آخرین عکسی را که مرضیه در صفحهاش گذاشته باز میکنم. تاریخش برای یکسال پیش است. کنار جاده درحالی که کولهپشتی محبوب مارک «دیوتر»ش را به دوش میکشد، ایستاده و دست راستش را دراز کرده و در مشت گرهخوردهاش انگشت شستی که از باقی همردیفهایش تبعیت نکرده و راست ایستاده به خودروها اعلام میکند که «من یک هیچهایکرم». انگشت شست زمانی قباحتش را برای من از دست داد که دبیر فیزیک سوم دبیرستان «قاعدۀ دست راست» را برای تعیین جهت میدان مغناطیسی اطراف سیم حامل جریان با دستِ راستش درس داد.
– اگر انگشتهای دست راست را به دور سیم بپیچیم، به طوری که انگشت شست در جهت جریان قرار بگیره، جهت بسته شدن بقیۀ انگشتا، جهت میدان مغناطیسی رو نشون میده.
دست راست دبیر که آن حالت قبیح را به خود میگیرد، همه زیرزیرکی خندههایی تحت کنترل میکنند، اما این منم که شانههایم دائماً بالا و پایین میرود و توقفی هم در کارشان نیست. از کلاس اخراج میشوم و دیگر نه به قاعدۀ دست راست میخندم، نه به کسانی که با دستشان همدیگر را تایید میکنند و نه به اوتو استاپ زنها.
انگشت شستم را روی صفحۀ گوشی از پایین به بالا میسُرانم و آنقدر این حرکت را تکرار میکنم تا میرسم به پانصدوسیوسومین و قدیمیترین عکس که به تاریخ پنج سال قبل است.
سفرۀ صبحانه با پسری که نمیشناسم و هرگز اسمش به گوشم نخورده. حالا انگشت شستم را در جهت عکس دفعۀ قبل میسرانم. موتیف عکسهای ناهار و شام و میانوعدهها و انواع کیکهایی که به قول خودش «پزیده» دائماً تکرار میشود. کاهش وزنش کمکم به چشم میآید و اعداد روی ترازو که همیشه شاهدش یک جفت پا با ناخنهای لاکزده است هم آن را تایید میکند. کوهپیمایی میکند، پیلاتس کار میکند و از عرقی که لباسهایش را خیس میکند لذت میبرد. تیم ملی که بازی دارد خودش را مدل پرچم ایران آرایش میکند. دیگر کاملاً ترکهای شده و در کلاژ دو عکس، قبل و بعد از رژیم گرفتنش، حالا که ۸۰ را به ۴۸ کیلو رسانده به دنبالکنندههایش توصیه میکند که فقط خودشان را با خودشان مقایسه کنند. کنکور کارشناسی ارشد می-دهد، ارومیهای که هرگز به آن تعلق نداشته را ترک میکند و همدانشگاهی من در تهران میشود. موزه ایران باستان و کنسرت برج میلاد میرود و خیابانگردی میکند. در محفل ادبی دانشگاه شعری را که خودش سابقاً سروده پشت تریبون میخواند:
بودنت پایان دلتنگی و درد روح و جانم از خوشی سیراب بود
بی تو اما سیل اشکم میبرد خواب بود آن روزگاران خواب بود
در مراسم بزرگداشت حافظ در دانشگاه در مسابقۀ مشاعره مقام دوم را کسب میکند و کارت اعتباری صدهزاتومانی و کتاب دیوان حافظ به سعی سایه را هدیه میگیرد. برای اولین بار کشت باکتری و قارچ را در آزمایشگاه یاد میگیرد و مراحل رشدشان را به نمایش میگذارد و دائم قربان صدقۀ میکروارگانیسمها میرود. زیر عکسی از دیکاپریو در فیلم «از گور بازگشته» که از نبرد با خرس سربلند بیرون آمده، اسکار بردنش را پیشبینی میکند. از اینجا به بعد در قسمت تحتانی سمت چپِ عکسها شمایل قلب توخالی، قرمز میشود. زمستان میشود. درختان ردیفشدۀ خیابان ولیعصر در برف زیباتر میشوند. در سفرۀ هفتسینش در کاسهای آبی، برای حمایت از حیوانات، با لاک قرمزش دو ماهی را به گونهای مبتدیانه نقاشی میکند و در زیر عکسی از آن که تصویر خودش هم در آینه مشخص است، برایمان سال خوبی را آرزو میکند. شور و ذوقش برای شروع فصل جدید سریال «بازی تاج و تخت» را نمیتواند به اشتراک نگذارد و تمام حواسش را جمع میکند که ماجرای اپیزود جدید را لو ندهد. نرمافزاری که مخصوص گزکردن خیابانهاست را روی موبایلش نصب میکند و روز تولد ۲۶ سالگیاش در مدت یک ساعت و نیم ۱۰ کیلومتر پیادهروی میکند و ۵۳۲ کیلوکالری میسوزاند. بعد از امتحاناتش به آذربایجان میرود. برمیگردد. از ورودی شاهچراغ چادر میگیرد و در آینه-کاریها خودش را برانداز میکند. در خانۀ دوستش، شبنم، در اصفهان موراکامی را به زبان اصلی میخواند. با حسن معجونی بعد از اجرای تئاترش عکس میگیرد و خاطرۀ خفتگیریاش در بزرگراه کردستان را نقل میکند که راننده و همدست مؤنثش چاقو را زیر گردنش میگذارند و بعد از گرفتن موبایل و کیف لپتاپش او را وسط بزرگراه رها میکنند و بعد خودروی شاسی بلندی که حسن معجونی راکبش بوده کنارش توقف و کمکش میکند. واحدهای درسیاش را تمام و کار روی پایاننامهاش را شروع میکند. ارمنستان میرود و دوستان برونمرزی پیدا میکند. از آنها فقط اسم استفانیای آرژانتینی به خاطرم مانده که غریزۀ جهانگردیاش او را تا بستر میزبانانش هم برده، مکانی که خط قرمز مرضیه بود.
– میدونی؟ اصلاً نمیفهمم. یعنی چی آخه یه شب و بعدش هم تموم؟
فاصلۀ تاریخ بین عکسها زیاد میشود. از اینجا به بعدش خاطرات خودم هم مرور میشود. لزوم حضور مدوام برای پیش بردن کار پایاننامه با سفرهایش همساز نمیشد. دوباره وزن گرفته بود و بیشتر روز را درازکش روی کاناپه میگذراند. میگفت به گمانش افسردگی گرفته و دچار انفعالش کرده. استادش هم با واسطه بهش پیغام داده که برایش کمیسیون تشکیل دادهاند و دیگر فکر ادامۀ کار و فارغالتحصیلی را از سرش بیرون کند. بعد از انصرافش از دانشگاه و رهاکردن پایاننامۀ نیمهکارهاش، هیچهایک کردن را شروع کرد. در بخش تولید محتوای موسسهای توریستی و سفرگردی هم مشغول به کار شد. دائماً از همکارانش شکایت می-کرد که حضوراً قربان صدقۀ همدیگر میرفتند و غیاباً از تلاش برای مخدوشکردن تصویر دیگری برای بقیه فروگذار نبودند. نظم کار کارمندی، مصدرِ «شُدن» را شامل حالش میکرد. دیگر راضی به اقامت یک هفتهای ترکیه و ارمنستان و آذربایجان نمیشد. یکی دو بار طعم هیچهایک را با راننده کامیونهایی که جزیی از آسفالت جاده شده بودند چشیده بود. یک ماه مرخصی گرفت و تمام کشورهای حاشیه دریای خزر را هیچهایک کرد. با استفاده از نرمافزارهایی که آدمهای علاقهمند به سفر را به هم متصل می کرد سفرهایش ارزان تمام میشد. یک مبادلۀ تهاتری. آنها از تو میزبانی میکردند و بعدها در صورت داشتن قصد سفر به ایران، که عموماً هم عملی میشد، تو میزبان آنها میشدی. اینطور دیگر هزینۀ اسکان و غذا نداشت و راحت میتوانست با هزینه کم آنجا سر کند. بعد از مرخصی یکماههاش از آنجا هم بیرون آمد و فوراً مشغول برنامهریزی برای سفری دیگر شد.
یکبار به او گفتم که دیگر یک جا بند نمیشود. خندید و با سرش حرفم را تآیید کرد.
– میدونی؟ دیگه فیری لنسینگ کار میکنم. همون دورکاری. میتونم واسه توریستایی که میان اینجا برنامه سفر بنویسم. حتی واسه کشورای دیگه. یا یه کار دیگه، آسیای شرقیها اکثراً زبان نمیدونن و خیلی دوست دارن حداقل بچههاشون یاد بگیرن. میتونم برم اونجا به بچههاشون زبان یاد بدم. پولشونم که به دلاره. میدونی؟ میخوام «اینفلوئنسر» بشم. صفحمم عمومی کردم که دنبالکنندههام تعدادشون بره بالا.
دیگر لحظههای با دوستانش را ثبت نمیکند و حتی اگر حضور هم داشته باشند موجودیتشان در عکس نادیده گرفته میشود. مثل وقتی که کافه میرفتیم و اولین حرکتش بعد از آوردن سفارشها بیرون کشیدن موبایل از غلافش بود و بعد هم چیدمانی ساده از محصول خودش و عکسهایی که از زوایای مختلف میگرفت و نظر مختصری که در مورد کافه مینوشت.
کمکم لحنش عوض میشود. سعی میکند مطالبی را عنوان کند که به درد عموم بخورد.
– سلام بچهها. خیلیا از من میپرسن که چرا گوشت نمیخوری. اولاً من منظورم گوشت قرمز بود و من همچنان غذاهای دریایی رو میخورم و فکر نمیکنم هیچ موقع بتونم ترکشون کنم. از وقتی هم که گوشت قرمزو گذاشتم کنار احساس میکنم خیلی سبکترم، خیلی قبراقترم و این الگو رو با توجه به فیزیک بدنی خودم به دست آوردم. به شما هم توصیه میکنم قبل از هر انتخابی از قبل برید راجع بهش کلی مطالعه کنین. روز خوبی داشته باشین.
کلاً طالب زیاد داشت. هم داخلی و هم از نوع شرقی و فرنگیاش. به تصویرش کنار برج خلیفه برمیخورم. عکس را همان پسرک هندی گرفته که بعدها برایم تعریف کرد در همان سفر طالبش شده و او با کلی دوزوکلک ردش کرده. کلاً از هندیها فراری بود. میگفت: «میدونی؟ سریع عاشقت میشن.» یکبار دیگر هم در سفر کامبوجش بعد از بارش شدید باران هوس قدم زدن کرده بود و ناگزیر در هوای دونفره به مردی برخورده بود که ازش خواسته بود همراهیاش کند. مرد دهن که باز کرده بود و لهجه هندیاش آشکار شده بود، او سریع بهانهای آورده بود و فرار را بر قرار ترجیح داده بود. سوغاتش از هر سفر برای من تعریف یکی از این ماجراها بود. یا آن پلیس آلمانیای که به سبک خاورمیانهای ازش خواستگاری کرده بود و در مخیلهاش هم نمیگنجیده که یک دختر شرقی جوابش کند.
– چرا باید پیشنهاد ازدواج تو رو قبول کنم؟
– چون من یک پلیس پولدار آلمانی هستم.
من که دنیای غرب را فقط از دریچۀ فیلمهای هالیوودی میشناختم، این جواب از شهروند یک کشور توسعهیافته برایم باورپذیر نبود. برایش توضیح دادم که شاید عدم تسلطش نسبت به زبان مشترکی که ابزار ارتباط کلامیشان بوده باعث شده چنین جوابی بدهد.
– میدونی؟ دقیقاً گفت: Because I am a rich German police
حالش بهم میخورد از اینکه به واسطۀ هویت ایرانیاش اجنبیها به خودشان جرئت میدادند بیپروا دست دور گردنش بیندازند یا با نزدیک کردن صورتشان بدون اینکه کلامی بگویند تقاضای بوسه کنند. یا شب-هنگام مثل آن مردک چینی در بسترش او را غافلگیر کنند.
– چی کار داری میکنی؟
– خودت گفتی من میرم که بخوابم.
– خب آره.
و بعد مردک چینی را که هاجوواج مانده بوده به بستر خودش راهنمایی کرده بود.
یا عرب پولداری که در دبی با اعتماد به نفس کاذبش سعی بر دلبری داشت. بعد از اینکه هیچکدام از تعریف از خودها و وعده وعیدهایش افاقه نکرده، نقابش افتاده بود و بنا را گذاشته بود بر ناسزا گفتن به عجمها. گویا بازگوکردن هرکدام از آن ماجراها برایم هشداری بود که پایم را از یک همدانشگاهی که به مدت دوسال هفتهای یکی دوبار با او به کافه میرود و از هر دری حرف میزند، فراتر نگذارم.
در عکس آخری کنار جادهای خلوت در ترکیه با همان ژست مألوف هیچهایکرها ایستاده و منتظر است. حتماً مجبور شده از اینجا به بعد مسیر را تنها هیچهایک کند (درست مثل من که از همینجا مجبور میشوم روایت «اول شخصم» را مخدوش کنم و خودم را «دانای کل» جا بزنم). زمانی که همراه داشت خیالش راحت بود. اما تنها بودنش هم دلیل نمیشد بیخیالِ گزکردن جادهها شود. خودرویی سفیدرنگ با راکبی میانسال کنارش توقف میکند. با سبیلهای حناییرنگ که ادای هیتلر را درمیآورند و کلهای که فقط توانسته زلفهای حاشیۀ خود را نگه دارد و کپهای هم حوالی پیشانی به او ارفاق کرده. آنقدر تجربه دارد که شمارۀ ماشین را از بر کند و به محض نشستنش روی صندلی عقب آن را برای شبنم بفرستد. بستۀ سیگارش را هم غلاف میکند که طرف مثل رانندۀ مسیر داراب به بندرعباس خیال نکند اقدام بعدی دختری که سیگار دود میکند درآوردن لباسهایش است. مبدأ و مقصدش را میشناسد و از قبل مسیر را روی نقشۀ آنلاینش چک کرده. مرضیه شگرد همیشگیاش را به کار میبندد. سریعاً به قصد مراوده و معاشرت سعی بر تکمیل اطلاعاتش درباره راننده میکند. میداند که ترکها در زبان انگلیسی افتضاحند و به واسطۀ ریشۀ آذریاش و به مدد سریالهای ترکیهای که مادرش طرفدار پروپاقرص آن بوده، با ترکی استامبولی دستوپاشکستهاش سر صبحت را با راننده باز میکند اما جوابهایی بیکیفیت میشنود. از مسیر روی نقشه که منحرف میشوند از راننده می-خواهد که او هم نگاهی به مسیری که نقشۀ آنلاین نشان میدهد بیندازد.
– ببخشید آقا. نقشه یک مسیر دیگری را میگوید.
– این فقط مسیرای اصلی رو نشون میده. من از راه نزدیکتری میبرمت.
خیالش ناراحت است و نشانگر مکانیاب هم که هر لحظه از مسیر بیشتر منحرف میشود، ناراحتتر هم می-شود. دوباره سعی میکند صفحۀ موبایل را از صندلی عقب به رؤیت راننده برساند. جواب میگیرد که از مسیر آگاه است و مجبور است برای انجام کاری کوچک مسیرش را عوض کند و بعد از آن او را به مقصدش میرساند. مرضیه از او به خاطر اینکه تا همینجای مسیر به او کمک کرده تشکر میکند و میخواهد که همانجا پیاده شود. وقتی پاسخی نمیشنود درخواستش را مجدداً تکرار میکند. درعوض جواب، پاهای راننده بیشتر روی پدال گاز فشرده میشود.
– داری اذیتم میکنی آقا. گفتم پیاده میشوم.
مرضیه در ماشین را تا کمتر از نیمه باز میکند. راننده بدون اینکه سرعتش را کم کند نیمنگاهی به عقب می-اندازد.
– چهکار میکنی دخترۀ دیوانه؟
در را بیشتر باز میکند. دستانش را به دستگیرۀ در میچسباند و بدنش را به طرف بیرون متمایل میکند.
– گفتم بایست.
یک دستش به فرمان است و با دست دیگرش به پاهای مرضیه چنگ میزند و سعی میکند او را به داخل بکشد.
– نترس. یه دیقه بیشتر طول نمیکشه.
مرضیه پایش را از چنگال مرد خلاص میکند و خودش را به آغوش جاده میسپارد و «همچون سنگی غلتان» آنقدر میرود تا جدول کنار جاده به موهایش چنگ میزند و متوفقش میکند. پدال ترمز تا جایی که امکان حرکت دارد رو به عقب میرود و خودرو بعد از کشیدن شیههای طولانی متوقف میشود. موحنایی چشمهای زاغش را به آینۀ عقب میدوزد. حرکت هیچ جنبندهای را که نمیبیند، بدون اینکه نیازی به بازکردن در عقب باشد کولۀ «دیوتر» محبوب مرضیه را پسش میدهد و خودرو را در دنده میگذارد. مرضیه غرق در جوی خونی که از سر و گوشها و بینیاش سرچشمه گرفته، با چشمانی خیره دورشدن ماشین را نظاره می کند.
میخواهم صفحهاش را ببندم که نگاهم به قسمتی از آن میافتد که باید در یک خط خودش را معرفی کند: تن تشنه مثل خورشید، بیسرزمینتر از باد.