او وجود ندارد. اصلاً نیست. هیچوقت نبوده. او نتیجهی ناتوانی من است در کنترل ذهنم، وقتی که بیوقفه میساختمش. حالا دارم میبینمش. تکّههای تنش را برای اینکه متلاشی نشوند در محفظهای شیشهای قرار دادهاند، بدون اینکه به درستی به هم وصل شده باشند. اندامهایش از هم فاصله دارند. فاصلههایی پر از لختههای خون که خشک شدهاند… گوشتهای اضافی، بعضی جاها پر از چرک و خونابه.
در واقع او میتواند نتیجهی همان جنینی باشد که قرار بود پیش از بیرون آمدن از رحم متلاشی شود.
(اشاره به قسمت اول از نمایشنامهای در سه بخش که بنا به دلایل مشخص، نیمهکاره رها شد. به دلیل احترام به قوانین حرفهای، برای ارائهی چند خط از نسخهی دستنویس آن متن احتمالاّ باید از همکارم اجازه بگیرم. اما دادگاه تمام آن برگههای دستنویس را برای تکمیل پرونده، ضمیمهی دیگر مدارک و شواهد کرده است. بنابراین نوشتن این چند خط، چیزی را زیر سوال نمیبرد. تا همین الانش هم آن یادداشتها در دسترس عموم قرار گرفته است.)
«… سوت ممتد دستگاه ثبت کنندهی تغییرات پتانسیل الکتریکی ناشی از تحریک عضلهی قلب… معلق، لزج… تغییر شکل میدهد… حالا درون خود فشرده میشود… خون… صداهایی از بیرون شنیده میشود. مثل وقتی که زیر آب هستی و صداهایی میشنوی…»
(منبع این قطعهها هنوز اسمی ندارد که بتوان به آن ارجاع مشخص داد.)
گفتم که او میتواند شبیه به این جنین باشد اگر که متولد میشد. اما مشخصاّ خود جنین نیست. او در رحم متلاشی میشود. دادگاه تا چند دقیقهی دیگر آغاز میشود.
آقای وکیل اشاره میکند که برای جلوگیری از متلاشی شدن بدن «مقتول» (او هیچوقت به معنای بیولوژیکی زنده نبوده که حالا بخواهد به قتل برسد. اما در دایرهی واژگان حقوقی هیچ کلمهای برای معرفی او وجود ندارد. بنابراین دادگاه در این پرونده او را «مقتول» خطاب میکند که احتمالاً دلیل استفاده از این واژه در طول محاکمه مشخص میشود.) برای جلوگیری از متلاشی شدن بدن مقتول، محفظهی شیشهای را پر کردهاند از گازی که اسمش را درست نفهمیدم، با دما و فشار مناسب. روی شیشه هم یک برچسب زده شده که از اینجا نمیتوانم تشخیص بدهم روی آن چه نوشتهاند.
– خوانندگان محترم، دادگاه رسمی است.
– هنوز پنج دقیقه وقت داریم. ساعت دادگاه…
– ساعتش هیچ اهمیتی نداره.
قاضی با حرکت دست به من اشاره میکند که آرام باشم و فریاد نکشم. من فریاد نمیکشم. اصلا هنوز که چیزی شروع نشده. فقط هوا کم آوردهام. به سختی نفس میکشم. هوای این محفظهها به کلی غیر قابل تنفس است. هنگام دم چیزی نیست که درون ریهها برود. اما از بیرون مثل اینکه اینطور به نظر میرسد که دارم داد میزنم. با ایما و اشاره به قاضی میفهمانم که مشکل از هوای این محفظه است.
– به نظر نمیرسه که مقتول با هوای داخل محفظهی خودش مشکلی داشته باشه. پس بهتره شما هم…
او هیچ مشکلی ندارد چون اصلاً وجود ندارد. هیچ وقت واقعاً بدنی به معنای فیزیکی نبوده که بخواهد رنج بکشد یا مثلاً وقتی دستش بریده میشود احساس سوزش کند یا نیاز باشد زخمش را که در حال خونریزی است ضد عفونی و پانسمان کند تا خونش بند بیاید.
– جناب قاضی آیا موکل من هیچ چیزی جز همان بدن فیزیکیای است که دچار زخم میشود و خونریزی میکند و…؟ به نظر من که تماماً همین است. شما اینطور فکر نمیکنید؟
اینها را آقای وکیل میگفت.
اما آخر او اصلاً نیست. چیزی نیست که در سطح حسّانی واقعیت قابل درک باشد. اگر اینقدر ساده او را توصیف میکنند که پس دیگر چه نیازی به این دادگاه و پرونده بود؟ مشکلی وجود نداشت که حالا ما بخواهیم اینجا دور هم جمع شویم.
دلیل حضور این وکیل را هم اصلا نمیفهمم. اینجا اگر نیازی به وکیل باشد، باید از من دفاع کند نه او. از نظر حقوقی تا این اندازه میفهمم که نه من شکایتی از او داشتهام، نه او از من. شاکی اصلی خودِ قانون است، نه هیچکدام از ما. پس دلیل حضور این وکیل برای چیست؟
به قاضی میفهمانم که مگر خودتان نمیگویید او مقتول است، پس چطور میتواند چیزی حس کند در حالی که به قتل رسیده؟ اما من اینجا واقعا دارم اذیت میشوم.
– «مقتول» تنها واژهای جعلی است برای اینکه درگیر حواشی احمقانهای نشویم که تمرکز دادگاه را از اتخاذ یک تصمیم درست دور کند.
اینها را که میگفت، زُل زده بود به تابلوی نقاشیای که در نزدیکترین فاصله به میزش، تکیه داده شده است به دیوار. کپی با کیفیتی از یک نقاشی که ضمیمهی دیگر مدارک و شواهد علیه من شده بود. در این نقاشی سگی خاکستری با دهانی باز، در حال پریدن از روی چارچوب مکعبی است که احتمالاً تا چند دقیقه پیش در آن گیر افتاده بوده. حالا پاهایش روی سطح بالایی مکعب است و دستهایش در هوا معلق مانده. تابلو را از بین وسایل خانهام پیدا کرده بودند.
حالا قاضی احتمالاً زُل زده است به پاهای سگ.
صدای چکش قاضی روی میز.
– برای روشن شدن مختصات این پرونده در ذهن خوانندگان، ارائهی یک سیر مشخص از پرونده و برخی جزئیات که از طریق شواهد و اسناد مُوثق به دست دادگاه رسیده، ضروری است. از حجم مدارک و اسنادی که ضمیمهی پرونده شده است، پیداست که ابعاد این پرونده بسیار بزرگتر و پیچیدهتر از دیگر پروندههای مورد بررسی در این دادگاه است. دادگاه برای ارائهی یک شرح اجمالی از رویدادها، نسخهی رونویسی شدهای را آماده کرده است که هم اکنون قرائت میشود. بدیهی است که برای فهم روشنتر خوانندگان، تا جایی که امکان داشته از استفادهی بیش از حد واژگان و اصطلاحات حقوقی پرهیز شده است.
فردی که در جایگاه متهم قرار دارد، نویسنده است. این را از نسخههای دستنویس فراوانی که در خانهاش بود و شهادت آشنایانش متوجه شدهایم.
اتهامی که به او وارد است، اینجاست: این تکههای گوشت آماسیدهای که طبق اعتراف خودش بدن یک زن را تشکیل داده است. به عبارت بهتر، هنوز کاملا تشکیل نشده است. مشاهده میکنید که ما اینجا با حجمی از پوست و گوشت طرفیم که با این رگ و پی بیرون افتاده، به خوبی به یکدیگر متصل نشدهاند. قسمتهایی از بدن مثل عضلات ساق پا یا پهلوی راست اصلا شکل نگرفتهاند. کبودیهای متعددی در اندامهای میانی هم قابل مشاهده است. قسمت صورت پر از جزییات است اما به دلیل فشردگی بیش از حد اجزا، عملاً قابل شناسایی نیست. لکههای خون… در هم تنیدگی چشمها و بینی… بر آماسیدگی لبها…
طبق ادعای یکی از دوستان نزدیک متهم، او حدود سه ماه پیش «مقتول» را (دادگاه برای استفاده از واژهی «مقتول» برای اشاره به این موجود، دلایل روشن خودش را دارد که در انتهای این شرح مختصر به آن پرداخته میشود. فعلاً در همین حد اشاره میکنیم که انتخاب این واژه، لزوماً به این معنا نیست که متهم، مرتکب قتل شده است. هرچند که این مسئله نیز جای شک و تأمل دارد.)
این قسمت جا افتاده…؟
این را از دستیارش پرسید که تا حالا بی هیچ حرکتی کنارش نشسته بود.
– بله؟ عذر میخوام جناب قاضی. نوشته شده که… طبق ادعای یکی از دوستان نزدیک متهم، او حدود سه ما پیش «مقتول» را در یک مهمانی که متهم نیز در آن شرکت داشته، دیده است. با این تفاوت که آن موقع شکل ظاهری این حجم اندکی خشنتر بوده، زخمها هنوز تازه و گاهاً در حال خونریزی بودهاند.
– فضای یه مهمونی رو مجسم کنید. موسیقی با صدای بلند… همهمون در حال رقصیدنیم… آره… من کاملا حواسم بود… لیوان یکی از دستش افتاد و نوشیدنی شُره کرد رو لباس چند تا از ما… البته یادمه موزیک یه مشکلی داشت… سرگیجه… رقص… اون محفظهی شیشهای درست همون وسط بود، بین ما… نور قرمز مدام میافتاد روی شیشه… برهنه… میدونستم که یه زنه. خودش دربارهاش حرف زده بود… نور قرمز… یا بنفش… نه، نه، نمیشد باهاش حرف زد. اما خب اون وسط بود، نمیشد نادیده گرفتش…
– پس از اتمام جلسه لطفاً فکری به حال این دستگاه پرینت بکنید جناب دستیار ارشد. جا افتادن برخی جملات در نسخهای که روی میز من قرار دارد وقت دادگاه را میگیرد…
ادامه میدهیم.
طبق اظهارات یکی دیگر از شاهدین که در همسایگی متهم زندگی میکند. وقتی که او (یعنی شاهد) ساعاتی پس از نیمه شب به تراس خانهاش میرود تا سیگار بکشد، نگاهش به خانهی نویسنده (در ساختمان روبهرویی) میافتد و او را در حالی میبیند که روی مبل اتاقش نشسته بوده، خیره به یک محفظهی شیشهای در اتاق. با توجه به فاصله و نور کم، شاهد نتوانسته به درستی داخل محفظه را ببیند، اما حجمی همرنگ پوست بدن را تشخیص داده با سطوح قرمز پررنگ و نقاط سیاه.
– حدود ساعت دو و نیم شب بود، شایدم سه… تو تِراس داشتم سیگار میکشیدم که چشمم خورد بهش… نشسته بود روی مبل و نگاه میکرد به اون چیزی که تو شیشه بود… نه، حرف نمیزد… نمیدونم… نور اتاقش کم بود اما میشد یه چیزایی تشخیص داد، احتمالاً یه چیزایی هم مینوشته… صدای موزیک هم تقریبا بلند بود… یه موزیک…
– طبق اعتراف متهم، او در شب مذکور مشغول گوش دادن به قطعهی موسیقیای به نام (Vidalita) از Estrella Morente بوده است. ذکر دقیق این قطعهی موسیقی و بررسی آن کمک شایان توجهی به دادگاه در فرایند مطالعهی این پرونده کرده است.
چه کمکی…؟ این دیگر از آن اضافهکاریهای احمقانه است. به چی کمک کرده دقیقاً؟
با اشاره به قاضی میفهمانم که شهادت این همسایه خودش اصلاً جُرم محسوب میشود. او به حریم شخصی من سرک کشیده است.
وکیل هم از جایش بلند شد که بگوید: «همینطور هم به حریم شخصی موکل من.»
او که اصلا یک شخص نیست که بخواهد…
– به این جنبه از عمل همسایهی شما هم توجه میشود. از چشم دادگاه پنهان نیست که او به هر حال مرتکب جرم شده. البته هنوز انگیزهی او از ارتکاب این جرم برای ما روشن نیست. اما در هر صورت به دلیل کمک او در پیشبرد این پرونده، دادگاه برای اعلام حکم نهایی او در پروندهی خودش تخفیف قابل توجهی قائل میشود. او فعلاً در بازداشت است.
اما برمیگردیم به پروندهی خودمان. اظهارات آخر از دوتای پیشین جالبتر است. این مورد از طرف یکی از نزدیکترین دوستان متهم نَقل شدهاست. این دوست بسیار نزدیک معتقد است، چندینبار در پیادهرَویهای شبانهشان در خیابانها به همراه هم، دیده است که متهم این محفظهی شیشهای را روی زمین به دنبال خود میکشاند که کار نفسگیری هم بوده.
شب. پیادهرو، پشت چراغ قرمز عابر پیاده.
– خب بذار من از اینور هُل میدم… آره… تو از اونور بگیر.
(چراغ عابر پیاده سبز میشود. رانندگان از پشت شیشهی ماشینها با تعجب به آن دو نگاه میکنند که یک مکعب شیشهای حاوی یک حجم گوشت را روی زمین میکشند.)
– از این دست شواهد، تعداد بسیار زیادی ارائه شده که همگی در پرونده ثبت و ضبط شده است. دادگاه در این شرح مختصر از اشاره به دیگر گزینهها اجتناب میکند.
قاضی در حالی که مقداری آب مینوشد، دوباره نگاهش میافتد روی تابلوی نقاشی.
سوال: این موجود چیست؟ بدن زنی که طبق ادعای متهم اصلا وجود ندارد. اصلا نیست که بخواهد خللی در آرامش دیگران به وجود آورد. به منظور روشن شدن مسئله برای خوانندگان و مهمتر از آن خودِ متهم، باید عرض کنم که این بدنی که نه زنده است، نه مُرده، که به نظر متهم اصلا به عنوان یک وجود بیولوژیکی موضوعیت ندارد، به هیچ عنوان چیزی نیست که تنها آرامش دیگران را مخدوش کرده باشد. مسئله به غایت پیچیدهتر از این حرفهاست. ما اینجا با شکافی در نظم قانون مواجهیم. با شکافی در حسانیترین سطح واقعیت که برای قانون و همهی ما قابل درک است. طبق ادعای متهم، «مقتول» صرفاً نتیجهی لجامگسیختگی ذهنش در برههای از زمان است. تنها یک تصویر که جایی از ذهن او را پُر کرده است. اما باید خدمتتان عرض کنم که «مقتول» به واقع فضایی را اشغال کرده است. فضایی که در نسبت با ابعاد محفظهی شیشهای قابل اندازهگیری است اما عدم دسترسی به ماهیت او از طرف دادگاه یک ایراد محسوب میشود. ایرادی بسیار بزرگ. ایرادی در نظم مقرر و امن برای همهی ما.
– جناب قاضی اما دادگاه نمیتواند بدون بررسی تمام جوانب، دستور به حذف موکل من بدهد.
– آقای وکیل، ما الان دقیقاً در حال چه کاری هستیم؟
– بررسی تمام جوانب.
اگر بخواهم بخندم هر لحظه امکان خفه شدنم در این هوای سنگین است. پس هر طور شده باید خودم را کنترل کنم. دارم اینکار را میکنم… هنوز دارم کنترل میکنم…
– در ضمن جناب وکیل، دادگاه اگر در صدد حذف مقتول بود، هیچگاه برای او حق استفاده از وکیل را باز نمیگذاشت.
ادامه میدهیم. اگر این حرف گزاف متهم را بپذیریم که «مقتول» تنها یک تصویر ذهنی است، بر اساس حدسهایی که دادگاه میزند، دلیل شکل ظاهری «مقتول» احتمالاً برمیگردد به شکست متهم در عدم تطابق تصویر ذهنیاش با آنچه که در واقعیت باید باشد. به نوعی این زخمها را میتوان نمود زخمهای ذهنی متهم قلمداد کرد که البته این مسئله هیچ اهمیتی ندارد.
در هر صورت، همانطور که گفته شد، این حجم دارد فضایی را اشغال میکند. اتفاقی که تمامیت چیزی که تحت عنوان واقعیت میشناسیم را زیر سوال میبرد. تمامیت و از آن مهمتر بسندگیاش را.
بنابراین «مقتول» به دلیل تناقض ذاتی و عدم دسترسپذیریاش از طرف دادگاه، خارج از محدودهی مُمیزیهایی قرار میگیرد که بتوان او را شامل اصلاحاتی کرد که مجاز به بودن تحت قوانین دادگاه باشد. از طرفی از بین بردن او به طور فیزیکی نیز خارج از دسترس و از آن مهمتر «اخلاق» مورد تایید دادگاه است.
در این میان تنها میماند استناد به دایرهی واژگان دادگاه و تصمیمگیری بر اساس امکانات زبان. در نتیجه انتخاب واژهی «مقتول» در این…
جناب دستیار ارشد مثل اینکه این بند آخر هم جا افتاده یا…!
– بله، عذر میخوام قربان. الان خدمت دادگاه عرض میکنم.
دستیار همینطور که قاضی در حال تماشایش است، برگههای روی میزش را زیر و رو میکند… وکیل نیز با نهایت کنجکاوی در انتظار پیدا شدن برگهی مورد نظر است…
– مثل اینکه… عذر میخوام جناب قاضی اما، مثل اینکه برگهی پایانی متن اینجا نیست… البته اصلاً جای نگرانی نیست چون که حتماً با برگههای اسناد و مدارک داخل پرونده جابهجا شده که… حتما پیداش میکنم… فقط یه مقدار…
قاضی بدون اینکه سرش را تکان دهد، سکوت کرده است… همچنان سکوت کرده… هنوز هم… دستیار نیز با لبخندی ساختگی به نگاه میکند. وکیل میخندد. گویا خوشحال است که دفاعیاتش روی نتیجهی محاکمه تاثیر خوبی گذاشته.
حالا قاضی صدایش را صاف میکند.
– خب پیش آمدن اینطور اتفاقها طبیعی است… بنابراین همانطور که مستحضر هستید، با توجه به حجم پرونده، ناچاریم اعلام حکم نهایی را به جلسهی دوم دادگاه واگذار کنیم. اما طبیعتاً متهم در همین جلسهی مقدماتی هم اگر مایل باشند میتوانند دفاعیات خود را پیش از اعلام حکم، به گوش دادگاه و خوانندگان برسانند.
از همان ابتدا هم موضوعیت داشتن این محاکمه برایم زیر سوال بود. حتی خندهدار هم بود. در حال حاضر تنها دغدغهام نجات از این محفظهی شیشهای است که که نفس کشیدن را برایم مشکل کرده.
– خب گویا متهم تمایلی به سخن گفتن ندارد. در نتیجه تا اعلام حکم نهایی در جلسهی بعد. پایان این جلسه از دادگاه را اعلام میکنم.
کاغذهای روی میزش را که مرتب میکند دوباره نگاهش میافتد به نقاشی کنار دیوار. شاید باز هم به پاهای سگ نگاه میکند که روی سطح بالایی مکعب است یا دستهایش که در هوا معلق مانده.