ادبیات، فلسفه، سیاست

abs

وَهم

زهرا شاهسون

مثل گروهی مورچه که برای فرار از خیس شدن این طرف و آن طرف فرار می‌کنند، غیبِشان زده بود. هیچ وقت نفهمیدم مشکلشان با باران چیست. تاریکی غلیظ این پیاده‌روی خلوت آنقدر وحشتناک بود که باعث می‌شد قلبم بالا بیاید…
دانش‌آموختهٔ زیست‌شناسی از دانشگاه شهید بهشتی در مقطع کارشناسی. همیشه شيفتهٔ داستان و نوشتن بوده و در حال حاضر نویسندگی اصلی‌ترین بخش زندگی اوست. کتاب چاپ شده‌ای هم دارد به نامِ «من از ازل مرده‌ام».

آدم‌های لعنتی. مثل گروهی مورچه که برای فرار از خیس شدن این طرف و آن طرف فرار می‌کنند، غیبِشان زده بود. هیچ وقت نفهمیدم مشکلشان با باران چیست. تاریکی غلیظ این پیاده‌روی خلوت آنقدر وحشتناک بود که باعث می‌شد قلبم بالا بیاید تا خودش را به دهانم برساند. به قدری تند راه رفته بودم که ساق پایم بی‌حس شده بود. نفس نفس می‌زدم و عرق از کمرم جاری بود. دوباره به عقب نگاهی انداختم، آن سایه‌ی سیاه هنوز تعقیبم می‌کرد. دلم می‌خواست همان‌جا بنشینم، صورتم را در دستانم پنهان کنم و بزنم زیرِ گریه؛ اما بجایِ آن، کلاهِ سویشرت مشکی‌ام را روی سرم انداختم _انگار که قرار بود از من محافظت کند_ و در حالی که فحش‌هایم را نثار زمین و آسمان می‌کردم، با سرعت دویدم. غرهایم تمامی نداشتند و در یک چرخه‌ی مشخص تکرار می‌شدند. زیر لب می‌گفتم: «نمی‌دونم این چه غلطی بود که من کردم، کاش همونجا می‌موندم ورِ دل ننه بابام و انقدر دور نمی‌شدم. لعنت به من، لعنت به این لجبازیای احمقانه.»

وقتی که بالاخره رسیدم و وارد خوابگاه شدم، چند دقیقه‌ای پشت در ایستادم. دست‌هایم را به زانو گرفتم و درهمان حالت خمیده نفس نفس زدم تا حالم کمی جا بیاید. بعد از چند دقیقه بهتر شدم. احساس امنیت می‌کردم و می‌توانستم پشیمانیِ دور شدن از خانواده را به عقب ذهنم برانم و ترس را دور بریزم، لااقل تا زمانی که دوباره احساس کنم به دردسر افتاده‌ام.

وارد اتاق شدم و مستقیم به سمت تخت رفتم. دراز کشیده بودم و آن سایه‌ی سیاه را در ذهنم تجسم می‌کردم. چند دقیقه بعد از پشت پنجره به پایین ساختمان نگاهی انداختم اما هیچ کس آن اطراف نبود. دوباره به تخت برگشتم و نمی‌دانم چند ساعت بعد، وسطِ افکاری که به این نتیجه ختم می‌شدند که آن آدم غریبه توهمی بیش نبود، خوابم برد.

وقتی که بالاخره صبح شد و آفتاب قدمش را از پنجره‌ به اتاق گذاشت، احساس بهتری داشتم. نور روز، اضطراب و بی‌خوابی شب را کمرنگ کرد. بعد از نور، اولین چیزی که دیدم، پیام مادرم بود. نگران از اینکه خواب بمانم و به کلاسم نرسم و همین یادم انداخت که همیشه چیزی برای نگرانی هست حتی اگر نور گرم خورشید به اتاقت بتابد.

