انگار این بوی نفرتانگیز، خیال رها کردنم را ندارد. این منم که دارم میگندم یا دنیاست؟ بویی آزاردهنده که هر روز شدیدتر میشود. اول فکر میکردم مشکل از فاضلاب لعنتی است. همان که ته ذهن همهی ما یک روز قرار است با یک زلزلهی بزرگ و آخرالزمانی بیرون بزند و دخلمان را بیاورد؛ همانی که باعث میشود وقتی با ولع ساندویچی را در دهانت میچپانی و همزمان به سمت اداره، تقریبا میدوی، موشهای بزرگی را ببینی که با اقتدار از کنار خیابان رد میشوند تا خودی نشان دهند و حالت را از هر غذایی بهم بزنند. حالا هر چه که بود، بیش از حد داشت امانم را میبرید. میترسیدم منشا این بو از خودم باشد، شاید واقعا داشتم در لجن زندگی زمینی دست و پا میزدم و با آن یکی میشدم. به هر حال ترجیح میدهم کل جهان بوی گندش دربیاید تا فقط من.
باید به یک جلسه کاری میرفتم. با یک آدم نه چندان دلچسب، با حرفهایی نه چندان کارآمد. آنقدر در فکر و خیال و آن بوی تمام نشدنی غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدم. وارد اتاق شدم، اولین باری نبود که به او دست میدادم اما مثل همیشه با خودم گفتم چه دستهای یغوری. بین حرفهایمان تلفنش زنگ خورد. کمی به آن کسی که پشت خط بود گوش کرد و بعد با یک لبخند گفت «خب پس خوبه. شانس آوردیم نمرد. اگه میمرد سخت میشد. حالا دیگه فقط مونده کاغذ بازیای قانونی و تعمیر ماشین که خودت حلش کن».
«شانس آوردیم نمرد»، بعد از شنیدن این جملهی رقت انگیز، بو به طرز عجیبی شدت گرفت. دست راستم، همان که در دست زمخت این مرد قرار گرفته بود بوی گند غیرقابل تحملی میداد. احساس خفگی میکردم. با نگاه خشمآلود، در حالی که نفسهایم به شماره افتاده بود گفتم من رو ببخشید و به سمت دستشویی رفتم. دستانم را جوری میشستم که یک لایه از رویش کنده شود، آنوقت شاید از شر بوی گندش خلاص میشدم. چطور خودش نمیفهمید؟ این بوی لعنتی را چطور حس نمیکرد؟ نفرت، خشم و غم، کنترلم را به دست گرفته بودند و از خودم میپرسیدم ما آدمها چه هستیم؟ تودهای بافت و پوست و استخوان که تودههای بافت دیگر را بیرحمانه از بین میبریم تا بر هیچ حکومت کنیم؟
هر طور که بود جلسه را تمام کردم و به اداره رفتم. حالم کمی جا آمده بود و میدانم چرا؛ چون گذر زمان آن اتفاق را برایم کمرنگ میکرد. داشتم کمی نفس میکشیدم که همکارم را دیدم. تایپ میکرد، پرینت میگرفت، چند لحظه به آن خیره میشد، کاغذ را پاره میکرد و باز تکرار تمام مراحل. جلو رفتم و به صفحهی کامپیوترش نگاهی انداختم. نامهای اداری که واقعا احمقانه نوشته شده بود.
– انقدر کاغذ دور نریز داری اشتباه انجامش میدی. بیا بهت میگم که چجوری بنویسی من همیشه …
پوزخندی زد و وسط حرفم که نمیشود گفت، همان آخرهای حرفم پرید و گفت:
– باشه تو همه چیز و میدونی واسه همینه که یه کارمند سادهای
و رفت. احتمالا میخواست از یک غریبه بشنود. دقیقاً همان چیزی را که من میخواستم بگویم، نیاز داشت از یک غریبه بشنود تا باور کند. آخ که چقدر این آدمها احمقند. حس میکنند همیشه چیزهای خوب و درست، خیلی دورند. جایی در یک شهر دیگر، کشوری دورتر یا حتی دنیایی دیگر. آنقدر دور که باور نمیکنند همین آدم معمولی کنارشان آن را به زبان بیاورد یا بداند.
هنوز ظهر هم نشده بود اما من خسته بودم. کلافه و سرگردان و البته همچنان متحمل بو. باقی روزم اینطور گذشت که دیدم مردی روی زمین تف کرد، زنی فقط برای اینکه پسربچهی احتمالاً چهار یا پنج سالهاش میخواست کمی بیشتر وسایل پشت ویترین را نگاه کند، دستش را محکم کشید و گفت «خستم کردی احمق»، پسر نوجوانی که به خیال خودش خیلی خفن بود سنگی را به سمت سگی پرتاب کرد، مردی سر مرد دیگری که کنار خیابان تراکت پخش میکرد داد میزد که بیخاصیت است و پولش را نخواهد داد، پایم در چالهای که آسفالت کندهشدهی کنار خیابان درست کرده بود گیر کرد و روی زمین افتادم و در نهایت، مجبور شدم به حرفهای دختری که کنارم در تاکسی نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد گوش بدهم. میخواست مهاجرت کند. معتقد بود آنجا برایش خوشبختی، کار و قدرشناسی به وفور روی زمین ریخته و اصلا خاکش برای او ساخته شده. در این مورد نظری ندارم اما اگر آن ور آب، شنیدن حرفهای کسی را در تاکسی دوست داشته باشند، احتمالش هست که خوشبختش کنند.
بالاخره به خانه رسیدم. روبروی آینه ایستادم و به چهرهی نفرتانگیزم خیره شدم. مایعی غلیظ و لزج تمام صورت و بدنم را پر کرده بود و برق میزد. همان منبع بوی بد. اصلا میدانی، تقصیر خودم بود. اشتباه بزرگ من این بود که سعی کردم خودم را لابلای این آدمها بچپانم. گندابهی آنها مرا به لجن کشیده بود و خودشان حس نمیکردند. اما… اما بعد با خودم گفتم شاید من هم مثل آنها هستم و بوی خودم را حس نمیکنم. گیج شده بودم و هیچ چیز نمیدانستم. شاید باید برمیگشتم به همان انزوای خودم. منزوی شدن چیزی را حل نمیکرد اما شاید این آدمها آینهای بودند از خود واقعی من، کسی که نمیخواستم با او روبرو شوم. در هر صورت ندیدن، نفهمیدن و ندانستن همیشه راحتتر است. حتی فکر دیدن آدمهای بیشتر دیوانهام میکرد اما شاید کمی تحمل لازم بود تا من هم مثل آنها چیزی حس نکنم، تا شبیه آنها شوم و آنقدر سخت نگیرم. میگویند وقتی به چیزی عادت کنی آن را نمیبینی پس شاید لازم بود که فقط عادت کنم و کمی راه بیایم با این گنداب.