مرد از خواب که بیدار شد هنوز خسته بود، خمیازهای کشید و دستان گره کردهاش را به سینه کوبید، به دیوارهای اتاقش نگاه کرد، پیش چشمش دیوارهها به هم نزدیکتر شده بودند، انگار هر روز اتاقش آب میرفت، هوای اتاق سنگین بود، سکهی نور هم مثل سکههای سر به فلک کشیدهی طلا که دیگر دیدنشان نصیب هر کسی نمیشد از پنجرهی هلالی رنگارنگ دیوار شرقیِ روبرویش جلوی پایش افتاده بود.
با اکراه از روی تخت بلند شد، تشک صدایی کرد و بالا آمد، تشک هم خسته بود، از وقتی کرونا آمده بود مرد از خانه بیرون نرفته بود و تقریباً تمام ساعات شبانهروز را در خانه و روی تخت گذرانده بود، دلش هوای آزاد، نور خورشید، صدای بوق ماشینها و بوی زمستان و زمین نم خورده میخواست، با خود گفت: «امرو میروُم بیرون، بذار هرچه میخواهد بشه، بِسِن دیگه، از کجا معلوم که این ویروس شایعه و توطئهی انگلیسیها یا جزء تحریمهای آمریکااییا نباشه، باید گفت مرگ بر آمریکا و انگلیس» خندهاش گرفت یک مدت بود این جمله را نگفته بود، توطئهی انگلیسیها، مرگ بر آمریکا، عجب جملهای بود بدرد همه کس در همه جا میخورد، اصلاً مهم نبود که چقدر سواد، پول، موقعیت اجتماعی و حتی سن داری هر وقت گرفتار میشدی یا چیزی باب طبعت نبود میتوانستی بگویی و خودت را آرام کنی.
اولین بار این جمله را در دو سالگی از تلویزیون شنیده بود، توطئهی انگلیسیها، مرگ بر آمریکا، همانجا بلند شده بود و با مشتهایی گره کرده فریاد زده بود مرگ، مرگ بر، اما الان مرگ بر کجا و که باید میگفت؟، دشمنان خود ساخته یکی دوتا نبودند، اسرائیل، فرانسه، عربستان، امارات، بحرین که نمیدانست کشور است یا اسم یک آدمی مثل ترامپ، این روزها منگ بود انگار ناقوس کلیسای ظهور توی خیابان ششم بهمن توی سرش خورده باشد، یادش آمد آن ناقوس را بجرم ترویج مسیحیت دزدیده بودند، دستش مشت شد و مشتش به هوا رفت، دهانش که خشک شده بود بی اختیار باز شد، فریاد زد: «مرگ بر حاج علی چون نهنهاش را صیغه کرده بود، مرگ بر رقیه چون هر روز یک دروغ پشت سرش میساخت و نفرت پخش میکرد، مرگ بر مصطفی سوپری سر کوچه که هر ساعت اجناسش را گران میکرد، مرگ!» دلش خنک شد اما بنظر مرد هر روز مستحقان مرگ بیشتر میشدند.
اینقدر مرگ بر این و آن گفته بود که وقتی رضا دوستش مُرد بعد از نماز میت بلند گفت مرگ بر مرگ! رضا بهترین دوستش بود، کارگر شرکت نفت، تنگی نفس داشت، یک شب توی هوای سرد آبان که از سر شیفت برمیگشت خانه در راه سر فلکهی امام بین معترضان و پلیس گیر افتاده بود و از بوی گاز اشکآور نفسش گرفته بود و مرده بود، مرگ بر او هم شد.
مرد در همین افکار بود و لباسش را میپوشید، صبحانه را نصف و نیمه خورد، از خانه بیرون زد و انداخت توی خیابان سنگی، بهمنِ بوشهر سرد بود، انگار سوزن در استخوانش فرو میکردند، بعد از یک ماه که در خانه مانده بود آن بندر کوچک و ملالآور چقدر بزرگ و نشاطبخش شده بود اما هیچکس در خیابان نبود فکر کرد جمعه است،اما بانک باز بود، رفت توی بانک، همهجای بانک را پلاستیک کشیده بودند، مشتری نبود، به کارمندها نگاه کرد، همه ماسک و دستکش داشتند، سر گرداند خودش را توی شیشهی در ورودی دید، نَه ماسک داشت و نَه دستکش، احساس حماقت کرد، خواست بگه مرگ بر همهی بانکدارها اما چرا باید میگفت، این اولین مرتبه بود که قبل از گفتن مرگ بر فکر میکرد.
رفت سمت رئیس شعبه و با لحن طلبکارانهای گفت:« ماسک و دستکش بده» ریس هیچ نگفت، تنها دست برد توی کشوی میز بزرگ و قهوهای رنگش چند ماسک و یک دستکش بیرون آورد و داد دستش، تشکر کرد، از بانک بیرون آمد با خودش گفت اگر مرگ بر گفته بودم حتماً بیرونم میکردند، ماسک را به صورتش زد و تا زیر چشمانش بالا آوردش، صورتش گرم شد.
