انگار که تمام اهالی این خانه تاریک و خوابزده را با چاقوی آشپزخانه سلاخی کردهاند که بوی تند الکل دهانی لخت و صدای خشک شلواری نو محل اعتنا برای هیچ کس واقع نشد.
سعید برای اولین بار در زندگی اش مشروب خورده بود و تا دو ساعت پیش به حدی نوشیده بود که اگر یک نخ سیگار به او تعارف میکردند، مثل یک پیت نفت در جا میترکید. ولی در راه خانهای که ابداً راحت پیدایش نکرده بود، چند بار محتویات نجس معدهاش را بالا میآورد، زیر یک بید مجنون سرپایی ادرار میکند و سرش را زیر آب سرد میگیرد تا شاید چند قدم بیشتر روی پاهایش بند شود.
سعید بدون آنکه بخواهد روی تخت میافتد و کمر تخت مثل پیرمردی که برای جا دادن خستگیها و دردهای نهفته جانش خودش را بیشتر میکشید، ترق ترق صدا میدهد. در این لحظه ابداً برای سعید فرقی ندارد که پتویی مچاله شده را له کرده، یا ساکن دیگر این تخت را. سپس زیر نور تند و قرمز آباژور که ازقلبی سرخ بیرون میپاشد، روزنامه امروز و شاید چند سال پیش را این وقت شب بیحوصله برگ میزند.
برای هر آدم دیگری هم در شرایطی خاص و در سن و سال سعید پیش میآید که به همه چیز به یک اندازه بیتفاوت باشد و این زنگ خطری برای تمام چیزهاییست که قبلا برای انسان ارزشمند بودند. هرچند حالا وحشت در ذهنش میانگیزند.
سعید به شدت گیج میبیند و کلمات صلب و دست و پا بسته به کاغذ روزنامه جلو چشمانش به لرزه افتادهاند. از روی تصادف روی صفحه حوادث روزنامه مکث میکند و میخواهد حواسش را متمرکز کند ولی به آرامی روزنامه روی صورتش میافتد و به خوابی عمیق فرو میرود.
پاهای سعید از زیر پتو بیرون زده و سرما بیرحمانه نوک انگشتانش را میگزد. با اولین درک این حس سعید از خواب بیدار میشود. دهانش کاملاً خشک شده و تمام گوشت و استخوان تنش درد میکند و آن قدر ممتد بیحوصله است که انگار حتی در خواب هم بیحوصله بوده است. بدون آنکه چشمانش را باز کند دستش را به سمت پارچ آب که دراز میکند، که ته آن پر از حبابهای مانده ریز هواست که از دیشب نفسشان را زیر آب حبس کردهاند. با اولین تکانهای شدید دستی لرزان که لبه پارچ آب را به لبهایی خشک و کپک زده میچسباند حبابها خودشان را پشت سر هم به سطح آب میکوبند و در هوای گندیده اتاق غرق میشوند.
خانه ظاهراً از هرگونه آدم زندهای خالیست و جز صدای چند شئ پر حرف هیچ صدایی از جنس آدمیزاد شنیده نمیشود.
سعید به یاد میآورد با اینکه دیروز مثل تمام کارمندان دولتی سر وقت کارش تمام شد، ولی ساعتها بیجهت با یکدست شلوار و پیراهن آبی جین که همان روز خریده بود، در خیابانها پرسه زده بود و بعد به جایی شلوغ شبیه یک مهمانی پر نور و دود رفته بود و گروهی از دعوت شدگان جوانش که بعضی از آنها فقط یک سوم سن او را داشتند، با او رقصیده بودند و تا آخر مهمانی سر و وضع جلفش را مسخره کردند و او ابداً متوجه نشده بود. چون سعید ابداً به این جور لباسهای زبر و تنگ که محدودیتشان نشانه آزادی صاحبانشان بود، عادت نداشت، به طرز اشکآوری بین پاهایش عرق سوز شد و تاوان این تجربه را در پایان مهمانی با مالیدن پنبه الکلی و سوزاندن زخمش که با جیغی سوزناک همراه بود، به سختی پس داد.
سعید همانطور که روی تخت دراز کشیده است گوشه پرده را مثل آنکه دستش را به سمت بالهای چندشآور خفاش دراز میکند کنار میزند. ماشینش دم در پارک نیست. ناگهان با حرکتی غریزی روی تخت نیمخیز میشود ولی دوباره آرام روی تخت میافتد و لحظهای بعد کاملاً آن را فراموش میکند.
سعید یک نخ سیگار را برای اولین بار از پاکتی که دیشب حتی وقتی آن را از دکه کنار خیابان خرید اسمش را هم نمیدانست، بیرون میکشد و ناشیانه بدون کمک دهان روشن میکند. یک پک عمیق میکشد. سینهاش سنگین میشود و به شدت سرفه میکند ولی برای آنکه صدای زشتی کارش را جار نزند آن را درون پتو خفه میکند. صدای بیحال خش خش کاغذ روزنامه سعید را متوجه آن میکند.
سعید روزنامه را بر میدارد و مثل آدمی که از خواب بیدار شده باشد تا بیحوصله کاری را که شروع کرده است تمام کند به سرتیترهای درشت روزنامه سرسری و پراکنده نگاه میکند. هنوز سرش گیج میرود و به شدت درد میکند و از روی ناچاری ستون اخبار را سطری میخواند. سعید کاملاً متعجب شده است که با چه رویی سردبیر این کاغذهای کاهی، این تفالههای زرد بازیافتی این افتضاحات را اینچنین گستاخانه درشت نوشته است؟
سعید فکر میکند این همه ثروت و قدرت به چه دردی میخورد؟ این همه وسیله برای نیل به کدام هدف والا؟ و بعد خیلی مربوط به یاد کتابی میافتد که در آن نوشته بود: حرص و طمع به داشتههای آدمی مربوط نمیشود بلکه به نداشتههای آدم مربوط میشود که انتهایی ندارد.
سعید در میان جرمها و اختلاسهای مسئولین و ذرهای هم مردم، با ناباوری و تردیدی به عکس خودش خیره میشود که زیر آن با بزرگترین قلمشان نوشتهاند: «مردی زن و ۳ دخترش را کشت!»
سعید چند بار پلک میزند و چشمان خوابآلودش را میمالد. روی عکس سیاه و سفید یک مرد ۴۰ ساله مستطیلی سیاه انداختهاند تا بهراحتی شناخته نشود ولی مگر میشود سعید خودش را با دیگری اشتباه گرفته باشد، حتی اگر این لکه سیاه تمام روزنامه را سیاه کرده بود.
سعید با دستپاچگی کیف دستیاش را کف اتاق خالی میکند و دو مدرک عکسدارش را برای مطابقت با عکس روزنامه زیر ذره بین میگذارد. خودش را از روی چانه و دو طرف پیشانیاش که تا وسط سر از مو خالی است منطبق با عکس شناسنامه و گیت پاس شرکتش شناسایی میکند. روزنامه را بالاتر میگیرد و به کلمات ریز و نزدیک به هم زیر عکس که شرح مفصلی از این قتل مخوف است نگاه میکند. «سعید.ق پس از آنکه دیشب…»
سعید همین که نگاهش روی کلمه دیشب میافتد با عجله به تاریخ بالای صفحه روزنامه نگاه میکند: بیست و هفتم اسفندماه!
یعنی فاجعهای که همین دیشب اتفاق افتاده و دوباره از اول جملهاش را میخواند: «سعید.ق پس از آنکه دیشب زن و ۳ دختر بیگناهش را به طرز وحشتناکی با چاقوی آشپزخانه به قتل رساند، اجساد آنها را در باغچه خانهاش دفن کرد. همان شب با تماس یکی از همسایهها به پلیس ۱۱۰ که به طور اتفاقی از پشت پنجره متوجه رفتار مشکوک سعید شده بود، پدر خانواده دستگیر میشود و جهت تکمیل پرونده و بررسی جزئیات قتل به کلانتری منتقل میشود.»
سعید از شدت ناراحتی روزنامه را مچاله میکند و محکم به دیوار میکوبد ولی دوباره با همان شتابزدگی کاغذ چروکیده را صاف میکند و از نو میخواند. قلب سعید به شدت میتپد و نگاهش هربار بیاراده از روی عکس چروکیده چاپی روزنامه روی عکس شناسنامهاش میپرد. آن عکس چاپی، عکس خود سعید است و سعید هم تا دیشب زنی مهربان و ۳ دختر ملوس داشت.
سعید همه چیز را دوباره مرور میکند. تا اینجای کار همه چیز درست است و همه چیز سعید .ق با خودش یعنی سعید «قربانی» مطابقت دارد. سعید بدون دلیل از اتاق بیرون میآید و در حالیکه مدام پایش به گوشه چیزی گیر میکند در هال راه میرود. نگاه مضطربش را به فرش دوخته، ولی برای دیدن یک کارد آشپزخانه خونی که روی سنگ اپن آشپزخانه افتاده بود، کمترین توجه و گوشه چشم نیز کافی بود.
احساس سرمای شدیدی به سعید دست میدهد. حس میکند کارد را تا دسته در بدن خودش فرو کرده و از شدت خونریزی در حال یخ زدن است. این فکر باعث میشود خودش را سرپایی معاینه میکند و بعد مثل دیوانهها به سمت اتاق خواب میدود و ملحفه و رختخواب را به دنبال خون زیر و رو میکند.
سعید خودش را در آینهای که به دیوار اتاق خواب چسبانده و اگرقدش بلندتر از او نباشد، دستکم همقد اوست، نگاه میکند. حتی شک دارد که خودش باشد چون در آینه میبیند که ذرهبین را روی تصویر خودش گرفته است و بدون آن که فراموش کند، چه اتفاقی افتاده، با دیدن چشم درشتش که با آن مژههای بینهایت بلند به آهستگی پلک میزند، بیاراده به خنده میافتد.
تصویر زنده سعید و شکل خمیری و شل شده صورتش در آینه کاملاً با عکسهای شناسنامه و مدارکش مطابقت دارد. خودش است. تصویر همان عکس است. مگر آن که آینه هم بازیاش گرفته باشد و کس دیگری را به جای سعید نشان دهد.
چهره سعید بدون ریش و سبیل آنقدر عجیب شده است که برای خودش هم تازگی دارد. از قبل چاقتر شده، بیشتر موهایش ریخته و تهمانده آن هم سفید شده است. خالهای صورتش پرگوشتتر شده و چروکهای صورتش مثل ترکهای بیابان دهان باز کرده بود. دو دندانش را کشیده بود و صورت خندههایش از قبل هم کمروتر شده بود. پوست صورتش مثل کف پا کلفت شده بود ولی باز هم این شانس را نداشت که از تیغ آفتاب در امان بماند. موهای طلایی و نازک روی گوشش که روزگاری نشانه تازگی و جوانیاش بود حالا بعد از گذر سالها موی دماغش شده بود و میبایست گردنشان را با هر اصلاح صورت زیر تیغ برد. سفیدی مو مثل یک بیماری مسری، ریش و سبیلش را روسفید کرده بود و عمق این کهولت و خستگی، موهای سینهاش را هم درگیر کرده بود.
علاوه بر اینها، تازگیها چیزهایی هم اتفاق افتاده بود که از چشم آینه دور مانده بود. تکرر ادرار به خصوص شبها، استخوان درد، گر گرفتگی، کاهش نیروی حافظه و حس لذت از زندگی و البته میل جنسی و چیزهایی خیلی درونی! چیزهایی که بین گوشت و خون آدم هم ردی از آن پیدا نمیشود. چیزهایی که در ذهن جریان داشت و ابدا نه با آینه و نه هیچ کدام از تجهیزات فوق پیشرفته امروز دنیا قابل بررسی نبود.
سعید دست به کاری خطرناک میزند. خوددرمانی! ولی این بار نه خوددرمانی جسمی بلکه خوددرمانی روحی. کاری که کمتر، مردم دست به آن میزنند. چشمانش را میبندد و هر چه فکر میکند آخرین باری که به سپیده ابراز علاقه کرده، را به یاد نمیآورد . به خودش در آینه زل میزند و میگوید: «زنم همیشه منو آقا صدا میزد. چقدر بد!» بغض راه گلوی سعید را میگیرد بعد ادامه میدهد: «چرا هیچ وقت سپیده منو به اسم کوچیک صدا نزد؟ چون حتماً خیلی دوسم نداشت و من فقط براش یه آقا بودم! یه صاحب! همین و بس و نه یه آدم خاص با یه اسم خاص و جایگاهی خاص.»
از خود پرسید: چی شده که دیگه بچههام شبا قبل از خواب منو نمیبوسیدن؟ شاید اونا هم منو دوست نداشتن و ازم وحشت داشتن. کسانی که سعید بدون آن ها نمیتوانست لحظهای زندگی کند حالا با آنها و کنار آنها دچار افسردگی شدید شده بود و احساس بیکفایتی میکرد. و چیزی که مثل خوره او را از درون خراش میداد طرح این سئوال مانده و تاریخ گذشته بود: «با جوانیام چه کردم؟»
سعید از بچگی کار کرده بود و بلافاصله بعد از خدمت سربازی با دختری که ۶ سال از خودش بچهتر بود و از خیلی وقت پیش به او علاقهمند شده بود ازدواج کرده بود و بدون کمترین اتلاف وقت درست ۹ ماه بعد اولین دخترشان متولد شده بود. سعید برای کسب لقمهای نان حلال خودش را به هر کاری زده بود و بعد از اینکه در اداره بیمه استخدام شده بود خیلی شرمنده خانوادهاش نشده بود. خیلی شوخ طبع، مهربان و خانوادهدوست بود و آزارش نه فقط به مورچهها بلکه به کسانی که عمداً هم ناراحتش میکردند نمیرسید. زنش سپیده همیشه از او راضی بود و سعید هم از این رضایت، غرور مردانهاش را ارضا میکرد.
سعید میتوانست ساعتها بستههای خرید سپیده را با خود یدک بکشد و لبخند از لبش نیفتد. ولی حالا چه اتفاقی افتاده بود که نه تنها این خصلتهای اخلاقیاش را دوست نداشت بلکه از آنها بیزار هم شده بود و این فکر خودویرانکن که چرا هرگز این فرصت را به خودش نداده بود که خودش باشد و عمر کوتاهش را برای خودش زندگی کند او را تا اندازه پدری که زن و ۳ دختر عزیزتر از جانش را زنده زنده در مقابل چشمانش سلاخی کنند آزار میداد.
سعید حتی حاضر بود به اختیار خودش آدم بدی باشد تا به اجبار دیگران آدم خوبی شده باشد. مثلا خیلی وقتها دوست داشت نه مهمان باشد و نه میزبان. فقط کمی تنها باشد و برای خودش فکر و زمان را با هم خرج کند. خیلی وقتها دوست نداشت با دو پنجم حواسش خود را متوجه دیگران کند. البته اگر بخت با او یار بود و لمس نمی شد. آن هم برای حرفهایی که صاحبش چند جمله بعد آنها را پس میگرفت و شما در بحران نقیضهگویی روحیاش گیر میکردید.
سعید داشت گذشته خود را سختگیرانه زیر و رو میکرد و انتخابهای قبلی خود را زیر سئوال میبرد. تمام زندگیام صرف تأمین مخارج زن و بچه و پرداخت اقساطی شد که انگار هیچ وقت تمامی ندارند و مدام یکی از آخری زاییده میشود. حرفهای جدیدی که با این شکم از کمربند در رفته و این موهای ریخته و سفید، حسابی توی ذوق میزند.
سعید بسیار تحریکپذیر و حساس شده بود و ابدا نمیدانست که اژدهایی درونش بیدار شده است. اژدهایی که۴۰ سال خفته بود و حالا ناگهان از خوابی عمیق بیدار شده بود تا همه چیز را در آتش عقده و خشم به خاکستر مبدل سازد.
سعید در میان شهر آهنی آرزوهایش زنگ زده بود که صدای خش خش ورقهای روزنامهای که زیر پایش له میشدند دوباره او را از خودش بیرون میکشد و مجبورش میکند که رشته افکارش را نیمهکاره ول کند. دوباره ترس مثل مگسهایی که با حرکت دست از روی حبه قندی پریده بودند درون سعید باز میگردند. سعید دوباره به خودش در آینه می گوید : اگر آن عکس چاپی مخوف من هستم پس اینجا هم باید زندان باشد چون طبق مطالبی که در روزنامه نوشته شده قاتل دستگیر شده است. ولی من آزادم. واقعا آزادم؟ و میتوانم بدون مزاحمت کسی از این خانه و از این کابوس خارج شوم؟
سعید پا برهنه تا وسط حیاط میدود. بیلچه گلکاری و موزاییکهای دور باغچه گلی شدهاند و دهها کرم خاکی و شل بر روی گل تازه و آفتاب نخورده باغچه وول میخورند. سعید وسط باغچه مینشیند و در حالی که اشک امانش نمیدهد با دست شروع به کندن گل نرم و خیس باغچه میکند ولی ناگهان با همان شتابزدگی منصرف میشود و پا برهنه داخل خانه بر میگردد. چندتا چندتا از پلهها بالا میرود و با ترس زیاد گوشه پرده را کنار میزند تا مطمان شود آدم مشکوکی اطراف خانه پرسه نمیزند.
سعید خیلی زود دلش برای همه چیز گذشته تنگ میشود. برای سپیده و بچه ها، برای شلوار نرم و گشادش و برای همه چیزهایی که اندکی پیش به خاطرشان غر زده بود ولی هق هق گریه دیگر امانش نمیدهد. سعید ناگهان از این که همه چیز شوخی وحشتناکی باشد دچار خندهای کشدار و عصبی میشود که مجبورش میکند گوشه تخت بنشیند. تصمیم میگیرد پای کارش بایستد. برود و خودش را به پلیس معرفی کند و اعتراف کند که قاتل است. قاتل زن و ۳ دخترش.
سعید پشت در حیاط میرسد. مدام نفس عمیق میکشد و هوای مست دهانش را فوت میکند. تمام لباسهای نواش بوی گل و عرق گرفتهاند و لبهای سفید و برفک زدهاش از شدت هیجان میلرزند. هنوز شک دارد که بتواند از خانه و شاید هم زندان بدون مزاحمت کسی خارج شود و به کاری که دیگران نمیدانند یا میدانند اعتراف کند.
سعید لحظهای خودش را در کنار ۴ مرد ۴۰ ساله با موهای جوگندمی میبیند که همگی در صف اعتراف به قتل زن و ۳ دختر بیگناهشان پشت در اتاق افسر تحقیقات نشستهاند. با چرخش کلید در قفل در و سر و صدای خنده بچهها روح شیطانی سعید.ق از کالبد آشفته و میانسال سعید قربانی کنده میشود. ناگهان دستان شتابزده سعید از مقابل سینهاش میافتند و خودشان را کنار پاهایش صاف میکنند و صورتش مثل یک مجسمه گچی خشک میشود. در این لحظه مثل آن که افیون مصرفی امروز شهر را، یکجا در رگهای سعید تزریق کرده باشند قدرت انجام هر کاری از او گرفته میشود.
در حیاط چند بار به زانوی خمیده سعید که روی پلهها بیحرکت مانده است گیر میکند و عقبتر نمیآید. صدای تعجب سپیده از پشت در بلند میشود. پای سعید درد میگیرد و غریزی سعید را عقب میکشد. در باز میشود و به فاصله اصابت در به گوشه دیوار و توقف کامل آن، سپیده و بچهها با تعجب به سعید خیره میشوند و سعید درست مثل آینه تعجبشان را به خودشان بر میگرداند.
سعید نمیدانست که ازکابوسی مخوف بیدار شده است یا از وحشت عالم واقع به عالم خیال گریخته است. سعید با آن لباسهای عجیب و گلآلود، پابرهنه، با دهانی لخت و بدون ریش و سبیل کنار در ایستاده بود. سپیده دهانش را باز میکند مثل این که میخواست به خاطر حضور غریبهای در خانهاش جیغ بلندی بکشد ولی ناگهان اجزای صورتش از هم باز میشوند و با صدای بلند به خنده میافتد. از خنده خندهدار سپیده، بچه ها و بعد خود سعید به خنده میافتند و همگی زمان درازی میخندند.
روی دست سپیده کیک تولد نسبتاً بزرگی دیده میشود که بدون اسراف با شکلات و خامه رژیمی روی آن عدد ۴۰ تزیین شده است. سعید با دیدن کیک تولد تازه به یادش میآید که امروز بیست و هفتم اسفند ماه روز تولدش است و او اکنون مردی ۴۰ ساله است. از خوشحالی و بدون اراده نزدیک سپیده میآید و او را در آغوش میگیرد. سپس تک تک دخترها را میبوسد و این بار همه دخترها را با سپیده بغل میکند. صورت سفید سپیده از رفتار غافلگیرانه سعید آنهم در مقابل چشم بچهها کاملاً سرخ میشود و صدای خندهاش بلندتر میشود.
سعید با دیدن سپیده و ۳ دختر عزیزش آن هم زنده و شاد هرگزخودش را به زحمت نینداخت که روزنامه باطلهای را که سپیده برای بستهبندی وسایل و اسبابکشی به خانه جدیدشان از آن استفاده کرده بود دوباره باز کند و به خطای دیدش که روزنامه سال ۹۴ را با ۹۶ اشتباه گرفته بود یک دل سیر بخندد یا گریه کند. پس ترجیح داد همه چیز را به حدسیات بسپارد.
میتوانست خون روی چاقو رنگ سرخ انار ملس و پوست نازکی باشد که سعید چند روز پیش با قیمت ناچیز از باغداری بیچاره خریده بود. میتوانست وجود چاقوی روی سنگ اپن مربوط به تلفن زن همسایه باشد که آن طرف خط دوباره به خمیر پیتزا چسبیده بود و منتظر سپیده، کتاب صوتی آشپزی ایستاده بود وهمین عجله او به سپیده هم سرایت کرده بود و باعث شده بود سپیده چاقو را با آن وضع خونی روی سنگ اپن جا بگذارد و به سمت تلفن خیز بردارد. میتوانست خاک زیر و رو شده باغچه و آن بیلچه گلی کار سپیده باشد که دیروز باغچه را کود داده بود و خاکش را آماده کاشت گلهای نازک بهاری کرده بود و خیلی میتوانستهای دیگر که میتوانستند جور دیگری باشند..
سعید قبل از شروع مراسم بدون آن که هیچ کس بفهمد پاکت سیگار را به تکه زمینی که پشت خانهاش بدون استفاده مانده بود پرتاب میکند و داخل خانه میشود.
گوشه پرده کنار میرود. مردی که ماجرای قتل یک زن و ۳ دختر را که با چاقوی آشپزخانه توسط پدرشان کشته شده بودند به پلیس گزارش داده بود از بالا به سعید نگاه میکند.