بین ما جنگیست با انسان. جنگی بین حقوق انسان و حقوقِ ضدانسان. بین جهانبینیِ انسانی و جهانبینیِ ضدانسانی. دو قطب مخالف، و در عرصهٔ عملْ دو دنیای متضاد. دو سبکِ زندگیِ آشتیناپذیر. و منطقهٔ خاکستریِ بین آنها محل معاملهٔ «حق» است و «سازش» بر سر «واقعیات».
جهانیبینی انسانی
جهانبینیِ انسانیْ مبتنی بر حقوقِ جهانی است: برای همهٔ انسانها حقوقی طبیعی یا اساسی قائل میشود و انسانها را صرفنظر از مختصاتِ ثانویهٔشانْ واجدِ این حقوقِ مشترک میداند: از جمله حق حیات، حق مالکیت، آزادی بیان، حق انتخاب، حق یا آزادیِ حرکت و ….
«کرامت انسانی» از اینجا ناشی میشود. یعنی شأن و تعریفِ تو به عنوان یک انسان، برای تو حقوقی طبیعی قائل میشود که مجموعا حقوق انسانی توست.
این نظام فکری وقتی شکل گرفت که انسان به ماهیت وجودی خود و حقوق خود آگاه شد، و در عرصهٔ واقعیت در قالب نظامهای سیاسی با ماهیتِ مشروطه یا دموکراتیک خود را ابراز کرد. هرچند تکامل و تحققش روندی ایدهال و خطی نبوده، و نیازمند تکاملِ جمعیِ هر جامعه بوده تا دوام پیدا کند.
اینجا حقوق انسانیْ ماهیتی «مطلق» دارد، یعنی نسبی و نصفهنیمه نیست، و قابلِ سلبکردن هم نیست. یعنی مثلا حقِ مالکیت بر بدن، اگر برای آقای ایکس هست، برای خانمِ ایگرگ هم هست. چون انسانبودنْ امرِ اولیه است، و جنسیتْ امرِ ثانوی است، و حقوقِ اولیه را نمیتوان بر مبنای ویژگیِ ثانوی سلب کرد.
شأنِ انسانی و در نتیجه حقوق انسانی یا اساسیْ تابعِ سلسلهمراتبِ اجتماعی و غیره نیست. اگر رهبر یا رئیسجمهورِ ممکلت باشی، حق مالکیتِ تو بر بدنت با حق مالکیتِ یک کارگرِ جنسی برابر است. و شأنِ انسانیِ یک رهبر دینی یا پیامبر یا امام، با شأن انسانیِ یک «روسپی» مطلقا فرقی ندارد، و در نتیجه، آن یکی حقوقِ بیشتری از این یکی ندارد. در این جهانبینیِ حقوقبشریْ همه در پیشگاه قانونْ شأنِ برابر دارند. و شأنِ برابر یعنی حقوق اساسیِ همارز و مسئولیتهای اساسیِ همارز.
نکتهٔ دیگر آنکه این جهانبینی به غرب تعلق ندارد، و اینکه در آنجا تکامل یافته، دیگران را از آن محروم نمیکند. اگر برق را یک غربی کشف کند، از آن استفاده میکنی چون استفاده از آن را «حق» خودت میدانی. انرژی هستهای را هم اگر اول غربیها کشف کنند، فرقی نمیکند، داشتنش را «حق» خودت میدانی. چون حقوقِ جهانیْ تابعِ تاریخ و جغرافیا نیست. همه جا و همه زمان، حقْ حق است. حقوق بشر، غربی و غیرغربی ندارد. برای همین است که به آن میگویند حقوق جهانی یا جهانشمول.
ایدئولوژیِ ضدانسان
یک جهانبینیِ بدوی هم هست: «زورسالاری». جهانبینیِ مبتنی بر زور یا قدرت، که نگاهِ بهاصطلاح «حیوانی» یا دقیقترش نگاهِ «ضدانسانی» به بشر دارد، و حقوقِ جهانی یا مشترک برای آدمها قائل نیست. و برای فریفتنِ جامعهٔ انسانی و تشکیل نظام اجتماعیِ مبتنی بر زور، دست به خلق انواع ایدئولوژیها میزند. از انواع مذاهبِ بهاصطلاح الهی گرفته تا ساختارهای اجتماعی (مثل قومپرستی و خاکپرستی) تا مکاتب سیاسی (مثل کمونیسم و اسلام سیاسی).