کلاس‌ها را زورکی تمام کردم و زودتر به سراغ کارم رفتم تا آن را هم زورکی تمام کنم. اما چیزی در مغزم می‌جنبید. چیزی مزاحم و آزاردهنده. دقیق‌تر شدم، گوشم‌هایم را تیز کردم و فهمیدم آن جنبنده و خورنده‌ی مغزم صداست. صدایی شبیه به زمزمه، زیر و پی در پی که داشت کلافه‌ام می‌کرد. انگار یک زن و مرد حراف با یکدیگر حرف می‌زدند و هرگز متوقف نمی‌شدند. دنبال صدا می‌گشتم. پنج، شش بار تلفن را برداشتم و کنار گوشم گرفتم، صدا از آن نبود. از اسپیکر کامپیوتر هم نبود. تمام برنامه‌های گوشی‌ام را بستم ولی از آن هم نبود. یعنی خیالاتی شده بودم؟! این هم مثل همان توهم دیشب بود؟ یعنی آنقدر متوهم شده بودم که نمی‌توانستم بفهمم چه چیزی واقعیت دارد؟ به سمت همکارم برگشتم که در فاصله‌ی چند سانتی متری من در حال کار بود و با چهره‌ای هراسان گفتم:

– «بزن تو گوشم»

– «ها؟»

– «اه میگم بزن تو گوشم. مگه کری؟»

– «چته دیوونه؟»

در دلم گفتم «همکاری با یه احمق دردِ بزرگیه.» و با عصبانیت دستش را گرفتم و محکم به صورتم کوبیدم.

با چشم‌های گرد و متعجبش به من خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت. پرسیدم:

– «تو چیزی نمی‌شنوی؟»

دستش را از دستم بیرون کشید و کمی عقب رفت.

– «خب چه صدایی؟»

– «نمی‌دونم. یه صدایی شبیه دو نفر که آروم با هم حرف می‌زنن. زمزمه‌طور.»

به گوشه‌ی نامعلومی روی میز خیره شد و ابروهایش را در هم برد تا بهتر بتواند بشنود.

– «نه من هیچی نمی‌شنوم.»

تلفنم زنگ خورد. طبق ‌معمول مادرم بود. با عجله بلند شدم، به دستشویی رفتم، در را بستم و تا جایی که می‌شد آرام جواب دادم.

– «بله مامان؟ تورو خدا اینقدر زنگ نزن، این پنجمین باره.»

– «جای سلام کردنته؟ خب نگرانتم. چیزی خوردی؟ حالت خوبه؟»

– «آره. سر کارم. یه ساعت دیگه می‌رم خوابگاه.»

– «به صاحبکارت بگو زودتر تعطیلت کنه. یه ساعت دیگه هوا خیلی تاریکه… اصلا ولش کن دخترم برگرد بیا خونه. اینجوری من همش دلم شور می‌زنه.»

– «مادرِ من نگرانی نداره که. مواظبم. باید برم خداحافظ.»

هر بار که حرف می‌زد، نگرانی‌اش را در وجود من هم می‌ریخت. اگر به این تلفن زدن‌هایش ادامه می‌داد اخراج می‌شدم و بخاطر خرج زندگی در این شهر، دست از پا درازتر برمی‌گشتم. آنوقت این مادر مهربان به آرزویش می‌رسید. احساس تنهایی می‌کردم و دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم اما صدای مادرم در گوشم می‌پیچید که می‌گفت «رابطتتو با آدما در حد سلام و خداحافظی نگهدار وگرنه ازت سواستفاده می‌کنن.» سعی کردم روی کار تمرکز کنم که دوباره صدای گوشی بلند شد. پیامی از مادر با این تیتر «دوباره دختری جوان قربانی یک جنایت شد.»

شب رسید اما شلوغی خیابان، قوت قلبی بود که می‌توانستم به آن تکیه کنم. هرازگاهی برمی‌گشتم و کسی را با کلاه سیاهی که روی صورتش سایه انداخته بود، می‌دیدم. اما گاهی هم هیچ آدم مشکوکی به نظرم نمی‌آمد. کم کم داشتم ایمان می‌آوردم که دیوانه شده‌ام. به خوابگاه که رسیدم، برق را خاموش کردم، مستقیم به سمت پنجره رفتم، گوشه‌ی پرده را کمی کنار زدم و تا جایی که دید داشتم نگاه کردم. اول کسی نبود اما چند دقیقه بعد، سر و کله‌ی مردی بلند قد و چهارشانه با لباس‌های تیره آن طرف خیابان پیدا شد. قلبم در دهانم می‌زد و داشتم فکر می‌کردم چه کنم که برق روشن شد و صدای یکی از هم‌اتاقی‌هایم به گوشم خورد:

– «چی کاری می‌کنی؟»

هیچ کلمه‌ای از دهانم خارج نشد. از شدت اضطراب نمی‌توانستم فکر کنم. چشمانم ناخودآگاه به این طرف و آن طرف می‌چرخید و در تلاش بودم گوشه‌ی ناخنم را بکنم که دوباره به حرف آمد:

– «چیزی شده؟ حالت خوبه؟»

سر تکان دادم، لبخندی زورکی تحویلش دادم و با سرعت از اتاق بیرون رفتم.

آن شب منتظر بودم تا زمانی پیش بیاید که هیج کس جز من در اتاق نماند و وقتی بالاخره این اتفاق افتاد، دوباره از پنجره بیرون را نگاه کردم. سیاهپوش غریبه هنوز آنجا بود، زیر درخت بزرگ خیابانِ روبرو. با ناامیدی و ترسی بی‌سابقه به سمت تختم رفتم و تمام شب اشک ریختم.

روز بعد، اضطراب در تمام وجودم می‌لولید. آنقدر سرگردان بودم که حتی نمی‌توانستم درس بخوانم. چیزی که هر دقیقه به آن فکر می‌کردم برگشتن به خانه و رها کردن درس بود اما از طرف دیگر، نمی‌خواستم به این زودی جا بزنم. ذهنم پر بود از سوال و سرزنش. منی که حتی یک شب را بدون خانواده‌ام صبح نکرده بودم چطور می‌خواستم اینجا دوام بیاورم؟ این‌ها به کنار، این مرد سیاه‌پوشِ لعنتی که بود که بی‌خیال من نمی‌شد؟

بعد از این افکار مغزفرسا، ایده‌ای به سرم زد. من نیاز داشتم تا به چیزی تکیه کنم، چیزی که بدانم از من محافظت خواهد کرد. خیلی زود تصمیمم را گرفتم و به خوابگاه رفتم تا قبل از رسیدن بچه‌ها آن را عملی کنم.

یکی از چاقوهای کوچک مسافرتی را که دسته‌اش جدا می‌شد برداشتم اما به قدر کافی تیز به نظر نمی‌آمد. آن را کنار گذاشتم و چاقویی را انتخاب کردم که بارها دستم را بریده بود. هیجان و ترسِ درونم داشت تبدیل به شجاعت می‌شد. در ذهنم خودم را قهرمانی تصور می‌کردم که می‌تواند به تنهایی از پس این مشکل بربیاید و لازم نیست مثل همیشه از دیگران کمک بگیرد. چند لایه مقوا را با چسب به هم چسباندم و چیزی شبیه به محافظ برای تیغه‌ی چاقو ساختم تا کیفم را خراش ندهد و آن را در زیپ عقب کوله‌پشتی‌ گذاشتم. طوری به نتیحه نگاه می‌کردم که انگار شاهکاری خلق کرده‌ام. درست قبل از اینکه اولین نفر در را باز کند کارم تمام شده بود.

