ادبیات، فلسفه، سیاست

shoes

آن لعنتی

زهرا شاهسون

در راه، ذهنم لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. نقشه‌ی من یک کپی از چیزهایی بود که خوانده و شنیده بودم، درست مثل همان جمله در کتاب پرده. اصلا فیلم و اخبار حوادث برای چیست؟ درس عبرت؟
دانش‌آموختهٔ زیست‌شناسی از دانشگاه شهید بهشتی در مقطع کارشناسی. همیشه شيفتهٔ داستان و نوشتن بوده و در حال حاضر نویسندگی اصلی‌ترین بخش زندگی اوست. کتاب چاپ شده‌ای هم دارد به نامِ «من از ازل مرده‌ام».

«نوشته بود هر آدمی یه قاتل بالقوه است، اما من دیگه یه قاتل بالقوه نیستم… انجامش دادم، اونو کشتم… اصلا شاید قتلم یه استعداده نه؟ هر کسی نمی‌تونه این کارو بکنه…» هر بار که آن اتفاق را مرور می‌کردم تغییر می‌کرد و من باز هم آن را می‌پذیرفتم و دوباره مرور می‌کردم، به هیچ چیز دیگری نمی‌توانستم فکر کنم. منتظر بودم صدای در یا زنگ تلفن به این بلاتکلیفی پایان دهد تا بتوانم بخوابم. فکر می‌کردم اگر او نباشد، می‌توانم چشم‌هایم را روی هم بگذارم و یک بار هم که شده راحت باشم اما انگار خواسته‌ی زیادی بود. دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و تا می‌توانستم فشار دادم. برای چند ثانیه دردم را کم‌تر می‌کرد. چشمانم را بستم و تازه درد پاهایم را حس کردم. آن کفش‌های لعنتی! آل‌استارهای مشکی که کفی تختشان باعث دردسرم بود و همیشه بعد از پوشیدنشان خودم را لعنت میکردم اما همچنان از در بیرون می‌آمدم و می‌گفتم خب، یک روز دیگر هم می‌توانم لعنت فرستادن را ادامه دهم. اصلا شاید تنها حرف درستی که او به من زده همین باشد که «تو استاد تکرار اشتباهی». مرور آن اتفاق همچنان در ذهنم ادامه داشت…

«می‌دونی، حس می‌کردم زندانی‌ام و از گرما عرق می‌ریختم. باید انتخاب می‌کردم که کدوم یکی رو تحمل کنم، صدای گوش‌خراش در و بعد از اون داد و بیداد و فحشی که می‌شنیدم، یا تلاش برای خوابیدن تو این زندان موقت؟ اینجور وقتا دلم برای خودم می‌سوزه. آخه چرا باید همچین دو راهی مسخره‌ای تو زندگیم باشه؟ اونم نه یکی دو بار، تقریبا یه ساله که حبس شدم»

دوباره یه لبخند مسخره زد و گفت «ولش کن»

و من باز هم در دلم به خودم لعنت فرستادم که چرا برایش تعریف کردم. او هرگز نمی‌فهمد. انگار در زندگی هر روز زمان زیادی را باید به خودم لعنت بفرستم! نیاز داشتم با کسی حرف بزنم و فقط او را داشتم؛ کسی که اصلا مرا نمی‌فهمید.

_ نخند گوش کن. یادته گفتم وقتی داشتم رو نقاشیم کار می‌کردم بهم نگاه کرد، پوزخند زد و گفت «باید کاری رو بکنی که استعدادشو داری» اون موقع هم فقط گفتی «ولش کن» دیروزم بهم گفت «فکر نمی‌کنم کسی بتونه از تو خوشش بیاد واسه همینه که انقدر تنهایی»…

_ اون کلا این مدلیه… ولش… ببخشید منظورم اینه که بیا دیگه بهش فکر نکنیم و نادیده بگیریمش؟ بهتر نیست؟

سرم را تکان دادم. به ظاهر موافق بودم اما درونم همچنان داشت می‌سوخت و نمی‌توانستم آرام شوم. او باعث می‌شد از خودم و زندگی متنفر باشم. مدت‌ها بود بخاطر او به احمق بودنم ایمان آورده بودم اما دیگر نمی‌خواستم به این وضع ادامه دهم، باید کاری می‌کردم، زندگی من بخاطر او، به یک در وابسته شده بود. اصلا چیزی از این مسخره‌تر هم هست؟

باید به او ضربه‌ای می‌زدم که هرگز از ذهنش پاک نشود. تحقیر؟ توهین؟ کتک؟ نه باید نقطه ضعف لعنتی او را پیدا می‌کردم. حتما چیزی بود که با آن می‌توانستم او را بکشم. با خودم حرف می‌زدم و به هیجان افتاده بودم «دلم خنک می‌شه مگه نه؟ آره می‌دونم که حسابی دلم خنک میشه و سبک. باید بفهمم چی اذیتش می‌کنه…. یادم اومد…. فهمیدم… اون… عاشق صورتشه… عاشق ترکیب صورتشه که خیلی هم بهش میرسه. هیچ وقت یادم نمیره روزی رو که یه جوش کوچیک رو پیشونیش زد، چه قشقرقی به پا کرد… آره باید از بین ببرمش. صورتشو. اون عاشق صورتشه… دختره‌ی احمق… احمق‌ترین هم‌اتاقی…»

_ چی داری می‌گی با خودت؟

_ عمر خوشی‌ها کوتاه‌تر از غم‌هاست مگه نه؟

با تعجم نگاهم می‌کرد و نمی‌دانست چه بگوید. قبل از اینکه دهانش را باز کند و اولین نتیجه‌ی تلاش خود را برای جواب دادن به این سوال نشانم دهد، بلند شدم و رفتم. باید سریع‌تر انجامش می‌دادم. قبل از اینکه پشیمان شوم، قبل از اینکه به عواقبش فکر کنم…

در راه، ذهنم لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. نقشه‌ی من یک کپی از چیزهایی بود که خوانده و شنیده بودم، درست مثل همان جمله در کتاب پرده. اصلا فیلم و اخبار حوادث برای چیست؟ درس عبرت؟ اما… برای من الگوبرداری بود. شنیده بودم اسید صورت‌ها را از بین برده، پس چرا یک صورت هم برای او نباشد؟ در همین فکرها بودم که دیدم از پله‌ها بالا می‌رود و زیر لب به باران تند و کفش‌های گلی‌اش ناسزا می‌گوید. حتی متوجه باران هم نشده بودم. کفش‌هایم را نگاه کردم. آنقدر گلی بودند که دیگر مشخص نبود قبلا چه سر و شکلی داشتند، درست مثل صورت او… از درد فریاد می‌زد و بی‌هدف به دور خودش می‌چرخید. نگاهم را از او گرفتم و به سمت پله‌ها رفتم. باید استراحت می‌کردم. من، او را کشته بودم. حالا هر دوی ما مثل هم بودیم. حسابمان صاف شده بود، اما او مرا آرام و تدریجی کشت و من همه چیزش را ناگهانی گرفتم. حالا حرفم را پس می‌گیرم، خیلی از آدم‌ها قاتلند و همه قرار نیست با مرگ بمیرند…

دراز کشیدم و به در خیره شدم. نه دلم خنک شده بود و نه احساس سبکی می‌کردم…

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش