بهروز دروازه را باز کرد. دیدم گربهی کوچک و زردی را که از یک ماه پیش نگهداری میکرد، در بغل گرفته است.
گفتم: «دیر کردم؟»
گفت: «نه، سر وقت رسیدی، من هم آمادهی رفتن هستم.»
به پشت گربه دست کشید، هربار که دست بهروز از سر گربه به پشتش میرسید، گربه دچار خلسه میشد و از فرط لذت چشمانش را میبست، همین که دست دوباره به سرش برمیگشت چشمانش را باز میکرد و گردنش را بلند میگرفت. بهروز چندبار به سروپشت گربه دست کشید و گربه مکرر لذت برد.
آدم میتوانست از حالت گربه بفهمد که برای نوازش شدن حرص فراوان دارد و میخواهد یکی تا ابد همینطور به سروپشتش دست بکشد.
بهروز آوازش را زیر و کودکانه ساخت و گفت: «پیشوپیشوی نازنین… من باید بروم.»
دلش نمیخواست گربهاش را زمین بگذارد. به آهستهگی صورتش را پیش برد و گربه را به دهان خود نزدیک کرد. گربه دست و پا میزد و تقلا میکرد خودش را رها کند، اما بهروز محکمش گرفته بود. پیشانی گربه را آهسته بوسید و بلافاصله با پشت دست دور لبهایش را پاک کرد. چندشم گرفت.
گربه را که روی زمبن میگذاشت، گفت: «ای پیشوپیشوی پشم آلود، موهایت به دهنم رفت» و خندید.
گربه جستی زد و میان خرتوپرتهای اتاق که بینظم ونامرتب به هرطرف افتاده بودند دوید. بهروز رو به من کرد و با لبخند گفت: «میبینی امروز بسیار خوشحال است.»
من خوشحالی گربه را نمیتوانستم تشخیص بدهم، تنها میفهمیدم که خود بهروز از داشتن این گربه خوشحال است. گربه به خوبی توانسته بود بهروز را از تنهایی بیرون بکشد. او روزها پس از اینکه از دانشگاه برمیگشت در اتاقش با گربهاش حرف میزد و بازی میکرد. این را خودش به من گفته بود. سال اول دانشگاهاش بود و در کابل کسی را نمیشناخت. تنها من بودم و یک رفیق دیگرش. من در دانشگاه با او آشنا شدم و آن رفیق دیگرش برای سه_چهار ماهی هماتاقی اش بود اما چند وقتی میشد که رفیقش به روستا رفته بود و بهروز در اتاقش تنها مانده بود. تا اینکه یکماه پیش متوجه این گربه شد که پشت کلیکن اتاقش آمده بود، در لبۀ کلکین خودش را جمع کرده بود و شیشه مانع ورودش به اتاق میشد. شاید برای یافتن غذایی آمده بود و یا هم برای گرفتن گنجشکی خودش را به این بالا رسانیده بود تا از درخت روبروی اتاق بهروز که در منزل سوم یک بلاک رهایشی موقعیت داشت آن را شکار کند. بهروز آهسته پلۀ کلیکین را باز کرده بود و گربه را گرفته به داخل اتاقش آورده بود. آن روز گربه را ساعتها نوازش کرده بود و برایش شیر و غذاهای مخصوص گربه آورده بود. این آغاز پیوند عاطفیاش با گربه بود.
گفتم: «چطور تشخیص میدهی که گربه خوشحال است؟»
خندید و گفت: «گربهها مثل کودکان هستند، وقتی نوازش شان میکنی خوشحال میشوند، همینطور هرچه دور و برشان از خرتوپرت و بینظمی پر باشد شادتراند.»
این را گفت و فهمیدم که چرا در این اواخر بهروز اتاقش را بینظم نگهمیدارد. سابق لااقل از طرف صبح هرروز اتاقش را مرتب میکرد لیکن پس از نگهداری گربه تنها جمعهها ترتیب اتاقش را از سر میگرفت که تا آخر هفته همهچیز دوباره پراگنده میشد. بینظمی مهندسی بهروز بود و گربه فقط در آنجا میلولید.
بهروز به بینظمی اتاق اشاره کرد و گفت: «ببین از این وضعیت لذت میبرد.»
کف اتاق پر بود از کارتنهای خالی پیتزا، قوطیهای شیرینی، جورابهای سفید و چرک بهروز، چندتا کتاب رمان که باز و بسته هرطرف افتاده بود، خریطۀ دوا، ظرف خالی شیر که برای گربه آماده شده بود و دو_سه شیشۀ خالی شراب. اتاق به این میماند که حیوان بزرگ و مستی را برای چند ساعت در آن زندانی کرده باشند و بعد گذاشته باشند برود و در این فاصله حیوان همهچیز را درهموبرهم کرده باشد.
تعجب کردم که بهروز چطور ممکن است در ظرف یکماه قادر به تشخیص احساس گربه شده باشد. مخصوصاً چگونه ممکن است شادی او را تشخیص بدهد. ذهن کنجکاو من ناگهان از دهانم پراند: «عجب کشفی، لابد گرگهایی هم که در برف مستی میکنند مثل کودکان اند، با آنهمه درندهگی.»
***
گربه درحالی که با یکی از شیشههای شراب ور میرفت به گفتوگوی هردو گوش میداد. آنها را مسخره کرد و با خود گفت: «آدمها چقدر احمق اند، همهچیز را براساس دریافتهای خودشان میسنجند و در مورد آن قضاوت میکنند. باآنکه از زندهگی ما گربهها اندکترین اطلاعی ندارند، اما ببین چطور مانند دانای کُل حرف میزنند.»
دوباره باخودش گفت:« مرا مانند کودکان خرابکار خودشان تصور میکنند. نمیدانند که ور رفتن من با این شیشۀ لغزنده دلیل دیگری دارد. من تمرین میکنم و خودم را برای هر شرایطی از پیش آماده میسازم. تمرین میکنم تا به این مهارت برسم که شکارم را حتا اگر مانند این شیشۀ لغزنده باشد به چنگ بیاورم.»
قهرش بیشتر شد، حسی که از ناآگاهی آدمها سرچشمه میگرفت در درونش جوشید و او را منقلب ساخت. نتیجهاش فریادی بود که بر بهروز و رفیقاش برآورد: «چقدر نادان هستید… شما احمقها!»
بهروز و رفیقاش فقط «میومیو» او را شنیدند.
***
بهروز به حرف من توجهی نکرد و همین که صدای گربه را شنید، آن را فریادی از سر شادی تلقی کرد و گفت: «دیدی که چقدر شاد است؟ مثل یک کودک شیطان چیغ میزند.»
گفتم: «بهروز، چطور میگویی که گربهها مانند کودکان هستند؟ پس در مورد مستیگرگها در برف هم همین نظر را داری؟»
«هر آدم عاقل و بالغی فرق میان درندهگی گرگها و معصومیت گربهها را میداند. گربهها مانند کودکان معصوماند. فکر میکنی اگر این گربه گرگ بود تا حالا میتوانستیم بیخیال حرف بزنیم؟ میتوانستی فلسفه ببافی؟» بهروز این را گفت و خندۀ کوتاهی کرد.
***
گربه از لابلای خندۀ کوتاه بهروز تمسخر او را بر رفیقاش دریافت. گفت: «بله اگر گرگ بودم هردوی تان را میخوردم، اما اول تو را میدریدم بهروز!»
بهروز و رفیقاش «میومیو»ی شنیدند اما توجهی نکردند.
***
در پاسخ بهروز گفتم: «فکر نمیکنی در حد توانایی خودشان درنده باشند، مثلا برای موشها و پرندهها؟»
بینیاش را خارید. حدس زدم که بعد از بوسیدن گربه حساسیت پیدا کرده. گفتم: «نشنیدی که سعدی گفته است: گربۀ مسکین اگر پر داشتی _ تخم گنجشک از جهان برداشتی؟»
ظاهراً بیحوصلهاش کرده بودم، گفت: «تو چقدر فلسفه میبافی. برای همین همیشه میگویم فلسفه کم بخوان و زندهگیات را صرف پرسشهای بیهوده و حلناشدنی نکن.»
***
گربه گفت: «این بهروز چقدر لوده است. چرا نمیگذارد او کنجکاو باشد؟ اگرچه هردو سر درنمی آورند و هرچه دلشان میخواهد در مورد من میگویند. اما این که بهروز مانع تجسس رفیقاش میشود کار درستی نمیکند، باید بگذارد که رفیقاش لااقل از جهان دیگری سردربیاورد.» بعد با حسرت گفت: «آه اگر بال میداشتم آن روز آن گنشجک لعنتی نمیتوانست از دستم فرار کند.»
بعد با قهر بر بهروز صدا زد: «احمق… بمان حداقل تلاشش را بکند تا از دنیای ما سر دربیاورد. لااقل از نفهمی گربهها را به کودکان خرابکار انسان تشبیه نمیکند.»
بهروز و رفیقاش تنها «میومیو» خشن او را شنیدند.
***
بهروز سوی گربه دید ولی مخاطباش من بودم: «ببین… ببین چقدر شاد است.» و با لحن کودکانه و آواز زیر به گربه گفت: «پیشوپیشو راست میگویم نه؟ این آدم با فلسفه خواندن یکروز دیوانه خواهد شد.»
***
گربه با خشم گفت «نه. تو دیوانهیی که قهرم را هم خوشحالی میگویی»
بهروز شنید «میومیو»
***
بهروز گفت: «آفرین پیشوپیشوی هشیار!»
***
گربه دید که بهروز زبان او را نمیفهمد، رو برگردانید و اینبار با جورابهای کثیف او که کف اتاق افتاده بود مشغول شد. چند بار به جورابهایی که یکی بین دیگری کلوله شده بودند چنگ انداخت تا آنها را جدا یا پاره کند اما ظاهراً زور ناخنهایش نمیکشید. با خود غمغمکنان گفت: «چه بیعقل آدمیست این بهروز. این نامی که بر من گذاشته است چقدر احمقانه است.» سپس تلاش کرد مانند خود بهروز لحن کودکانه بگیرد و باصدای زیر ادای او را در بیاورد. ادای او را درآورد و گفت: «پیشوپیشو… اِق چه نام مزخرفی»
بهروز و رفیقاش در این مدت تنها «فشفش» و سپس «میومیو» خفیف او را شنیدند.
***
بهروز که گویا گربه سخناش را تایید کرده است خوشحال شد، برگشت به طرف من و گفت: «دیدی که گربه هم میگوید بله؟» سپس قوطی شیر را از سر میز کوچک و رنگرفتهیی برداشت که کنار آیینۀ لکهدار اتاقش قرار داشت. آن را در ظرف همواری ریخت که روی اتاق برای گربه گذاشته بود. هنگام شیر ریختن گفت: «تو نمیدانی که این گربه چقدر نازنین است. یک برادرزاده دارم که بسیار شوخ است. این گربه هم مثل او شوخ است.»
کارش که تمام شد برگشت و گفت: «برویم دیگر که دیر میشود. گربه تا برگشتن من از خرتوپرتهای اتاق لذت میبرد.»
از در بیرون شدیم و پیش از این که دروازه اتاق را ببندد با همان لحن کودکانه و آواز زیر که او را مسخرهتر نشان میداد به گربه گفت: «خداحافظ پیشوپیشوی من!»
گربه بلند جیخ کشید «میو» و من فکر کردم که حتماً فحش محکمی نثار بهروز کرد. شاید میگفت گورت را گم کن!