صبح، به محض آنکه چشمانم را باز میکنم، برای اولین بار احساس جنایتکار بودن میکنم. شبیه حس مادرهایی که نوزاد خود را حمام دادهاند، با مهربانی کلهشان را نوازش کردهاند و بعد آن را زیر آب فرو بردهاند و آنقدر نگهداشتهاند تا آنکه حبابی دیگر روی سطح آب پدید نیامده.
بلند میشوم. به اتاق دخترها میروم و آنها را تکان میدهم که بیدار شوند. با عجله به آشپزخانه میروم. چهار قطعه نان را بیرون میگذارم که یخشان آب شود. کره مارگرین را از یخچال بیرون میآورم، روی نانها میمالم. آب جوش میدهم. دو دانه چای داخل قوری میاندزم. به اتاق دخترها میروم. پتو را از رویشان میکشم. وادارشان میکنم که همانطور خوابآلود روی پایشان بایستند. به آنها لباسهای یکرنگی میپوشانم. موهایشان را مرتب میکنم. میبرمشان به حمام. خمیر دندان روی مسواکهایشان میزنم. برمیگردم به آشپزخانه. دو ساندویچ کره مارگرین برای مکتبشان درست میکنم. دخترها به آشپزخانه میایند. روی چوکیها ولو میشوند. همه در سکوت دور میز مینشینیم و چای مینوشیم. کیف مدرسهشان را روی شانههایشان میگذارم. گونههایشان را میبوسم. به مدرسه میفرستمشان.
برمیگردم به آشپزخانه. مینشینم. انتظار میکشم. وارسی میکنم. بلند میشوم. چمدان چرخدار را برمیدارم. یخچال را باز میکنم. قرصهای نان بستهبندی شده را برمیدارم. آنها را روی میز میگذارم. بستههای بیشتری برمیدارم. روی میز میگذارم. برمیگردم به طرف یخچال. بسته دیگری برمیدارم که در روزنامه پیچیده شده. آن را در چمدان میگذارم. روی آن پارچه میاندازم. چمدان را محکم میبندم. زیپش را میکشم. بستههای نان را دوباره در یخچال میگذارم. میروم بیرون که فردریک را ببینم.
ما دو هفته پیش به طور اتفاقی در خیابانی با هم روبرو شدیم. پنج سال میشد که همدیگر را ندیده بودیم. در یک کافی شاپ نشستیم. او درباره خود صحبت زد. درباره سالهایی که با خود مهربان بوده. او صاحب یک نوع بزنس است. یادم نمیآید چی. به حرفهایش گوش نمیدادم. دلچسپی نداشتم. در میانه حرفهایش، ناگهان اختیارم را از دست دادم. همه چیز را گفتم. گریستم. او بود که پیشنهاد کرد که در حیاط خانه او دفنشان کنیم. چه میتوانستم بکنم. آنها مثل ابولهولهای کوچکی پنج روز تمام در یخچال منتظر نشسته بودند که بالاخره مادرشان کاری بکند. جایی را برای آرامش ابدی آنها پیدا کند. هیچ چارهای نداشتم. قبول کردم.
حالا در آسانسور، حس یک مهماندار هواپیما را دارم که برای یک قاچاچی مشهور کلمبیایی در آن سوی اقیانوس مواد مخدر قاچاق میکنم. میدانم همه چیز تنفربرانگیز خواهد بود. میدانستم که ماموران پلیس به چمدانم مشکوک میشوند، به من نزدیک شده و از من خواهند خواست که آن را باز کنم. یکی از پلیسها به داخل چمدان نگاهی میاندازد. پارچه را کنار میزند، به چشمانم نگاه میکند و بدون آنکه متعجب به نظر برسد، به آرامی از من میخواهد تا با آنها به کلانتری بروم.
آسانسور در نیمهراه متوقف نمیماند. به خیابان قدم میگذارم. چمدانم توجه کسی را جلب نمیکند. پلیس مرا توقف نمیدهد و من به سمت مترو میروم.
یک هفته پیش، زمانی که گربهها را نزد وترنر بردم، دو زن چاق در اتاق انتظار با من نشسته بودند، پاهایشان را روی هم قرار داده و گربههای سیامی را که در بغلشان لم داده بودند، با کف دست ناز میدادند. وقتی قفسهای گربههایم را روی کف اتاق ماندم، آنها از گوشه چشم به من نگاه کردند. با خود اندیشیدم، نه، من مثل شما نیستم. من گربههای اصیل با تاییدیه رسمی اصل و نسبشان به مبلغ پنج هزار فرانک نخریدم. من این گربهها را وقتی کوچک بودند از خانوادهای که آنها را به خیابان انداخته بود که از شرشان خلاص شوند، گرفتم. زنهای چاق به گفتگوی خودشان برگشتند. سرانجام نوبت من رسید. هر دوقفس را برداشتم و به مطب داخل شدم. آنها را روی میز گذاشتم. با وترنر صحبت کردم. چیزی نگفت. فقط به پرستارش دستور داد که دو آمپول خوابآور آماده کند. در قفسها را باز کردم. آن موجودات کوچک هوا را بوییدند و از قفس بیرون آمدند. آنها را در بغلم فشار دادم و بوسیدمشان. مهربانترین نوازشی را که باید به آنها میدادم، دادم. وترنر کناری منتظر ایستاد. آنها را تحویل دادم. به آنها داروی خوابآور تزریق کرد. روبری چشم من، آنها ضعیفتر و بیحالتر شدند؛ روی میز آلومنیومی، دست و پایشان از هم باز شد، و معلوم بود هیچ تصوری از آنچه اتفاق میافتاد، نداشتند. سرانجام به خواب رفتند. آنها را نوازش دادم: از نوک بینیشان تا نوک دم. با سرانگشتم گونههای نرمشان را ناز دادم و زیر چانهشان را؛ طوری که همیشه دوست داشتند. وترنر آنها را به اتاق دیگری برد تا بکشدشان. من مثل دختربچهای که به او گفته شده منتظر مدیر مدرسه برای تنبیهاش باشد، گوشهای نشستم.
وترنر برگشت. خاموش بود. حقالزحمهاش را گفت و من بر خود لرزیدم. گفتم پول کافی به همراه ندارم. منظورم را نفهمید. گفتم: من قبلا پرسیده بودم و به من حقالزحمه را مبلغ کمتری گفته بودند. گفت: درست است. آنچه به شما گفته بودند، حقالزحمه پروسه بود. مبلغ اضافه برای دفن آنهاست. خانم، مبلغ زیادی نیست.
فوری گفتم: بسیار خب، پس من آنها را با خودم میبرم. منظورم را نفهمیدم. دوباره با تاکید گفتم: آنها را با خودم میبرم. تمام پساندازم را از جیبم خالی کردم و روی میز گذاشتم. پرسید: کارت اعتباری ندارید؟ گفتم: نه. گفت: جایی دارید که دفنشان کنید. به دروغ گفتم: بله.
با جسد دو گربه در قفس بیرون آمدم. به دو زن چاقی که هنوز با گربههای سیامیشان منتظر بودند، نگاه نکردم. با خودم گفتم: خفه شو! تو چه حقی داری؟ آنطوری با آن گربههای پاک و تمیزتان نشستهاید و فکر میکنید من چارهای داشتم؟ فکر میکنید اگر پول میداشتم، میکشتمشان؟ فقط محض اطلاعتان، کلیسا به آدمها اعانه می دهد، نه به گربهها.
به خانه بازگشتم. نمیدانستم چه کنم. آنها را در روزنامه پیچیدم و ته یخچال گذاشتم. آنها را پشت بستههای نان پنهان کردم. در را بستم. بعد از ساعتی دخترها بازگشتند. به آنها گفتم که گربهها فرار کردهاند. گفتم خانهی دیگر در یک روستا پیدا کردند، خانهای با یک زمین چمن و درختهایی که از آن بالا بروند و موش که آن را بگیرند و دخترهایی به سن آنها که گربهها را ناز بدهند. تمام بعد از ظهر جیغ زدند. من هم گریستم. آنها مرا سرزنش کردند که مواظب گربهها نبودهام. گفتم حرفشان درست است. آنها گفتند که من از کجا میدانم که جای خوبی رفتهاند. گفتم که دو دختر روستایی به من زنگ زدند و گفتند که گربهها در خانهاشان راحت و خوشحالند و دلشان برای شما هم تنگ شده و بعد هم تلفن را قطع کردند. فریاد زدند که آخر آن دخترهای روستایی شماره تلفن ما را از کجا میدانند. گفتم: از روی قلادهای که گردن گربهها بود. جیغ زدند که من دروغگو هستم. گفتم نیستم. آنها ساکت شدند. از آن زمان زخم آنها التیام یافته اما از زخم من همچنان خون میچکد.
در مترو، آب شروع میکند از گربههای داخل چمدان به چکیدن. چقدر احمقم. چطور به این موضوع فکر نکردم؟ تجسم میکنم که یخ آن دو جسد کوچولو شروع به آب شدن کرده و روزنامهها را خیس کرده و آب در ته چمدان جمع شدن و قطره قطره دارد روی کف مترو میریزد. بعد از چهار ایستگاه قطرههای آب حوضچهی کوچکی زیر صندلی من تشکیل داده است. همه میبینند، اما چیزی نمیگویند. سعی میکنم حوضچهی آب را زیر چمدان پنهان کنم و قصد دارم هربار کمی جابجایش کنم تا آب همچنان پنهان بماند. این کار را به خوبی انجام میدهم، اما بوی آن را نمیتوانم قایم کنم. ایستگاه بعدی، ایستگاه من است. اولین کسی هستم که از جا بلند میشوم. به بیرون میدوم. عجله میکنم که به قطار بیرون شهری برسم. از ایستگاه قطار با اطمینان به نفس خارج میشوم. چمدان را به دنبالم میکشم و این کار خطی از آب گربه روی زمین باقی میگذارد.
در قطار بین شهری از یک کوپه به کوپهی دیگری میروم. همه صندلیها پر هستند. سرانجام یک صندلی خالی پیدا میکنم. مینشینم. دعا میکنم که این سفرم بیمخاطره باشد و کسی پهلویم ننشیند و مامور کنترل هم سروکلهاش پیدا نشود. چمدان را به گوشهای، زیر میز بین دو صندلی قطار هل میدهم. اما گربهها مثل مَشکی سوراخ از چمدان آب بیرون میدهند. مردم کم کم متوجه منشاء بو میشوند. کسی پشت سرم سرفه میکند. مردم پنجرهها را باز میکنند. زوجی از جا برمیخیزند و به کوپهی دیگری میروند. و من انگار یخم زده باشد، در جایم نشستهام و با چهرهای بسیار جدی به منظره بیرون از پنجره نگاه میکنم. انگار من تنها کسی هستم که نمیداند دقیقا زیر صندلیاش چه میگذرد؛ مسافری معصوم که با شکیبایی منتظر رسیدن به ایستگاهش است. همهاش تقصیر هرزل است.
هربار که ما را به مهمانیهای پرزرق و برق میبرد، میدانستم که چه چیزی در انتظارم است. همیشه در مورد فرصت کسب و کاری که نباید از دست میرفت صحبت میکرد، یک منبع بکر درآمد، یک بازار پرتقاضا، فرصتی که او باید آن را به چنگ آورد ورنه کس دیگری از آن پول میسازد. و من مثل یک ابله به حرفهای مسحورکنندهاش که قبل از من نیز آدمهای زیادی را فریب داده، گوش میکردم. از خودم میپرسم آیا عاشق همین حرفهایش شده بودم؟ هرزل از آلمان بوردهای الکترونیکی وارد میکرد، از چین سرامیک، از آفریقا کارگر غیرقانونی؛ یک روز مغازه فروش لوازم آرایش باز کرد، ماه بعد آن را بست و یک دفتر زد و مرا مجبور کرد که آنجا، کنار میز منشیاش که مشخص بود چرا استخدامش کرده، اسناد ترجمه کنم. کسب و کار آن دفتر تا مدتی خوب بود. خانهامان پر شد از وسایل مختلف. با قایقهای لوکس برای تفریح به دریا میرفتیم و هرچند علاقهای نداشتیم، او ما را با خود به مهمانیهای شرکایش میکشاند تا زیبایی زنش را به رخ همه بکشد و دخترهایش، که بدون شک چند سال بعد تبدیل به اعجوبههایی دلربا میشدند.
بعد کاری، جایی خراب میشد؛ بزنس و کاربار سقوط میکرد. هرزل با شرکایش دعوا میکرد و یا کارش به دادگاه و قانون میکشید. بعد باید همه چیز را جمع میکردیم و از آن شهر میرفتیم، گاهی حتی از آن کشور خارج میشدیم. تمام چیزهایی را که خریده بود، به کوچه سمساریها میبرد و میفروختشان. یخچال خالی میشد، قرضها روی هم تلنبار میشد. هرزل ناامید و افسرده، و روزهای زیادی از تختخواب بیرون نمیآمد و میگریست و باصدای بلند خودش را ملامت میکرد که یک احمق است و اینکه هیچ وقت از اشتباهات خود نیاموخته و باز هم همان بلا را سر ما آورده. ما او را میبخشیدیم، از او دلجویی میکردیم، او را سرحال میآوردیم، چون واقعا افسرده بود و حسرت و پشیمانی مثل ویروس هار از درون داشت او را از پا درمیآورد.