هنوز نیم ساعتی تا شروع ساعت کاری وقت داشتم اما ترجیح دادم زودتر بیرون بروم تا از حرف زدن با بقیه در امان باشم. حماقت روز اول ورودم به خوابگاه، که زیاد هم از آن نگذشته بود، مثل پتک بر سرم کوبیده می‌شد؛ وقتی که سعی کرده بودم تظاهر کنم، تظاهر به آدمی که با دیگران گرم می‌گیرد و حرفی برای گفتن دارد، تا بتوانم بین‌شان جایی برای خودم دست و پا کنم. اما چنان باعث خجالت شده بودم که رویم نمی‌شد در چشم‌های هم‌اتاقی‌هایم حتی نگاهی کوتاه بیندازم. من در برابر آنها مثل بچه‌ی احمق و بی‌تجربه‌ای بودم که با کنجکاوی به دنبال تقلید است بَلکَم هیجانی به زندگی‌اش اضافه کند.

با عجله بیرون رفتم. با ورود به خیابان که برایم مصادف با افتادن در دل خطر و همزمان رهایی از جوِ سنگین آن اتاق بود، نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفسی که وجود آن چاقو به من می‌داد، شروع به قدم زدن کردم. کار ملال آورم را درست مثل همیشه انجام دادم و با خستگیِ بی‌اهمیت بودنش شروع به جمع کردن وسایلم کردم اما ترس دوباره به جانم افتاد. بدون فکر رو به همکارم کردم و گفتم:

– «می‌تونی با من برگردی؟»

– «تو مگه خوابگاه نمی‌ری؟ مسیرمون با هم فرق می‌کنه که.»

– «آره راست می‌گی. حواسم نبود.»

– «چیزی شده؟»

– «نه… فقط… هیچی ولش کن.»

یک لحظه به سرم زد که برایش تعریف کنم اما بعد پشیمان شدم. از دست او چه کاری برمی‌آمد؟ نهایتش می‌خواست بگوید «نگران نباش، چیزی نیست» یا «به پلیس بگو». بروم به پلیس چه بگویم؟

از ساختمان بیرون آمدم و با باران تندی مواجه شدم که بی‌وقفه می‌بارید. کلاهم را روی سرم انداختم و با سرعت به راه افتادم. چندین بار به عقب برگشتم. به نیمه‌ی راه رسیده بودم اما خبری از غریبه‌ی سیاهپوش نبود. نفس راحتی کشیدم و به راهم ادامه دادم. مدتی همانطور با خیالی نسبتا آسوده جلو رفتم اما صدایی باعث شد بایستم. برگشتم. کسی از دور به سمتم می‌دوید. باران آنقدر شدید بود که نمی‌گذاشت درست ببینم. صورتم خیس شده بود و داشت از سرما یخ می‌زد. دوباره به راهم ادامه دادم و قدم‌هایم را تند کردم اما صدای دویدن نزدیک‌تر شد. قلبم دیگر در دهانم آمده بود و مغزم از ترس کار نمی‌کرد. نمی‌دانستم چه کنم. چشمم به کوچه‌ی سمت چپ افتاد و واردش شدم. دستانم می‌لرزیدند و حس می‌کردم خون به مغزم نمی‌رسد. به دیوار چسبیده بودم و مثل یک آدم دست و پا چلفتی به دنبال چاقو می‌گشتم که صدای زنگ تلفنم در کوچه پیچید. توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم. حتی نمی‌توانستم زیپ را به راحتی باز کنم. صدای نفس‌هایم را می‌شنیدم و ترس رهایم نمی‌کرد. تنها چیزی که به آن فکر می‌کردم چاقویی بود که برایم حکم یک ناجی را داشت.