به کرکرههای پایین مغازهها نگاه میکرد، تمام راستهی طلا فروشا و بزازا و مبایلیا تعطیل بود، قیمتها باز رو به بالا بودند، شاید آن بالا خبری بود که قیمتها همیشه به آن سمت میرفتند، دلش میخواست بگوید مرگ بر حباب قیمت، اصلاً مرگ بر حبابسازان، اما انگار چیزی یادش آمده باشد لبانش را بهم دوخت و به سمت میدان ششم بهمن گام برداشت.
از دور پیرمرد پینهدوز را دید که پای بساطش نشسته بود، انگار در بیابان باشد، به چشمانش اعتماد نکرد، پاکشید و تندتر گام برداشت، ته دلش یه ندایی میگفت: تندتر برو تا نرفته، نکنه خیال باشه، از خلوتی و سکوت بازار وهمش گرفته بود، به پیرمرد رسید، پینهدوز بود با همان گوژِ پشتش، موهای سفید و مجعدش، تکپوش تک رنگ، رنگ رفته اما تمیزش، بوی واکسش، که فضا را میشکافت و نُک شمشیر به بینی مرد میخورد، داشت کفش چرمی سیاه رنگ اوراقی را وصله میزد، با دستان بزرگ و زمختش درفش را در کفش فرو میبرد و هربار که اینکار را میکرد صدایی از خودش و نالهای از کفش بیرون میآمد، به کفشهای خودش نگاهی انداخت، بیش از نیمی از کفشان جدا شده بود.
رفت جلو و سلام کرد، پینهدوز با صدای آهستهی، نامفهوم اما گرم همیشگیش گفت:«سلام، بخیری؟ کفش پاره کردی؟ بشین» همهی این جملات را یک نفس گفت، و ادامه داد: «کفشی که تا دو هفته پیش ۲۰۰ تومان بوده الان شده ده لَک تومان، یک میلیون تومان» آه سردی کشید، چشمهای ریزش زیر ابروهای بلند و جوگندمیش، پشت عینک بزرگش صندلیه مدیریتی مندرس و پارهای که جلویش بود را نشان مرد دادند و مرد نشست، صندلی تقی کرد، مرد گفت: «حوصلهام توی خونه سَر رفته بود، گفتم بیام بیرون هوایی بخورم، اما انگار هیچکس بیرون نیست، فقط بانک باز بود» پینهدوز وسط حرفش پرید و گفت: «بانک و من».
مرد یک ماسک به پینهدوز داد و گفت اینجا نشستی ماسک بزن، خطرناکه کرونا میکشه، شوخی نداره، پینهدوز با لبخند تلخی گفت: «من ماسک نمیزنم، مردی که جیبش خالیه کرونا نمیکشتش، خجالت و غصه میکشتش، درآمدمان به ریال است و خرجمان به دلار، دزدی فضیلت شده، کارگران نان ندارند، شیر در پستان زنان خشکیده، پدران در خانههاشان از نداری و فقر بیآبرو شدهاند، هر روز خبر اختلاس و بوی مرگ میآید.»
پینهدوز عصبانی بود، او که همیشه به آرام بودن شهره بود حالا خشم داشت، نفرت در چشمانش موج میزد، درفش را محکمتر در جان کفش فرو میبرد، و بلندتر صدا میکرد، نالهی کفش هم سوزناکتر شده بود، مرد به پینهدوز نگاه میکرد و دندانهایش را به هم میفشرد، خواست بگوید مرگ بر آمریکا، و گفت، باورش نمیشد گرانی و فقر زیر دماغش بود اما میخواست مرگ را به فرسنگها آنسوتر حواله کند، پینه دوز نگاهی به مرد انداخت و گفت: «مرگ بر آمریکا میگویی؟ از کدام طرف مرگ را به آمریکا میفرستی؟»
مرد متعجب گفت:«مگر فرقی هم میکند؟» پینهدوز گفت:« بله که فرق میکنه، اگر از جانب غرب میفرستی به آمریکا نمیرسد چون در کرمانشاه جان کولهبران را میگیرد، بعد در عراق جان دختران ایزدی را میگیرد، بعد در سوریه جان کودکان بیپناه را در حمص و حلب و ادلب میگیرد، بعد در لبنان جان ساکنان اطراف گمرک بیروت را میگیرد فکر نکنم چیزی از مرگ بماند تا از مدیترانه بگذرد، اما اگر از شرق میفرستی جان مردم سیستان را از بیآبی و فقر میگیرد، بعد در هرات جان دانشاموزان و معلمان هراتی را میگیرد، بعد در کشمیر جان غیرنظامیان را میگیرد، بعد در اردوگاههای کار اجباری جان مسلمانان ایغور را میگیرد.»