اما این بار به او گفتم نه. دیگر حاضر نیستم چمدانهایی را که حتی هنوز فرصت نکردم از کوچ دفعه قبلمان به کامبوجیا باز کنم، دوباره ببندم که برویم جای دیگری. حاضر نیستم دیگر حتی بشنوم چه ایدهای داری که قرار است به ما زندگی شاهانه بدهد و دخترها با یک فرهنگ و زبان جدید آشنا بشوند و کرایه خانه چقدر آنجا ارزان است و چه زود میتوانیم ما پولدار بشویم و این که چرا مجبور باشیم در اروپا زندگی کنیم که اینقدر گران است. به هرزل گفتم میتواند تنها برود و ما قصد داریم اینجا بمانیم. نمیتوانستم باور کنم این منم که واقعا این کلمات را به او میگویم.
روز بعد هرزل پرواز کرد. گفت که به محض اینکه کاروبارش بگیرد، بلیط درجه یک هواپیما برای هر سهمان و گربهها خواهد فرستاد. یکسال از آن زمان گذشت.
قطار در ایستگاه متوقف میشود. بلند میشوم و چمدان را به دنبال خودم میکشم. با عجله به سمت در میدوم. با کسی برخورد میکنم. حتی نگاهی هم به او نمیاندازم. با عجله به پیش میروم. قطار دارد حرکت میکند که از آن پا به بیرون میگذارم. آن وقت میایستم. آرام میشود. هوای روستا را تنفس میکنم. واقعا هوای خوبی است. سکوت مرا احاطه کرده است. تا خانه فردریک پنج دقیقه پیاده است و ناگهان مطمئن میشوم که او خانه نیست. مطمئنم که در خواهم زد و او در را باز نخواهد کرد. خودم را تصور میکنم که دارم کف حیاط او را با دست خالی میکنم، خاک را با ناخنهایم پس میزنم و با این کارم عمدا انگشتانم را زخمی میکنم. رهگذران میایستند، نگاهم میکنند و میروند. یکی میپرسید: چه اتفاقی برای گربهها افتاده؟ زنی میگوید: هر دو را کشته چون پول کافی برای غذای دخترهایش هم ندارد. مرد قدبلندی که عینک آفتابی پوشیده میگوید: کسی که پول غذای بچههایش را ندارد، نباید گربه نگهدارد. جوانکی که کاپشن چرمی به تن دارد، میگوید: کسی که گربههایش را به همین سادگی بکشد، بچههایش را هم خواهد کشت. زن میگوید: همهاش تقصیر شوهرش است که پول ندارند. مرد عینک به چشم میگوید: کسی که دیگران را مقصر اشتباهاتش بداند، هیچ وقت از شر اشتباه کردن خلاص نمیشود. جوانک میپرسد: حالا چرا اینجا وسط حیاط دارد دفنشان میکند؟ دخترکی میگوید: چون دوست پسر سابقش سر قرار نیامده. اینجا خانه دوست پسر سابقش است. قول داده بود کمکش کند. اما سر قولش نمانده. مرد عینکی میگوید: وقتی آدم به کسی غیر از خودش تکیه کند، همین میشود. باید حدس میزدم. اگر من هم به جای دوست پسر سابقش بودم، نمیآمدم. حقش است.
وقتی به خانه فردریک رسیدم، او قبلا گودالی در حیاط آماده کرده بود. جلو در خانه منتظر من بود. مرا به حیاط پشتی برد. خم شدم و گربهها را ته گودال ماندم. فردریک با بیل روی آنها خاک ریخت. دو صلیب هم درست کرده بود که روی آنها نام آنها نوشته شده بود. کنار قبر همدیگر را در آغوش گرفتیم. او مرا دلداری داد و گفت که هر وقت بخواهم میتوانم از آن قبر بازدید کنم. گفتم، تشکر، اما میدانستم که هیچ وقت نخواهم آمد.
برگشتیم و به خانه رفتیم.
.
[پایان]