ادبیات، فلسفه، سیاست

2eee091cd5e39cd1afb75860a25fb682

پنجره‌ی دیگر

حمید عبیدی

چون گرگ وحشی گرسنه‌ای که بر طعمه‌اش حمله می‌کند. آن شب دل در دل‌خانه‌ام نبود. دختر خاله‌ام، شاید از روی نیت نیک و برای آن که ترسم را برطرف کند، در آخرین لحظه برایم در یک گیلاس چیزی داد که از نوشیدنش زانوانم سست شد. تا آن وقت ني شراب نوشيده بودم و ني هم آن را ديده بودم.

– وقتی داخل اتاق شد، چنان سیلی‌ای به رویم زد که مزه خون را در دهنم احساس کردم و نیمه بی‌هوش روی تختخواب افتادم. آنگاه وحشیانه به من تجاوز کرد.

– بلی، و اما، نی… چون گرگ وحشی گرسنه‌ای که بر طعمه‌اش حمله می‌کند. آن شب دل در دل‌خانه‌ام نبود. دختر خاله‌ام، شاید از روی نیت نیک و برای آن که ترسم را برطرف کند، در آخرین لحظه برایم در یک گیلاس چیزی داد که از نوشیدنش زانوانم سست شد.

– تا آن وقت نی شراب نوشیده بودم و نی هم آن را دیده بودم.

– نی ، آن شب از شراب نی سرحال شدم ، نی آزاد و بیقید و نی هم بی خود . تنها مثل شاخه ی بید در باد ، از ترس می لرزیدم و دنیا دور سرم می چرخید …

– نی ، فکر می کنم وقتی می خواست مرا ببوسد بوی مشروب به مشامش رسید. و چون خواستم از آغوشش فرار کنم ، رگ دیوانه گی اش تور خورد…

– پس از آن شب نیز همخوابه گی های اجباری در من چیزی جز ازدیاد انزجار و نفرت بر نمی انگیخت – نفرت و انزجار از او و همه ی مردان دنیا به شمول پدرم که مرا به او فروخته بود . حتّا ، از خودم هم که باید ذلت چنین زنده گیی را تحمل می کردم نفرت داشتم .

– چرا ، همه راه هایی را که در ذهنم می گنجیدند آزمودم ، کارم تا خودکشی هم رسید …

– نی ، میل نداشتم با مرد دیگری رابطه داشته باشم. امّا ، به جوانی که در همسایه گی ما می‌زیست و عاشق من شده بود. گاهی نیم نظری می‌کردم. گاهی هم پرده ی اتاقی را که در منزل دوم رو به روی اتاق او بود باز می گذاشتم و ظاهراً بی این که به او توجه داشته باشم در مقابل آیینه می ایستادم و موهایم را شانه می کردم … راستش این که چند بار هم پیش چشمان او لباس هایم را تبدیل کردم .

– نی ، در چنین مواقعی او از درز کوچک پرده ی پنجره ی اتاقش مرا می نگریست و من هم چنان وانمود می کردم که گویا مطمین هستم کسی مرا نمی بیند .

– نی ، با این جوان از همین حدی که گفتم پیش نرفتم .

– خوب هدف من از این کار یک نوع انتقام کشیدن از شوهرم بود.

– شوهرم پیر و بیمار بود. سه سال پس از عروسی مرد . آنگاه باری به این فکر افتادم که شاید این جوان بتواند احساس انزجار و نفرتم را از مرد از میان بردارد. و امّا ، نتیجه ی این تجربه چیزی جز سرخورده گی بیشتر نبود.

– نی ، به داکتر و روانشناس مراجعه نکردم . افغانستان که اروپا نبود تا چنین چیزهایی را بتوان با کسی آزادانه در میان گذاشت.

– نی، پس از مرگ شوهرم ، به خانه ی پدرم برنگشتم . گرچه می توانستم با دارایی و پولی که از شوهرم باقی مانده بود، زنده گی کنم ، ولی تصمیم گرفتم شامل کار شوم.

– پس از ازدواج به هر زحمتی که بود، شوهرم را واداشتم تا مطابق به وعده یی که پیش از ازدواج کرده بود، به من اجازه بدهد تا مکتبم را تمام کنم.

– نی، در سال های بعدی تنها نبودم. با یکی از همکارانم که بیوه زن زیبا و مهربان، و اما غمدیده بود، آشنا شدم . او با برادر و خانواده ی برادرش در خانه ی کرایی زنده گی می کرد. وقتی برادرش در اثر اصابت راکت کشته شد و خانم برادرش تصمیم گرفت تا به خانه ی پدر خودش برود، او هم به پیشنهاد خودم به خانه ی من کوچ کرد. بسیار با هم دوست و نزدیک شدیم … مثل دو جان در یک بدن .

– برایت وعده کردم که دروغ نگویم. امّا، نمی دانم حقیقت را چه گونه و با کدام کلمات بگویم … خوب، راستش این که من و آن خانم مثل زن و شوهر زنده گی می کردیم. امّا، به همان دلیلی که یک مرد حاضر نیست از رابطه‌اش با زنش با مرد دیگری صحبت کند، من هم نمی خواهم در این باره بیشتر چیزی بگویم .

– او پس از فرار من از افغانستان و خراب شدن اوضاع در کابل به دهکده ی پدری خودش نزد اقاربش رفت . متاسفانه از آن پس از او احوالی ندارم .

– در این جا مشکلی ندارم . تنها مشکلی که دارم بی کسی است و تنهایی . شاید هم بهتر باشد بگویم بی هدفی …

– چرا نی، از حساب بیرون پیشنهاد دریافت کرده ام. هم از مردان مجردی که می خواستند با من ازدواج کنند و هم از مردان زن داری که می خواستند من معشوقه شان باشم . هم از میان افغان ها و هم از خارجی ها .

– من که در مورد لزبین بودن خودم بی پرده صحبت کردم، دلیلی ندارد که در مورد دیگری برایت دروغ بگویم . من که گفتم از مرد نفرت دارم…

– نی ، در این جا رفیقه ی ثابتی ندارم…

– خوب تا این جا که حقیقت را گفتم ، یک مورد جالب را هم برایت قصه می کنم . باری صاحب کارم که زن بسیار جدی و سختگیری است، بسیار شانه درد بود . من برایش گفتم که ماساژور خوبی استم و اگر خواسته باشد حاضرم چند روزی شانه اش را ماساژ بدهم. چند بار در دفتر شانه اش را ماساژ کردم – امّا، آن طوری که من می دانم . بالاخره در یک آخر هفته که شوهرش در مسافرت بود ، مرا به خانه اش دعوت کرد . میزی چیده بود پر از گل و شراب و شمع. نیمه های شب خواست شانه اش را ماساژ بدهم…

– حالا هم وقتی که شوهرش به سفر برود ، از من دعوت می کند . گاه گاهی دعوتش را می پذیرم.

– نی، نی . تو یگانه کسی استی که با او در مورد سرنوشتم و رازهای آن صحبت کرده ام…

– فکر می کنم حالا باید فهمیده باشی که من چه گونه آدمی استم.

– از تو چیزی را می خواهم که از هیچ مردی دیگری نخواسته ام .

– تو هم مرد استی ، امّا نه مثل مردان دیگر…

– تو برایم یک معما استی …

– پس بیا به سلامتی همدیگر بنوشیم و…

– اگر از ایدز ترس داری ببین من چاره ی آن را هم با خودم آورده ام . کدام رنگش را خوش داری ؟…

– ببخش ! ولی در این چند ماه همه راه های دیگر را آزمودم …

– چرا ؟ مگر من زیبا نیستم ؟

– پس چرا ؟

– شاید به نظر تو من نجس استم ؟

– پس چرا ؟ می خواهم بدانم . می خواهم پاسخ پرسش هایم را داشته باشم.

– باور کن . باور کن اصلاً از جنس مرد بدم می آید؛ ولی اگر خودم با پای خود به نزدت آمده ام و خودم و این بوتل شراب را برایت تحفه آورده ام، دلیلی دارد که آن را می دانی.

– نی، تو تنها کسی نیستی که به من کومک کرده ای. امّا، هر مردی بالاخره روزی بدل کومکش را مطالبه کرده است. ولی کومکی که تو به من کرده ای نه تنها با کومک های دیگران قابل مقایسه نیست، بل در برابر چنین کومک بزرگی از من حتّا به اشاره هم بدلی مطالبه نکرده ای…

– نی ، هرگز نی…

– من پیشنهاد مردان دیگر را حتّا اگر بسیار پوشیده و محترمانه هم می بود، رد می کردم. و امّا تو مثل آنان نیستی …

– خوب مثلاً فکر کن برای سپاسگزاری …

– نی ، باور کن این را اشتباه می کنی . من اصلاً چنین قصدی ندارم …

– حالا که سرنوشتم را و رازهای آن را برایت قصه کردم ، باید به من هم این حق را بدهی تا از تو بخواهم که یا پیشنهاد مرا بپذیری و یا هم دلیل رد آن را برایم بگویی … تا یکی از این دو کار را نکنی از این جا نخواهم رفت.

– به راستی !… در این مورد اصلاً هیچ چیزی نمی دانستم… حالا که این قدر دوستش داری چرا با او ازدواج نمی کنی ؟

– اگر او نمی بود پیشنهاد مرا می پذیرفتی ؟…

– چرا ، مگر من زیبا نیستم ؟

– خوب اگر چنین است ، پس چرا پیشنهادم را نمی پذیرفتی ؟

– تو آدم عجیبی استی ، یک معمای جالب استی …

– اگر من هم معما استم ، پس هر انسان یک معما است. شاید هم زنده گی خودش معما است و ما بازیچه های آن .

– مگر من خودم سرنوشتم را انتخاب کرده ام؟ مگر من خودم شوهرم را انتخاب کردم؟ شاید نصیب و قسمتم چنین بود . تقدیر را هیچ کس نمی تواند تغییر بدهد .

– فکر می کنم تو در عالم خیالات خودت زنده گی می کنی ، نه در دنیای واقعیت ها.

– گفتن حرف های زیبا بسیار آسان است، ولی انسان ها در عمل زنده گی بیخی دیگری دارند …

– مردها چند چهره دارند . شاید بهتر باشد بگویم چهره ی واقعی شان را زیر چند نقاب پنهان می کنند.

– نی، فکر نمی کنم . یا لااقل من با چنین کسانی برنخورده ام …

– خوب اگر هم باشند ، به یقین که تعداد شان بسیار کم است.

– خوب بگو ، ولی پیش از پیش نمی توانم برایت قول بدهم . اول باید پیشنهادات را بشنوم …

– این را نمی توانم وعده بدهم.

– خوب در موردش فکر خواهم کرد و اگر توانش را در خودم یافتم بار دیگر کوشش خواهم کرد…

– شاید بهتر باشد وقتی که نوشتی آن را برایم بفرستی، آن وقت تصمیم خواهم گرفت .

***

… شاید از نامه ی طولانی ام خسته شده باشی . تمام این چیز ها را نمی شد در دو کلمه برایت بنویسم. پس از آخرین ملاقات مان، من بسیار فکر کردم؛ به حدی که اکنون ذهنم به کشتزار پرسش تبدل شده است . من آمده بودم که معمای تو را برای خودم حل کنم، امّا نتیجه این شد که حالا من برای خودم به معما مبدل شده ام. زنده گی واقعاً شاید معما باشد. نمی دانم موفق خواهم شد تا این معما را لااقل برای خودم حل بکنم یا خیر. به ضمیمه ی این نامه نوشته‌ای را که چند روز پس از آخرین دیدار مان برایم فرستاده بودی، برایت واپس می فرستم . در مورد دلایلی که برای ضرورت نشر آن نوشته ای، کاملاً موافقم . نشرش کن. در پایان تنها یک نکته را در مورد نبشته ات می خواهم بگویم : آ‏ن جا که گفته ام ” نه باور کن این را اشتباه می کنی. من اصلاً چنین قصدی ندارم …”، تو اشتباه نکرده بودی. نه این که آن وقت قصداً خواسته باشم برایت دروغ بگویم، بل که این حقیقت را پس از روزها فکر کردن روی مسایلی که در باره ی شان صحبت کردیم دریافتم.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش