ادبیات، فلسفه، سیاست

drowning

درخت آلبالو

زهرا صرافی

هوا آنقدر گرم بود که تحمّل نگه داشتن لباسهایم را هم نداشتم. بابا می‌خواند برایم مثل همیشه که «دختر من زیر درخت آلبالو گم شده.. خبر داری؟؟ نوچ نوچ...

زیر درخت آلبالوی توی حیاط نشسته بود.

مامان روسری قرمزش را سر کرده بود و پای سماور نشسته بود. آفتاب پهن حیاط بود.

هوا آنقدر گرم بود که تحمّل نگه داشتن لباسهایم را هم نداشتم. بابا می‌خواند برایم مثل همیشه که «دختر من زیر درخت آلبالو گم شده.. خبر داری؟؟  نوچ نوچ… بی خبری نوچ نوچ… پس تو بُزی من هستی…»

مامان با صدای بلند می‌خندید.. آن‌طور که دندانهایش دیده می‌شد.

عرق کرده بودم…

لباسهایم خیس خالی بود.. نمی‌دانم چه شده بود ولی دستهایم سرخ سرخ شده بودند.

گفتم: گرممه. جاسم با دندانهای زردش‌آمد سمتم و گفت: «بیا لباساتو دربیارم گرما از یادت بره خانوم کوچولو، اوه اوه چه لُپاشم سرخ شده…»

خیلی‌گرمم بود. مامان گفت: «برو لباساتو دربیار یکم تو حوض بازی کن.» بابا پیراهنم را از تنم‌کشید. بیرون دستش را گذاشت روی سینه‌ام و گفت: «اِه دختر خجالت نمی‌کشی اینا چیه؟ ها اینا چیه؟!»

جیغ کشیدم. جاسم دستش را از روی سینه‌هایم برداشت و‌گذاشت روی دهنم. مامان می‌خندید.

جاسم وقتی می‌خندید دندانهای زردش زشت‌تر می شد.

زل زده بود به بدنم.. دستش را جلو آورد. موهایم را که روی صورتم ریخته بود کنار زد.

بابا از حوض بیرونم کشید…

جاسم دستم را ول نمی‌کرد با دست دیگرش آرام آرام دست می‌زد به شکمم.

می‌خواستم جیغ بزنم اما نمی‌شد، دستش کم کم رسید سمت نافم، دستش را گاز گرفتم و جیغ بلندی زدم.

موش بزرگ و گنده‌ای داخل حیاط به این طرف و آن طرف می‌دوید. ترسیدم… بابا بغلم کرد…آرام دم گوشم گفت: «نترس بابا چرا جیغ می‌کشی؟ من اینجام.»

جاسم کت لی تنش بود… فشارم می‌داد به خودش. تنم مور مور می‌شد. یخ زده بودم.

بابا دستم را گرفت و برد توی اتاق… پنکه سفید روشن بود، باد به تنم خورد. از لرز دندانهایم بهم می‌خورد.

جاسم داشت دست می‌کشید روی بدنم. از نافم پایین‌تر رفته بود. بدنم می‌لرزید. جیغ می‌زدم بابا بغلم کرد و گفت: «چیزی نیست جیغ نزن.»

جاسم دستش را گذاشت جلوی دهنم: «جیغ نزن.»روی زمین خوابانده بودم. دلم درد می‌کرد. زمین خونی بود. پاهایم خونی بود. دستم را کشیدم روی فرش و ناخن‌هایم هم خونی شد.

گفتم: «مامان لباسمو بده…» مامان لباس قرمزم را تنم کرد.. لاکهایم قرمز بود مثل روسری مامان.

جاسم نفس نفس می‌زد… دستانش گرم بود… شکمم را می‌سوزاند. جیغ می‌زدم… جاسم‌گفت: «نوچ نوچ».

لباسهایم روی زمین بود.. دلم درد می‌کرد. هنوز سردم بود… مامان‌ خوابانده بودم روی زمین، شکمم را ماساژ می‌داد…

بابا آمد توی اتاق… دختر من زیر درخت آلبالو گم شده… خبر داری؟؟ گفتم: «نوچ نوچ».

صدای در آمد.. پاهایم لخت بود.. بدنم هم همینطور…

در باز شد… دوست جاسم داخل آمد. بیشتر خجالت کشیدم….

آخه خاله صدیقه و شوهرش آمدند به خانه‌مان و جوراب شلواری پایم‌ نبود.

خواستم باز جیغ بکشم. رفیق جاسم دستش را گذاشت روی دهنم و گفت: «نوچ نوچ».

شوهر خاله صدیقه پرسید: «دخترمون کو؟؟» بابا دوباره برای دخترکش خواند:

«دختر من زیر درخت البالو گم شده.خبر داری؟!»
شوهر خاله گفت: «نوچ نوچ،
بی خبری..
نوچ نوچ»..

جاسم شلوارش را بالا کشید. رفیق جاسم ‌گفت پس تو ‌سوگولی من هستی.

دلم درد می‌کرد.‌ اشک از چشمانم می‌ریخت.

بابا گفت «پس تو بزی من هستی.»

موشی که در حیاط بود فرار کرد و آمد داخل اتاق، جیغ زدم. بابا دوید پیشم، صدای در آمد. جاسم دوید تو‌ی اتاق، رفیقش گفت: «بد بخت شدیم.»

 مامان لانه موش را پیدا کرد‌ به خاله صدیقه گفت: «بد بخت شدیم.»

بابا با جارو کوبید روی سر موش،

من جیغ زدم… در باز شد، بابا بود.

موش را دیدم. شوهرخاله صدیقه زد توی سر موش. بابا بغلم کرد؛

«نترس.. من اینجام».

بابا دستهایم را گرفت و دوباره برایم خواند:

«دختر من زیر درخت آلبالو گم شده ،خبر داری؟؟ نوچ نوچ،
بی‌خبری نوچ نوچ؟؟» پس تو بزی من هستی…

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش