جنگ خیلی چیزها از ظهیر احمد زندانی، شاعر قندهاری گرفته، اما مادرش عزم کرده بود که نگذارد فرصت عشق را هم از پسرش بگیرد.
شاعر جوان حالا روی صندلی سلمانی روبروی آیینهای بزرگ نشسته که خود را در آن نمیبیند. او ظهیراحمد زندانی است و امشب شب دامادی او است. جنگ خیلی چیزها از او گرفته: چشمهایش، پدرش، خواهرش و اولین عشقش را. اما حالا برای او شروع دوبارهای است: ظهیر آماده میشود با زنی وصلت کند که مادرش با دشواری تمام برای او یافته است.
او به شوخی به سلمان میگوید: «طوری کوتاه کن که از هر جهت شانه بزنم، خوب به نظر برسد.»
کوچههای باریک و خانههای کوچک محل زندگی او در قندهار، در جنوب افغانستان تاریک است. از زمانی که طالبان پایههای برق قندهار را انفجار دادهاند، اینجا معمولا برق نیست. با آن هم، ظهیر از بستگانش که به جشن عروسی او آمدهاند، به جد پذیرایی میکند.
بیبیصدیقه، مادر ظهیر، میزبان اصلی جشن عروسی بود. زنی که نقش تکیهگاه خانوادهای به شدت آسیبدیده را ایفا کرده و با تمام قوت و توان کوشیده امیدوار باقی بماند و خانواده را حفظ کند. اواخر شب، او و گروهی از زنان ظهیر را برای مراسم حنابندان نزد عروس بردند. عروس و داماد با حنا در کف دست هم شکلی از ماه نقاشی کردند. عصر روز بعد، عروس را به خانه جدیدش آوردند.
صدیقه بعد از عروسی میگفت: «این اولین خوشی واقعی من در زندگی است.»
در جامعهای مردسالار و محافظهکار که در آن زنان از ظاهر شدن در انظار عمومی منع میشود، حتی صدیق، که نانآور اصلی خانوادهاش است، نخواست که عکسی از او در این مقاله ظاهر شود. حتی میل چندانی به مصاحبه نیز نداشت.
میگوید در سن ۱۴ سالگی عروس شده است. شوهرش در سالهای اول تهاجم آمریکا و متحدانش به افغانستان در حمله هوایی آمریکاییها به ولسوالی/شهرستان گرشک، در هلمند، کشته شد. مادر ظهیر آن زمان ۲۷ ساله بود و سه دختر و دو پسر خردسال داشت. ظهیر ۷ ساله بود.
آنها به چمن، ناحیهای در نزدیکی مرز پاکستان کوچیدند. مادر ظهیر با آشپزی و نظافت در خانههای پاکستانیها پولی به دست میآورد و از کودکانش نگهداری میکرد. پسرانش شاگرد مکانیک شدند و مزد ناچیزی دریافت میکردند. ظهیر عاشق دوست دوران کودکیاش شد و عشق نوجوانانهاشان با هدیهها و ملاقاتهای پنهانی هر روز شکفتهتر میشد.
بعد، فاجعه دیگری رخ داد. ظهیر ۱۷ ساله و خواهر کوچکش هنگامی که برای دیدن اقوامشان به هرات سفر میکردند، اتوبوس حامل آنها با مین برخورد. خواهر ظهیر در آتش انفجار کاملا سوخت و ظهیر نابینا شد. صدیقه او را به بیمارستانی در کابل برد و بعد به کراچی در پاکستان و حتی سالها بعد که پولی توانست پسانداز کند، به بیمارستانی در هند برد.
صدیقه میگوید: «پزشکان گفته که رشتههای عصبی چشمهایش از بین رفته است.»
صدیقه و خانوادهاش به قندهار بازگشتند. در سالهای اول، به عنوان واکسیناتور کار میکرد و خانه به خانه میرفت و به دهان کودکانشان قطره میریخت. شبها در آموزشگاهی مشغول درس شد تا آموزشش را که بعد از صنف سوم مکتب قطع شده بود، از سر گیرد.
این روزها، صدیقه به عنوان آموزشیار سوادآموزی کار میکند. به قریههای اطراف میرود تا به بزرگسالان خواندن و نوشتن بیاموزد. هنوز هم شبها به آموزشگاه میرود. چند روز پیش از جشن عروسی پسرش بود که امتحانات صنف یازدهم خود را گذراند.
ظهیر در راهپیمایی بزرگ صلح که توجه رسانههای کشور را به خود جلب کرد شرکت داشت. او و برادر کوچکترش برای امرار معاش یخ میفروشند.
علاقهٔ ظهیر به ازدواج بیشتر از حس درد ناشی میشد. پس از آنکه ظهیر در آن حادثه نابینا شد، خانواده عشق نوجوانیاش حاضر نشدند دخترشان را به او بدهند. دختر با کس دیگری ازدواج کرد. ظهیر میخواست ثابت کند که نابینایی پایان زندگی نیست.
اما قانع کردن خانوادهای به ازدواج دخترشان با یک نابینا کاری بزرگ بود که صدیقه به دوش گفت. ظهیر میگفت مادرش به سراغ حداقل ۱۸ خانواده رفت.
ظهیر میگفت: «همه میگفتند اگر کور نبود، با خوشی دخترمان را به او می دادیم. مادرم اصرار میکرد که چشمهایش را درمان میکنیم. اما آنها جواب دادند، هر وقت درمان کردی، بیا به خواستگاری.»
صدیقه هنوز هم امید داشت که چشمهای پسرش درمان شود. با همین امید بود که زینت و زیور خود را فروخت و پول قرض کرد تا معجونی بخرد که میگفتند چشمهای ظهیر را درمان خواهد کرد. اما آن معجون نیز صرفا کلاهبرداری از آب درآمد.
صدیقه در محل کارش با سیما، زنی بیست و چند ساله آشنا شد که به کودکان در خانههایشان قرآن میآموخت. صدیقه برای واکسن زدن کودکان به همان خانهها میرفت. از سیما خوشش آمد و بعد با خانواده او صحبت کرد. بعد از یک سال خواستگاری، سرانجام خانواده سیما موافقت کردند.
آنها مشکل چندانی با نابینایی ظهیر نداشتند و فقط میخواستند مطمئن شود که آدم خوبی است که میتواند از عهده مراقبت از زن و فرزندش برآید. ظهیر به آنها اطمینان داد. به او به عنوان یک دگرتوان (معلول) کمک دولتی میشد و نیز خانوادهاش در گرشک قطعه زمینی داشتند که پس از خروج طالبان از آن منطقه میتوانستند از آن استفاده ببرند.
خانواده سیما گفتند که دخترشان نیز موافقت کرده اما قبل از آنکه تصمیم نهایی را بگیرد، مادر و خواهر سیما به خانه صدیقه آمدند تا با داماد آیندهشان گپی بزنند.
ظهیر میگوید: «میخواستند مطمئن شوند که من با دخترشان رفتار خوبی خواهم داشت و حق و حقوقش را رعایت خواهم کرد. من و مادرم به آنها گفتیم که من نابینا هستم و آنها در برابر من سخاوت نشان دادهاند. به آنها گفتم که دخترشان تاج سر من خواهد بود.»
روز عروسی، کاروان کوچکی از خانهٔ ظهیر خیابانهای پیچ در پیچ قندهار را به سوی خانهٔ عروس میپیمود. جوانکی چهاردهساله که پشت سهچرخهای نشسته بود۷، با دهل کاروان را مشایعت میکرد.
ظهیر خوشحال و هیجان زده به نظر میرسد. میگفت که آنچه از عشق قدیمی و دلشکستهاش برایش مانده، حالا صرفا الهامبخش شعرهایش خواهد شد. و بعد، تازهترین شعری را که سروده بود، خواند:
به این کوچه به سراغ عشق آمدهام
سرگردان در ویرانی به امید آنکه او آه مرا خواهد شنید.
ظهیر میگوید تصویر او از زندگیِ قبل از نابینایی در ذهنش حک شده است. اما قادر نیست چهرهٔ دوستان جدیدی را که پس از نابینایی پیدا کرده، در ذهن تجسم کند. میگوید: «دوست داشتن با چشمان باز – وقتی عاشق کسی میشوی که او را میبینی – فرق میکند تا عشق با چشم بسته. عشقت را نمیبینی، اما او همچنان تو را سیراب میکند.»
زنها دایرهزنان و آوازخوانان وارد خانهٔ سیما میشوند و مردها به سرسرای مسجد محل میروند. مراسم ساعتی بعد امام مسجد برای خوشبختی زوج دعا کرد تا عشقی جاودان «همانند عشق میان محمد پیامبر و خدیجه همسرش» نصیبشان شود.
وقتی که عروس از خانهٔ والدینش بیرون آمد و به اتومبیل تزئینشده با گل سوار شد، دهلزن نوجوان زیر نور کمرنگ ماه شروع به نواختن کرد و دوستان ظهیر اطراف اتومبیل رقصیدند. کاروان کوچک این با عروس به خانه ظهیر برگشت. زنان با دایره و آواز عروس را به حجله بردند. دوستان ظهیر در کوچه به آهنگ دهلزن نوجوان دوستانش میرقصیدند.
ظهیر میگفت: «کاش میتوانستم ببینم. ولی دلم خوشحال است.»
ـــــــــــــــ
مجیب مشعل روزنامهنگار، درکابل متولد شده و برای نشریات مثل اتلانتیک، هارپرز، تایم و تایمز مینویسد. ترجمه (آزاد) از عزیز حکیمی. عکسها از جیم هیولبروک.