دریا.» میخواستم ببینم تصوراتم تا چه حد واقعیت داشتند. پدرم طبق وعدهای که آن روز به من داد، شنبهی دوهفته بعدش دوچرخهاش را از انبار بیرون آورد و صندلی مخصوص بچه را روی ترکش گذاشت.
راه افتادیم. اولش باد میوزید و بعد هم باران گرفت. دوچرخه قبلاً تایر بزرگ و سنگینی داشت که خوشبختانه باعث شده بود فاشیست های کله شق آن را ندزدند. پدرم داشت هفتاد و شش ساله میشد اما هنوز هم دوچرخهاش را میراند. دینام دوچرخه دوباره به کار افتاده بود و حالا دیگر تایرهای معمولی داشت.
از روی خاکریزها دوچرخه زنان به طرف فلاردینگن و ماس اسلائوس رفتیم. به خاطر راه ناهموار و سربالایی خاکریزها، از کت و کول افتاده بودم. پدرم هم با این که به فحش دادن افتاده بود اما همچنان به دوچرخه سواری ادامه میداد. حتماً نمیخواست توی ذوقم بزند یا شاید خودش هم دلش میخواست یکبار دیگر دریا را ببیند.
بدترین سربالایی مال خاکریزی بود که ماس اسلائوس را به هوک فان هلند وصل میکرد. بعد از این سربالایی ناگهان وارد تپههای ساحلی شدیم. پدرم پیشنهاد کرد که چشمانم را ببندم و خودش از دوچرخه پایین پرید. در حالیکه دوچرخه را با دستش نگه داشته بود، با عجله روی ماسهها راه میرفت. در جای مرتفعی، ناگهان از روی صندلی دوچرخه بلندم کرد و دوچرخه با دسته اش، چراغ روشن جلویی و چرخ عقبی که هنوز داشت میچرخید، آن قدر روی ماسه ها غلت خورد تا آرام بگیرد. پدرم با صدای بلند فریاد زد:« دارارارام!» فهمیدم که میتوانم چشمانم را باز کنم.
باد از سمت تپه با سرعت به طرف ما میوزید. چیزی که میدیدم قابل توصیف نبود. در برابرم، دشت سبز مایل به خاکستری رنگی بود که کف های سفیدی در آن پرسه میزدند. یک کشتی کوچک هم داشت همان لحظه اسکله را ترک میکرد. وای که آن کشتی کوچک چقدر سر وصدا راه انداخته بود. هوا تیره و مه آلود بود و مثل این بود که میخواست دوباره باران بگیرد. باد به طرف جنوب شرقی میوزید، مرغان دریایی وحشتانک به نظر میرسیدند و دیدم هم خیلی کم بود. از افق هم که اصلاً چیزی پیدا نبود. پاهایم داخل کفشهای خیسم، داشتند از سرما میلرزیدند. هیچ چیز از این دریا حالیم نمیشد. یک جهنم واقعی به نظر میرسید.
پدرم با خوشحالی داد میزد و بالاپایین میپرید و دستهایش را تکان میداد:«آزادی، باد، مرغان دریایی، دور از آن آلمانی ها، دور از آن ادارهی لعنتی!» مست از شادی من را بلند کرد و روی شانههایش گذاشت درست مثل همان وقتی که کانادایی ها اولین بار به شهرمان حمله کردند. هرکس که روی آن کشتی بود میتوانست با یک دوربین چشمی خوب من را ببیند که روی شانههای پدرم و بالای تپهها بودم. میتوانست ببیند که چطور سر کوچکم را تکان میدادم و مثل یک تکه کاغذ مچاله شده و خیس، نماد مجسمِ بدشانسی بودم. چرا که آن دریایی که من میدیدم هیچ سنخیتی با آن دریایی که دوسال تمام تصورش کرده بودم، نداشت. آن مرغان دریایی که به آرامی پر میزدند کجا بودند؟ آن آسمان آبی، آن بچه ها با قایقهای کوچکشان کجا بودند؟ از فاصلهی کم تر از صد متری ما صدای بوق کشتی بلند شد و من یک مرتبه زدم زیر گریه.
پدرم من را روی زمین گذاشت و با تعجب دستش را لای موهایش برد و زیر لب گفت:«خدا لعنت کند ! چرا داری گریه میکنی؟»
بعد با هم ساندویچ خوردیم، دوباره از تپهها بالا رفتیم و از راهی که آمده بودیم، برگشتیم. وقتی که هوا کاملا تاریک شده بود به خانه رسیدیم. مادرم من را به تختخواب برد و پرسید که دریا چطور بود. جواب ندادم. برای چند روز هیچ حرفی نزدم و تمام عکسها و پوسترهایی را که از دریا داشتم سر به نیست کردم.
وقتی که غم و نارحتیام فروکش کرد، به پدرم گفتم که دلم میخواهد کویر را ببینم. به هرحال جنگ تمام شده بود و ما میتوانستیم هرجا که دوست داشتیم برویم. پدرم گفت که خوشحال میشود این کار را بکند، اما احتمالاً یک بعد ازظهر روز شنبه، برای رفتن به کویر کافی نخواهد بود. و من حرفش را باور نکردم.
خیلی خوب میتوانستم درکش کنم که چرا این حرف را زد، چون که من با دیدن دریا زده بودم زیر گریه. برای همین هم دیگر درخواستم را برای بار دوم تکرار نکردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
مارتن بیسهوفل (متولد ۱۹۳۹) نویسندهی شناختهشدهی هلندیست که اولین اثرش که یک مجموعه داستان بود در سال ۱۹۷۲ منتشر شد. یکی از آثارش با عنوان «سفر از میانهی اتاقم» در سال ۱۹۸۴ برندهی جایزهی ادبی فردیناند بوردویک پریس شد. آقای بیسهوفل در سال ۲۰۰۷ جایزهی ادبی پی.سی هوفت را از آن خود کرد. این داستان را شعله رضازاده از زبان هلندی به فارسی ترجمه کرده است.