ادبیات، فلسفه، سیاست

برچسپ‌ها: زهرا شاهسون

abs
مثل گروهی مورچه که برای فرار از خیس شدن این طرف و آن طرف فرار می‌کنند، غیبِشان زده بود. هیچ وقت نفهمیدم مشکلشان با باران چیست. تاریکی غلیظ این پیاده‌روی خلوت آنقدر وحشتناک بود که باعث می‌شد قلبم بالا بیاید…
انگار این بوی نفرت‌انگیز، خیال رها کردنم را ندارد. این منم که دارم می‌گندم یا دنیاست؟ بویی آزاردهنده که هر روز شدیدتر می‌شود. اول فکر می‌کردم مشکل از فاضلاب لعنتی است. همان که ته ذهن همه‌ی ما یک روز قرار است…
در راه، ذهنم لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. نقشه‌ی من یک کپی از چیزهایی بود که خوانده و شنیده بودم، درست مثل همان جمله در کتاب پرده. اصلا فیلم و اخبار حوادث برای چیست؟ درس عبرت؟