روز اول احساس آسودگی میکند. حسهای دیگری هم هست، آسودگی یکی از آنهاست. بالاخره به مقصد رسیده. بعد از سه هفته. بعد از پاره شدن بند صندل، گونههای آفتابسوخته، گِلهای درون گوش، شپشهای سر، تاولهای دور مچ پا، کبودیهای روی کپل، تخممرغهای آبپز، بطریهای آب، توتهای ترش، کامیونهای وانت، واگنهای قطار و پیادهروی در خاک و کثافت، طلوعها و غروبها، ناامیدیهای آزاردهنده و امیدهای شکننده – او به مقصد رسیده.
*
می گویند بخواب، اما این که درست نیست. اول باید پسرش را پیدا کند. قرار بود او هم اینجا باشد. در راه از هم جدا شده بودند، شبهنگام، همین چند روز پیش. مردی که راهنماشان بود، گفته بود دوازده نفر یکجا، توجه همه را جلب میکنند. زنها را جدا کرده بود. هر اعتراضی را هم با توپ و تشر جواب داده بود.
«می خواین به مقصد برسین یا نه؟»
میخواستند.
گفته بود: «به من اعتماد کنید.»
یکی از دوستانش را همراه آنها فرستاده بود.
به پشت سرش که نگاه کرده بود، فشار دستی او را به جلو هل داده بود و صدایی دم گوشش.
«چند مایل بیشتر نیست، راه بیوفت.»
صبح نشده، مردها رفته بودند، بچهها رفته بودند.
دوست راهنما، مردی با عینک آفتابی و یک دندان شکسته در جلوی دهان، گفت: «من اینجام که هوای شما رو داشته باشم.»
در واقع منظورش برعکس بود. آنها بودند که باید هوای او را داشته باشند. چهار زن. همین هم شد. وادار شدند.
*
«پسرم کجاست؟»
از نگهبانی که به اسپانیایی صحبت میکند، میپرسد. نگهبان شانه بالا میدهد.
«پسرم؟»
از هرکه گوش میدهد، میپرسد و خیلیهایی که گوش نمیدهند.
«پنج سالشه، موهاش سیاهه، یک وری شونه میکنه، و یک خال، درست اینجا، زیر چشمش. تیشرت اسپایدرمن تنش بود.»
آدمها فقط سر تکان میدهند.
زنی به سالن اشاره میکند: «اونجا بخش خانوادگیه، تخت بچه هم دارن.»
در بخش خانوادگی که اتاق خیلی بزرگی است، تمام تختها را می گردد. همه بچههایی را که پشت نردههای تختها میلولند، ورانداز میکند، از شیرخوار تا هشتساله. و بچههایی که از تلویزیون روی دیوار، «دورای ماجراجو» میبینند.
«میاد»
این را مادر جوانی میگوید که در گوشه سالن نشسته. با بچهای روی زانو.
«برای من هم همین اتفاق افتاد. بچهها دیرتر میرسن. سرعتشون کمه. بچه من یک هفته بعد از من رسید. ولی آخرش همه میرسن.»
دلش میخواهد باور کند.
*
شب اول، روی تخت دراز میکشد و به صدای زنهای داخل اتاق گوش میدهد. خیلی هستند. خیلی مرتب در تختهای دوطبقه جاگرفتهاند، مثل جنازههای سردخانه. خیر میشود به تشکی که بالای سرش شکم داده، فنرهای فلزی کشآمده. میترسد. هر لحظه ممکن است زن مو خاکستری که آن بالا خرناس میکشد، رویش بیافتد و لهش کند. از این فکر خندهاش میگیرد. ولی اگر اتفاق بیافتد چه؟ بعد از این همه؟ اگر اینطور تمام شود چه؟ صدای خندهاش در تاریکی اتاق میپیچید. آن طرف اتاق یک نفر عصبانی میشود: «چیز خنده داری اینجا هست؟»
*
اجازه دارد اینها را در کمدش بگذارد: لباسهایش، صندلهای چرمیاش که حالا پاره شده، یک شانه پلاستیکی، یک کش مو.
حلقه عروسی نقرهایاش را میتواند با خود نگهدارد. با اینکه چهار سال از مرگش شوهرش می گذرد، هنوز حلقه را دستش میکند.
چیزهایی را هم از او میگیرند: چاقوی جیبی (اسلحه ممنوع)، یک بسته بیسکویت ماریا (غذا ممنوع) و یک قوطی وازلین (دلیلی نمیگویند)
*
صبحها سرشماری است. عصرها هم. نگهبانها ملافه بژیرنگ را از رویش میکشند و بعد بالا میاندازند.
«چهل-هجده، سر جاشه!»
میروند سراغ تخت بعدی.
اینجا یک انباری است: کف سیمانی، لامپهای مهتابی در سقف، آگهیهایی روی دیوارها- اطلاعاتی در مورد خدمات تلفنی، وکلای مهاجرت، روانشناسها. همه را با دقت میخواند.
بعد از بازرسی، سری به بخش اداری میزند، در قسمت جلویی اقامتگاه. از پنجره، ردیفی از حصارهای فلزی با سیمهای خاردار را میبیند و درست پشت آن، زمین وسیعی، پوشیده از گل های وحشی و علف های بلند و چند درخت تنومند.
«پسرم؟»
از زنی که در بخش اداری نشسته میپرسد.
«گابریل ریواس؟ رسیده؟»
زن در کامپیوترش جستجو میکند.
«متاسفم. کسی به این اسم نداریم.»
به صورت زن خیره میشود، نمیداند چه بگوید.
زن میپرسد: «بخش خانوادگی را گشتی؟»
*
برای غذا خوردن، یک ساعت وقت دارند. صبحانه سیبزمینی «هش براون» با شربت. سوپ مرغ و سیبزمینی سرخشده برای ناهار. کتلت بوقلمون و کیک سیبزمینی برای شام. یک عالمه سیبزمینی. اینجا دنیایی ساختهشده از سیبزمینی است. آب برای نوشیدن هم هست اما طعم کلری که دارد، حالش را به هم میزند.
دوش ها داخل کانتینر است. نگهبانها مراقب هستند که چه وقت آب باز میشود و چه وقت بسته. کف زمین پر از حباب صابون است.
در دستشویی، که در کانتینری جداگانه است، دستمال توالت را جمع میکند و میچپاند داخل شورتش. زنی که آن نزدیک است، متوجه میشود.
«برو سراغ اسمه، کمکت میکنه.»
اسمه را در اتاق نشیمن پیدا میکند. تلویزیون میبیند. میگوید هر تامپون یک دلار، اما او پولی نداشت.
اسمه اهل دلسوزی نیست. لبهایش را جمع میکند.
«حداقل تو پریود میشی. خیلی از ما پریود نمیشیم، میدونی؟ بعد از کاری که با ما میکنند، به جای پریود، حامله میشیم.»
*
گذشت روزها را روی دستش علامت میکند، برای هر روز یک نقطه. نقطه کوچکِ روز اول، کمکم میشود دنبالهای از نقطهها و بعد زنجیرهای پیچدرپیچ
*
در فواصل معین، آدمهای جید از راه میرسند. ماموران کنترل مرز همراهشان هستند. هر هفته چند نفر. آنها را میبیند، با کولهپشتیهای تکهپارهشده، بچهها با حیوانهای پارچهای در بغل. وقتی هوا سرد میشود، آدمها خود را در پتوهای فویل میپیچند، چون سرعت حرکت را بیشتر میکند.
«یک پسربچه ندیدین؟»
از هر تازهواردی میپرسد.
«پسربچهای شبیه من؟»
آدمها با چشمهای خسته و سرخ نگاهش میکنند. بعضیها سر تکان میدهند.
گروهگروه از راه میرسند، اما او در بینشان نیست.
*
اگر چهرهاش را فراموش کرده باشد چه؟ اگر عقلش را از دست داده باشد؟ نکند پسرش همینجاست؟ در یکی از آن تختهای بچه، و او هر روز میبیندش، بیآنکه بشناسدش؟ نکند زمان زیادی گذشته باشد؟ اگر فراموشی گرفته باشد چه؟ اگر همه محاسبات غلط از آب دربیاید؟ و گذر زندگی تنها آموختن این باشد که چطور با این ناکامیها کنار بیاییم چه؟
نه، خودش را سرزنش میکند.
«از این فکرا نکن. ناامید نشو، نباز!»
*
زنی به اسم آلیشیا میآید. از السالوادور است و دختر ششسالهاش هم با اوست. با هم در یک تخت میخوابند. با هم دوش میگیرند. دختر لحظهای از مادرش دور نمیشود.
«مضطرب است»
انگار آلیشیا لازم میداند توضیح بدهد.
«سفر وحشتناکی بود»
«بله»
«میخوایم بریم مینهسوتا، اونجا دنبال پدرش بگردیم.»
«اما اینجا تگزاس است.»
«از اینجا خیلی دوره؟»
چه جوابی باید بدهد؟ با خودش فکر میکند. از اینجا، همه چیز، دور است، حتی اگر آن طرف خیابان باشد.
*
وکیلی را میبیند، مردی با کت ورزشی قهوهایرنگ که لکههای زردی دارد. می خواهد بداند چقدر باید اینجا بماند. و چه سرنوشتی در انتظارش است.
«بستگی دارد»
جواب وکیل به هر دو سوال همین است.
«تعریف کن. همهچی رو. اینا میخوان ببینن شرایط پناهندگی رو داری؟ خطری واقعی تهدیدت میکنه یا نه؟»
دلش نمیخواهد، اما میگوید. همهچیز را درباره آن روز میگوید. حالا چند ماهی گذشته، روزی که آن پسرها – پسرهایی که او مادرهایشان را میشناخت، همسایه بودند- او را از اتوبوس در حال حرکت به بیرون هل دادند و کشانکشان از یک تقاطع شلوغ رد کردند. اینکه چطور تلاش کرده بود روی پایش بایستد و چطور او را با لگد زدند که نتواند بلند شود. که چطور هیچکس برای کمک نیامد، هیچکس جلوی پسرها را نگرفت، چون هیچکس نمیدانست چطور جلوی چنان پسرهایی را گرفت. که چطور در راه باریکه پشت میوهفروشی، اسلحهای را روی سرش گذاشتند و او را مجبور کردند روی زانوهایش خم شود، و نوبتی به سراغش آمدند. که چطور لوله اسلحه را در دهانش گذاشتند و مجبورش کردند آن را هم ساک بزند. و اینکه چطور وقتی کارشان تمام شد، به او گفتند: «حالا دیگه از خودمون شدی، جنده!»
وکیل پرسید: «به نظرت چرا سراغ تو اومدند؟»
«تنها بودم»
«مجردی؟»
«بیوه هستم»
«و خوشگل»
چشمانش را ریز میکند.
وکیل ادامه میدهد: «و مردها …»
«پسربچه بودند»
«حتی بیشتر. ما اینجا اصطلاحی داریم که میگه پسر است دیگر!»
دارد عصبانی میشود.
سر آخر میگوید: «اگر ما رو برگردونن، اونا دوباره میان سراغم»
وکیل میپرسد: «ما؟ کس دیگری هم هست؟»
«پسرم»
میخواهد توضیح بدهد اما صدایش میشکند. مشتهایش را جمع میکند، ناخنهایش را به کف دستانش میفشارد، نمیخواهد گریه کند.
*
شبها وقتی در تخت دراز میکشد، به فرار فکر میکند. که قدمبهقدم همان راهی را که آمده، برگردد، ردپاهایش را روی خاک و علف دنبال کند، تا اینکه او را پیدا کند، ایستاده در میان گیاهان و درختان سربهفلککشیده، گرسنه و سرمازده. میخواهد بغلش کند، به خود بچسپاندش، عطر زردآلویی پوستش را بو کند، کرکهای گوشش را روی گونههایش حس کند، بگوید متاسفم، متاسفم، متاسفم — بابت چه؟ آیا زیادی خواسته بود؟ یک جای امن برای خودش و او خواسته زیادی بود؟ اولش اینطور به نظر نمیرسید. ولی اگر اینها را نخواسته بود، هیچوقت راهی این سفر نمیشدند، هیچوقت او را از دست نمیداد، همه چیزش را از دست نمیداد.
*
بیشتر وقتها میخواهد جیغ بزند. بعضی وقتها میزند و آن وقت نگهبانها برای آرام کردنش میآیند. دستهایش از پشت می گیرند. او را کشانکشان تا آخر راهرو میبرند و درون اتاقی میاندازند. یک جعبه بیرنگ با عنکبوتهایی که در گوشههایش تار تنیدهاند. تا وقتی که آرام شود. اما این راه چاره درستی نیست. جیغزدن برای طلب کمک است نه برای آزار دیدن. چرا نمیفهمند؟ زن درون جعبه بغلی، استفراغ کرده. استفراغ کردن یعنی سرپیچی از دستورها. سرپیچی کنی، جایت داخل جعبه است. نگهبانها معتقدند: هرچه جعبه کوچکتر باشد، بیشتر میتوانیم کنترلشان کنیم. اما هر آدم دیگری میداند: هرچه جعبه کوچکتر باشد، آدمها غیرقابل کنترلتر میشوند.
*
یک روز که هوا مرطوب و آسمان خاکستری است، بیرون اقامتگاه اعتراضی برپاست. مردم شعارهایی در دست دارند: «غیرقانونیها مجرمند» و «آنها را بازگردانید، زادوولدشان را کنترل کنید». مردم پرچم آمریکا را مثل شنل روی شانههایشان انداختهاند. آمریکاییهای ابرقهرمان. آنها را تصور میکند، در خانههایشان، در اتاق نشیمن، ظرف غذای سگ کنار در، لیوان چایی که زیادی مانده و یخ کرده. آنها را تصور میکند که مقواها را کف اتاق پهن میکنند، در ماژیکها را برمیدارند، حروف را میکشند، رنگشان می کنند.
*
بچه اسمه تلف شد. آن تکه را دور انداخت.
«چند هفته بعد از آمدنش به اینجا، بچهش سقط شد.»
این را زنی به اسم مارتا میگوید.
«خدا رو شکر که مجبور نشد تا آخرش بره. بدنش از درد خلاص شد.»
مارتا ساکت شد و سرش را تکان داد.
«اینها به فکر هیچکس نیستن، براشون مهم نیست که ما کی هستیم. میدونی؟ به گا دادن یک آدم ساده تر از اینه که هواشو داشته باشی»
*
یک روز صبح در کافه تریا، زنی که تیشرت صورتی کمرنگی پوشیده، به سراغش میآید
«شنیدم دنبال پسرت می گردی.»
این را آهسته میگوید.
به زن نگاه میکند. امید و شک از چهرهاش پیداست.
زن می گوید: «شاید من چیزهایی بدونم.»
«مثلا؟»
قلبش تندتر میزند. صدایش را میشنود. حتا با آن همه سروصدایی که کارد و چنگالها و ظرفهای فلزی به راه انداختهاند.
زن میگوید: «حلقهت»
چند لحظه طول میکشد تا منظور زن را میفهمد.
«بگو»
زن با سر به حلقه اشاره میکند.
«اول بگو»
زن به آرامی میخندد اما ساکت است.
حلقه را که دور انگتش لمس میکند، چشم از زن بر نمیدارد، صورت گردش و موهایی که به شکل هفت تا وسط پیشانیاش پایین آمده. روزی که به اینجا رسید، حلقه به این راحتی دور انگتش نمیچرخید. با یک چرخ آرام، آن را بیرون میکشد. در دست فشارش میدهد. حلقه را که به زن میدهد، حس میکند بخشی از وجودش بیحس میشود.
«بگو»
زن شستش را درون حلقه میبرد.
«شنیدم کنار جاده یک پسربچه پیدا کردن، حالا در بیمارستان لاردو است»
«چند سالشه؟»
«ده؟»
آب دهنش را به سختی فرو میدهد، احساس ضعف میکند.
«نه، پسر من کوچکتره»
«اوه، واقعا؟»
با سر تایید میکند
زن میگوید: «متاسفم. گفتم شاید خودش باشه.»
*
رد و نشان نقطههای روی دستش را گم میکند. رد و نشان خودش را هم.
*
آلیشا و دخترش آزاد میشوند. مارتا را به کشورش برمیگرداندند. اسمه را دیگر نمیبیند.
و هنوز. هر روز جلوی در ورودی منتظر پسرش میماند. روی زمین مینشیند، با دامنش بازی میکند.
و یک روز —-
«گابریل»
جستی میزند. آنجاست، بین انبوه مردم. موهای تیره شانهکشیدهاش، خال زیر چشمش. خدایا! خودش است! خیز برمیدارد و او را از میان جمعیت میقاپد. روی زانوهایش میافتد و با حرص و ولع بغلش میکند. چنان غرق در حیرت و خوشحالی است، که نفس کشیدن سختش میشود. صورتش را در موهایش فرومیبرد، لذت این بو، تقریبا تحملناپذیر است. شانههایش را میگیرد، آن شانههای کوچک، به کوچکی دو تا تخممرغ و همانقدر شکننده.
«گابریل»
مرتب در گوشش تکرار میکند. لرزش پسر را حس میکند. با گریه میگوید: «نگران نباش»
صدای هلهله دست زدن مردم را میشنود. یا دارند فریاد میزنند؟ چرا همه دارند فریاد میزنند؟ صدای زنی را میشنود: «به پسرم دست نزن! ماتئو!»
چرا دارند او را به عقب میکشند؟ چرا نمیگذارند با پسرش باشد؟ مگر این پسرش نیست؟ نیست؟ ولی اینکه خیلی شبیه پسرش است!
دستهایی او را به ته راهرو میکشد، دستهایی او را داخل اتاقی میاندازد، دستهایی کلید قفل را میچرخاند.
روی کف اتاق تکانی به خودش میدهد، به تاریکی خیره میشود، از درون جعبه، جیغ میکشد.
*
و یک روز درختها برگ میدهند، و شاخهها پر از گلهای منگولیای وحشی میشوند، که آرامآرام در نسیم میرقصند. او اینجا میماند. به خودش میگوید تا زمانی که پسرش بیاید. از پنجره اتاق نشیمن، لرزیدن گلبرگهای سفید را میبیند و ناگهان، تکانی شدید، شکوفهای را از شاخه جدا میکند، گلبرگها پخشوپلا میشوند، میچرخند و روی زمین میافتند.
چشمهایش را میبندد. خودش را کجا گم کرده؟ تاولها خوب شدهاند، کبودیها محو شدهاند، همه شواهد از بین رفتهاند، همهچیز ناپدید شده، مثل شکر که در آب حل میشود. اینگونه تسلیم شدن آسانتر است، تبدیل شدن به آن چیزی که آنها میخواهند: چیزی که تکانهای شدید، تکهتکهاش میکند، چیزی که باد به هرسو میبردش.