این نظامِ فکریْ حقوق را بر اساسِ مراتبِ قدرت توزیع میکند، و اخلاقیات را امری نسبی جلوه میدهد. البته سلسلهمراتبْ فینفسه چیز بدی نیست، ولی تمام ایدئولوژیها و ساختارهای ضدانسانی برای سلطهگری از سلسلهمراتب سوءاستفاده میکنند.
برای توزیع نابرابر حقوق بین گروهها، «تبعیض» بهترین ابزار است؛ برای توزیعِ گزینشیِ حقوق؛ و تعریفِ فرادست و فرودست. در این نوع سلسلهمراتبْ «ضعیفترها» بهطور خودکار در اقلیتها یا گروههای فرودست قرار میگیرند. اقلیتها ممکن است متناسب با شرایط محیط تعریف شود، مثلا: سیاهان، افغانها، بهاییان و بقیه. و متناسب با نیاز.
تبعیض لازمهٔ اقلیتسازی است، و لازمهٔ تداوم ساختارِ سلطه. و همهٔ سفسطههایی که در پی آن آورده میشود، برای توجیه این ساختار و تبعیضات آن است. اگر بخواهی به سیاهان زور بگویی، «سفیدسالاری» را درست کنی، و اگر بخواهی به جوانان زور بگویی، «پیرسالاری» را جعل میکنی.
همینطور «نرسالاری»؛ چه اقلیتی بهتر از نیمی از جمعیت که بشود با کمکِ نیمی دیگر بر آن حکم برانی. زنان یکی از اقلیتها یا گروههای فرودست، اما بینهایت مهم هستند. منبعی ارزشمند برای سوءاستفاده. اما در نرسالاری، حتی بین قویترها هم مراتبی وجود دارد، و مردها هم تابعِ سلسلهمراتبِ قدرت هستند: اگر بخشی از گروهِ فرادست نباشی، اصلا آدم نیستی که بخواهی «مرد» باشی. هیچ چیز نیستی؛ چون حقوق انسانی برایت قائل و تعریف نشدهاند و نشده است.
هر چهقدر هم فکر کنی مرد یا نَر هستی، شأنِ تو را یکی نَرتر از تو برایت تعریف میکند. همان کسی که زنت را برایت افسار میکند، افسارِ تو را دستِ نرتر از تو میدهد. در واقع افسارِ هر گروه به دستِ گروهِ قویتر داده میشود تا اینکه افسارِ بزرگ بیفتد دستِ نرِ غالب (یا گروهِ نرهای غالب). در این نظام، فرودستان (از هر اقلیتی که باشند: زن، یا مردِ دونپایه)، باید فرادستان را احترام کنند، پروار کنند، پیروی کنند، و به افکارشان تن دهند. و نباید چیزی جز آنچه فرادستان تعریف کردهاند توقع داشته باشند.
البته که عدهای راضیاند به اینکه نرِ قویتر برای زیردستان باشند و نرِ ضعیفتر برای بالادستان. اینها جزو همان گروهی هستند که خیال میکنند در صورت رفتنِ نظامِ استبدادیْ ضرر میکنند. برای همین، به درجهدو بودن و اقلیتبودن راضیاند.
دیکتاتوریِ بَزککرده
فرقی نمیکند چه اسمی رویش بگذاری. پیرمرد را جای دخترِ جوان نمیشود قالب کرد. افلاطون هم اسمِ ویرانشهرِ خود را گذاشته بود «جمهوری». جمهوریِ افلاطونی یعنی همین که برای خودت و خودیها امتیازِ ویژه قائل شوی، و برای توجیهش سفسطه ببافی، و برای بقیه «حق» را سهمیهبندی، و زندگی را برایشان جیرهبندی کنی.
پاشنهٔ آشیلِ جمهوریهای افلاطونی یا نظامهای زورسالارِ دیگر، همین «حق»ی است که دزدیده میشود، که اگر بدهند به صاحبش، دیگر نظامشان از هم میپاشد.
اگر تبعیض و اقلیتسازی نباشد، دیکتاتوری از هم میپاشد. برای همین، در واکنش به موهباتِ جدیدِ جهانِ مدرن، مدام به اشکال تازه بازتولید میشود تا ماشینِ سلطه بهروز شود. انسانِ شکارگر میتواند در هیئتِ انسانی با پوشش و چهرهٔ امروزی ظاهر شود، نه لزوما با ریش و پشم و ردا و عمامه.
ولی ساختارِ دیکتاتوری یا نظام استبدادی، صرفنظر از آنکه چگونه بَزکش کنند، در واقع همان زورسالاریِ حیوانیست که در قوالب متعدد ظاهر میشود. و البته که برای نظامِ زورسالار کماکان زور حرف آخر را میزند. اگر دستِ قویتری ببیند کوتاه میآید، فقط چون او قویتر است، نه به این خاطر که حق با اوست.
نرسالاری و دیکتاتوری: همخوابههای آدمستیز
زورسالاری متضمن بقای دیکتاتوری است و استبداد برای تضمین بقای خودش، گونههای مختلف آن از جمله نرسالاری را بازتولید میکند؛ اینها روی دیگرِ هم هستند، از یک نسَب، از یک پدر و مادر، از یک جنس، معشوقه و همخوابهٔ هم: همجنسبازی و زنای محارم را فقط بین خودشان حلال میدانند. و جنایت و دزدی هم فرزندان نامشروع آنهاست.
صِرفِ زنبودن هیچ فضیلتی نیست، همانطور که صرفِ مردبودن هیچ فضیلتی نیست. معیار، انسانیت است، که اگر در تو باشد، ویژگیهای ثانویْ مزیت است، و اگر در تو نباشد، خودتْ خودت را آدم حساب نکردهای. تعلق به هیچ قومیت و ملّیتیْ فضیلت نیست اگر انسان نباشی، و اگر انسان باشی، این خود تماما افتخار است و نیاز به گُندهبافی دربارهٔ قومیت و جنسیتِ خود نداری.
شکارگرِ نرسالارِ دیکتاتور، همهٔ اینها را خوب میداند. اگر بپذیرد که زنْ آدم است، انسانِ کامل است، آنوقت باید بپذیرد که حقوق انسانیِ او را به او بدهد، و مترسکی که از خود ساخته را همترازِ او کند، و امتیازاتِ آسمانی که برای خود جعل کرده را پس بدهد. ولی نیمی از کلِ جمعیت، اقلیتِ بزرگی برای ارضای شهوتِ سلطهطلبی است. پس خود و فرودستانش را میفریبد و حقوقشان را زشت جلوه میدهد، و مطالباتشان را با هرزگی مترادف میکند، و «علومِ اشتباهی» را به جای علوم انسانی به خوردِ مردم میدهد.
میزانْ حقوق بشر است
تعارف را باید کنار گذاشت. برخی فرهنگها فاسدند و نسبیگرایی در اخلاقیات تُفِ سربالاست. هر نوع ایدئولوژی که حقوق بشر را تحریف یا تخفیف کند، ولو بهصرفِ اکثریتداشتن هم مشروعیت ندارد؛ اگر هفت میلیارد نفر بگویند آوازخواندنْ بد است، صِرفِ خواستِ جمعی، حق را سلب نمیکند. اگر صد میلیون نفر بگویند جمهوری اسلامی یا امارت اسلامی خوب است، باز هم صِرف نظرِ اکثریتْ مشروعیتِ انسانی ندارد، و برای انسانِ آزاد پشیزی نمیارزد؛ میزانْ حقوق بشر است.
تا وقتی اقلیتسازی از جمله علیه زنان دوام داشته باشد، مردها هم مدام در بین این اقلیتها قربانی میشوند. وقتی به سرکوبِ حقوقِ مشروعِ یک گروه تن میدهی، خودت را قربانی میکنی؛ چون خودت را آدمِ کامل حساب نکردی؛ چون زن را آدم حساب نکرده بودی؛ چون میپذیری که افسارت دست کسی برتر از توست؛ کسی که اگر حقِ آدمبودن برایت قائل شود، دیگر نظامش از هم میپاشد.
برای جنگ با حقوق انسانْ اول باید خودت را بفریبی، ولی این قمارِ خطرناکیست. چون خودفریبیْ خودکشیست.