مرد تنها به پینهدوز نگاه میکرد و مسخ کلامش شده بود، پینهدوز ادامه داد «ما سرزمینی داشتیم آباد، پر برکت، یادش بخیر دورهی ارزانی و فراوانی بود، زنها هنوز دل و دماغ داشتند و سالی یک جوال گویندهی لاالهالله به جامعه تحویل میدادند، من در بدخشان دامدار بودم و گوسفند و گاو پرورش میدادم آن زمان افغانستان پادشاه داشت، یک پادشاه با شوکت و قدر قدرت که از سبیلش خون میچکید به طوری که چهارده هیزمشکن تاجیک نمیتوانستند گردن ستبرش را بزنند و کسی جرات فضولی نداشت، هر صبح مرگ را برای پادشاه میخواستم و جمهوری را برای افغانستان، یک شب خوابیدم و صبح دیدم کشورمان جمهوری شده، داوودخان پسر عموی پادشاه ریس جمهور شد، داوودخان آنقدر قدرت داشت که کسی جرات فضولی نداشت و نمیتوانست بگوید اَبولی خرت به چند؟! اما بعد از مدتی من کتابهای کمونیستی خواندم شوروی را بهشت و لنین را کلیددار بهشت پنداشتم، منکه جمهوری دموکراتیک میخواستم مرگ بر داوودخان گفتم و در یک روز بهاری بعد از سفر او به پاکستان شاید سال ۵۷ بود، انقلاب شد انقلاب کور نه انقلاب ثور، شاد بودم که به خواستهام رسیدهام اما زمینهایم را گرفتند و به افراد بیزمین دادند، دیگر نتوانستم در خانه بمانم به کابل رفتم هنگامهای به پا بود، چند مدت کوتاه بعد از حفیظالله ببرک رئیس جمهور شد، جمهوری که همهشان مثل من سرگردان بودند و نمیدانستند از دنیا ، از حکومت و حتی از خود چه میخواهند، من در کابل آواره بودم، آواره، دیگر افغانستان از آنِ افغانها نبود. ببرک میانه رو بود و دست به اصلاحات زد تندرویهای گذشته را کنار گذاشت، زمینهای مصادره شده را به صاحبانشان برگرداند، زندانیان سیاسی را آزاد کرد اما این کارش به مذاق خیلیها خوش نیامد و مرگ بر ببرک گفتند، تا او هم سرنگون شد و دکتر نجیب آمد، نام حزب را تغییر داد و باز مردم بر علیه دکتر نجیب و حزب وطن شعار مرگ را سر دادند، مجاهد با اسلام آمد، طالب هم با اسلام آمد، هر دو یک خدا، یک قبله و یک پیامبر داشتند اما با هم دشمن بودند، مردمان را کشتند، طالب حتی آثار باستانی را هم خراب میکرد، زنان دیگر جای در سرزمین خودشان نداشتند، شوروی رفته بود اما هنوز منابعمان را غارت میکرد پاکستان گندممان را به تاراج میبرد و کشت تریاک سودها داشت برای سوداگران داخلی و اجنبی، طالب بیسواد بود و پُر مدعا، آنها تنها گردن میزدند، تنها فلسفهی دینشان بر پایهی مرگ بنا شده بود و هر ولایت که فتح میکردند به خاک سیاه مینشاندند و مردمانش را فقیر و پست بار میآوردند، مذهبشان دشمن بشریت بود، پول و جواهر مردمان را چاپیدند، ریش بلند فضیلت بود، خدایی داشتند قهار و سفاک که تنها دستور کشتن مردمان افغان را داده بود، تنها به کام وطنفروشان و شهوتپرستان بود، مردان را در وسط استادیومها سنگسار و تیرباران میکردند، سینماها را ویران میکردند، کتاب و فیلم را میسوزاندند و امروز انگار آن سفاکیها فراموش اعضای لویچلگه شده که جلوی چشمشان نمایندهی مردم را به جرم زن بودن و دفاع از حقوق زنان میزنند که مبادا طالب رنجیده خاطر شود، بله من جلای وطن کردم اما دلم در هیرمند، کابل، بدخشان و هرات است.»
مرد از جا برخواست، با خود میگفت: « آیا همهی اینها توطئه است، اما چرا در سرزمین من، چرا در خاورمیانه، مرگ خدا خود در اینجا خانه ندارد، چرا در دانمارک و هلند توطئه نمیشود؟» مرد حیران بود آنقدر حیران که کفشش را پیش پینهدوز جا گذاشت و با دمپایی سمت خانه به راه افتاده بود و پینهدوز آنقدر غرق در افکار خود بود که کفش مرد را ندید.