بالاخره از کیف دَرَش آوردم اما از دستم روی زمین افتاد. زیر لب به خودم گفتم ابله. کیف را به گوشه‌ای انداختم و خم شدم. محافظ مقوایی، کنار چاقو در آب افتاده و قسمت‌هایی که چسب نخورده بود، در خیسی و تاریکی ناپدید می‌شد. چاقو را با هر دو دستم برداشتم. در حالی که زانوهایم را صاف می‌کردم، هیبت بزرگی را دیدم که در فاصله چند سانتیمتری‌ام ایستاده بود. بی‌اختیار چشمانم را بستم، جیغ کشیدم و چاقو را در هیکل بزرگش که آن موقع مثل دیوی خشمگین به نظر می‌رسید، فرو بردم. نمی‌دانستم چه می‌کنم فقط عین دیوانه‌ها ‌جیغ می‌زدم و چاقو را جلو و عقب می‌بردم.

دست غریبه را حس کردم که دستم را گرفته بود و سعی می‌کرد چاقو را از چنگم دربیاورد. خیلی زود هم موفق شد. ترس من به اوج خودش رسیده بود و حس می‌کردم قلبم به زودی خواهد ایستاد. صدای افتادن چاقو و ناله‌های او به گوشم خورد. بالاخره به خودم جرئت دادم و توانستم چشم‌هایم را باز کنم. آن هیبت درشت و دیومانند روی زمین نشسته بود و از درد به خودش می‌پیچید. صدای پای چند نفری هم می‌آمد. انگار جیغ من آن‌ها را از لانه‌هایشان بیرون کشیده بود. می‌خواستم فرار کنم اما دست خونی مرد، مرا محکم گرفته بود و به فریادهایم اعتنایی نمی‌کرد. سرش را بالا آورد. نور کم چراغ، صورت خیسش را روشن کرد. شبیه برادرم بود. چشمانم را تنگ کردم و خیره شدم. فقط شبیه نبود، او خودش بود، برادرم.

زبانم قفل شده بود و پاهایم توان حرکت نداشتند. اینجا چه می‌کرد؟ چرا بی‌خبر آمده بود؟ در مرور اتفاقاتی که باور نمی‌کردم واقعی باشند، غرق شده بودم اما با صدای آمبولانس، بالاخره از فکر و خیال بیرون آمدم و خودم را وسط جمعیتی پیدا کردم که نفهمیدم از کجا پیدایشان شد. زنی کنارم، شانه‌هایم را چسبیده بود و با نگرانی نگاهم می‌کرد. از خودم می‌پرسیدم که این‌ها توهم است یا واقعیت که صدای زنگ تلفنم بلند شد. مادرم بود. نمی‌خواستم جواب بدهم اما یادم افتاد او کسی بود که اگر جواب نمی‌دادم همین حالا خودش را به اینجا می‌رساند. دکمه‌ی سبز را زدم و فقط گوش دادم.

– «دخترم خوبی؟ برادرت پیشته؟ هرچی زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده، نگران شدم.»

«برادر»، این کلمه را که شنیدم بی‌اختیار زدم زیر گریه. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایم را نشنود.

– «چرا چیزی نمی‌گی؟ از دستم عصبانی شدی؟ داداشت واست تعریف کرد آره؟ گفت امشب باهات حرف می‌زنه و برمی‌گرده. دخترم من فقط بهش گفتم یه چند روزی از دور مراقبت باشه که مطمئن بشیم حالت خوبه و سلامتی. نگفتم چون می‌دونستم قهر می‌کنی. مثل همین حالا که جوابمو نمی‌دی. یه چیزی بگو عزیزم.»

دهانم را سفت گرفته بودم و هیچ چیز نمی‌توانستم بگویم. چند ثانیه‌ای ساکت بود اما بعد صدایش نگران‌تر شد.

– « چراصدای آمبولانس میاد؟ حرف بزن دیگه جون به لبم کردی.»

گریه‌ام شدت گرفته بود. چند لحظه‌ی دیگر سکوت کردم. تمام زورم را زدم که صدایم عادی باشد و بالاخره گفتم:

– «ما خوبیم.»

تلفن را قطع کردم و سوار آمبولانس شدم.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش